
مولانا
غزل شمارهٔ ۹۰۶
۱
گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد
چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد
۲
چون دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شد
چو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون شد
۳
چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی
نمود جنبش عاریه بازرفت و سکون شد
۴
نیافت صیقل احمد ز کفر بولهب ار چه
ز سرکشی و ز مکرش دلش قنینه خون شد
۵
فروکشم به نمد در چو آینه رخ فکرت
چو آینه بنمایم کی رام شد کی حرون شد
۶
منم که هجو نگویم به جز خواطر خود را
که خاطرم نفسی عقل گشت و گاه جنون شد
۷
مرا درونه تو شهری جدا شمر به سر خود
به آب و گل نشد آن شهر من به کن فیکون شد
۸
سخن ندارم با نیک و بد من از بیرون
که آن چه کرد و کجا رفت و این ز وسوسه چون شد
۹
خموش کن که هجا را به خود کشد دل نادان
همیشه بود نظرهای کژنگر نه کنون شد
تصاویر و صوت


نظرات