
مولانا
غزل شمارهٔ ۹۰۵
۱
شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداند
رسید کار به جایی که عقل خیره بماند
۲
هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده
چو عقل بسته شد این جا بگو کیش برهاند
۳
دلا مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی
که او نشست نیابد تو را کجا بنشاند
۴
متاع عقل نشانست و عشق روح فشانست
که عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند
۵
هزار جان و دل و عقل گر به هم تو ببندی
چو عشق با تو نباشد به روزنش نرساند
۶
به روی بت نرسی تو مگر به دام دو زلفش
ولیک کوشش میکن که کوششت بپزاند
۷
چو باز چشم تو را بست دست اوست گشایش
ولی به هر سر کویی تو را چو کبک دواند
۸
هر آنک بالش دارد ز آستان عنایت
غلام خفتن اویم که هیچ خفته نماند
۹
میانه گیرد آهو میانه دل شیری
هزار آهوی دیگر ز شیر او برهاند
۱۰
چو در درونه صیاد مرغ یافت قبولی
هزار مرغ گرفته ز دام او بپراند
۱۱
هر آن دلی که به تبریز و شمس دین شده باشد
چو شاه ماه به میدان چرخ اسب دواند
تصاویر و صوت


نظرات