
مولانا
غزل شمارهٔ ۹۵۱
۱
هر آن نوی که رسد سوی تو قدید شود
چو آب پاک که در تن رود پلید شود
۲
ز شیر دیو مزیدی مزید تو هم از اوست
که بایزید از این شیردان یزید شود
۳
مرید خواند خداوند دیو وسوسه را
که هر که خورد دم او چو او مرید شود
۴
چو مشرقست و چو مغرب مثال این دو جهان
بدین قریب شود مرد زان بعید شود
۵
هر آن دلی که بشورید و قی شدش آن شیر
ز شورش و قی آن شیر بوسعید شود
۶
هر آنک صدر رها کرد و خاک این در شد
هزار قفل گران را دلش کلید شود
۷
ترش ترش تو به خسرو مگو که شیرین کو
پدید آید چون خواجه ناپدید شود
۸
چو غوره رست ز خامی خویش شد شیرین
چو ماه روزه به پایان رسید عید شود
۹
خموش آینه منمای در ولایت زنگ
نما به قیصر رومش که تا مرید شود
تصاویر و صوت


نظرات