
مولانا
غزل شمارهٔ ۹۴۰
۱
ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود
بسی بکردم لاحول و توبه دل نشنود
۲
غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان
بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر چم بود
۳
عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه
کدام کوه که باد توش چو که نربود
۴
اگر کهم هم از آواز تو صدا دارم
وگر کهم همه در آتش توم که دود
۵
وجود تو چو بدیدم شدم ز شرم عدم
ز عشق این عدم آمد جهان جان به وجود
۶
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد از او وجود افزود
۷
فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین
کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و کبود
۸
مثال جان بزرگی نهان به جسم جهان
مثال احمد مرسل میان گبر و جهود
۹
ستایشت به حقیقت ستایش خویش است
که آفتاب ستا چشم خویش را بستود
۱۰
ستایش تو چو دریا زبان ما کشتی
روان مسافر دریا و عاقبت محمود
۱۱
مرا عنایت دریا چو بخت بیدارست
مرا چه غم اگرم هست چشم خواب آلود
تصاویر و صوت


نظرات
همایون