مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۹۳۹

۱

به پیش تو چه زند جان و جان کدام بود

که جان توی و دگر جمله نقش و نام بود

۲

اگر چه ماه به ده دست روی خود شوید

چه زهره دارد کان چهره را غلام بود

۳

اگر چه عاشقی و عشق بهترین کار است

بدانک بی‌رخ معشوق ما حرام بود

۴

به جان عشق که تا هر دو جان نیامیزد

جداییست و ملاقات بی‌نظام بود

۵

شراب لطف خداوند را کرانی نیست

وگر کرانه نماید قصور جام بود

۶

به قدر روزنه افتد به خانه نور قمر

اگر به مشرق و مغرب ضیاش عام بود

۷

تو جام هستی خود را برو قوامی ده

که آن شراب قدیمست و باقوام بود

۸

هزار جان طلبید و یکی ببردم پیش

بگفت باقی گفتم بهل که وام بود

۹

رفیق گشته دو چشمش میان خوف و رجا

برای پختن هر عاشقی که خام بود

۱۰

هزار خانه به تاراج برد و خوش قنقیست

سلامتی همه تاراج آن سلام بود

۱۱

درون خانه بود نقش‌ها نه آن نقاش

به سوی بام نگر کان قمر به بام بود

۱۲

رسید مژده به شامست شمس تبریزی

چه صبح‌ها که نماید اگر به شام بود

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 580
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 368
محسن لیله‌کوهی :
عندلیب :

نظرات

user_image
نشاط
۱۳۹۵/۰۹/۱۴ - ۰۶:۴۴:۰۸
چه زند جان: جان چه نمایش و جلوه ای دارد؟بِهِل که وام بُوَد: بگذار طَلَبت باشد.(غزلیات شمس تبریز/مقدمه، گزینش، تفسیر: محمدرضا شفیعی کدکنی)
user_image
همایون
۱۳۹۶/۰۹/۱۵ - ۱۴:۱۵:۴۰
به‌‌‌ به‌‌‌ چه غزل زیبا و عالی‌، آدم را با جان عشق آشنا می‌‌کند عشق و عظمت آن ویژه انسان است و هستی‌ این امکان را به ما داده است بی‌ هدا و مرزی !حتما چنین غزل زیبا و بی‌ همتایی از یک زیبایی و شادی بی‌ حد و مرزی سر چشمه می‌‌گیرد که همان خبر پیدا شدن یک گم شده عزیز جانی است بی‌ شک شمس انسانی‌ عظیم و نا محدود بوده است و چنین کسی‌ مژده به همه انسان هاست کافی‌ است یک انسان به مقام بی‌ مرزی و بزرگی برسد تا همه احساس بزرگی‌ کند این استثنا عشق است که یکی‌ همه را ثابت می‌‌کند که در علم پیدا نمی‌‌شود آنجا یک استثنا همه قوانین را به هم می‌‌زند و در شهر عشق قضیه بر عکس است آمدن شمس و یافته شدن و درک بزرگی‌ آن با نبوغ و بزرگی‌ جلال دین به بزرگی‌ همه عاشقان و عشق ورزان می‌‌انجامدانسان‌هایی‌ که نمی‌‌دانند چه می‌‌خواهند ولی می‌‌دانند که عاشق اند