
مولانا
غزل شمارهٔ ۹۴۳
۱
نماز شام چو خورشید در غروب آید
ببندد این ره حس راه غیب بگشاید
۲
به پیش درکند ارواح را فرشته خواب
به شیوه گله بانی که گله را پاید
۳
به لامکان به سوی مرغزار روحانی
چه شهرها و چه روضاتشان که بنماید
۴
هزار صورت و شخص عجب ببیند روح
چو خواب نقش جهان را از او فروساید
۵
هماره گویی جان خود مقیم آن جا بود
نه یاد این کند و نی ملالش افزاید
۶
ز بار و رخت که این جا بر آن همیلرزید
دلش چنان برهد که غمیش نگزاید
تصاویر و صوت


نظرات