مولانا

مولانا

رباعی شمارهٔ ۲۱۵

۱

این من نه منم آنکه منم گوئی کیست

گویا نه منم در دهنم گوئی کیست

۲

من پیرهنی بیش نیم سر تا پای

آن کس که منش پیرهنم گوئی کیست

تصاویر و صوت

کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 1316

نظرات

user_image
یاسر حسن کریمی
۱۳۹۲/۰۹/۰۴ - ۰۹:۰۹:۲۱
با سلام معنی این ها را پیدا کنید مگر نه روی آنها همه جا هست
user_image
سیروس شاملو
۱۳۹۳/۰۳/۱۶ - ۰۳:۰۸:۴۶
به هیچ وجه مولوی در این رباعی از خداوند سخنی نکفته است . اگر می گفت احتیاجی به تاویل نداشت! آن گه روان اش در کالبد (پیراهن شاعر) دویده است و شاعر از زبان او می گوید شمس تبریزی است که به دست مریدان معتقد به شاعر (و در نهایت بی اعتقاد به او به قتل رسید) .
user_image
مهدی تیموری
۱۳۹۳/۱۱/۰۶ - ۲۲:۲۰:۲۴
دوستان همه در اشتباهید برای فهم آنچه مولانا از آن سخن میگوید کتاب نیروی حال اثر اکهارت تول را مطالعه نمایید وان وقت خواهید فهمید منی که مولانا از آن سخن میگوید چیست و کیست
user_image
ملیکا رضایی
۱۴۰۰/۰۵/۲۷ - ۱۰:۲۳:۱۰
این من نه منم آنکه منم گوئی کیست ... این دگر من نیستم من نیستم حیف از آن عمری که با من زیستم ...(فروغ فرخزاد) ...   پرسشی بس عجیب که جوابش تنها خود مولانا میداند    دارد میگوید من دیگر من نیستم ...یعنی من من نیستم  و میپرسد آنکه من هست چه کسی هست ؟ او کیست که تو هست و تو خود نیستی یعنی تو خود نیستی و او تو هست ! این هست همان چیزی که مولانا به آن رسید و آن چیست به راستی ... در عشق و عرفان میرسد زمانی که تو دگر تو نیستی تو چیز دیگری هستی ...یعنی همین که عدم نهادی خودت چیز دیگری شدی ؛ ولی بیت دوم شک را در ما ایجاد میکند کنی سخت است بیت دوم  من یک پیرهن بیشتر نیستم کسی که خود ش پیرهن من هست کیست ؟ یعنی او گویی کسی را مخاطب قرار داده که خود او خود او نیست بلکه خود او مولانا هست - پیرهن-  پیرهن اینجا چه معنی میتواند داشته باشد ؟! پیرهن همان جامه ای ست که بر تن است یعنی بدن را میپوشاند پس میتوانیم آن را همان جسم در نظر بگیریم ؛ مولانا علنا میگوید که من من نیستم ؛گویا نه منم دردهنم گوئی کیست ؟ ؛کسی که حرف میزند من نیستم آنکس که در دهان من گویا هست کیست ؟  آری ... تو تو نیستی ؛ تا به حال شده که بینی و یا احساس کنی که از خود خارج شده ای ؟! نه که اتفاقی بیفتد نه ...بی خودی بی آنکه چیزی رخ دهد از خود رفته ای ...حرف میزنی ولی این تو نیستی که میگویی ...با دیگران میخندی ولی این تو نیستی که میخندی ... این انتظاری ست بس غریب ...در انتظار خویش...تا زمانی که خود را نیابی این انتظار ادامه دارد ...و حیرانی همین هست ... مخاطب اینجا کسی نیست خود اوست ...او اینها خدا یا کس نیست ...او اینجا خود گم گشته مولاناهست درست نیست که شاعری را حیران فرض کنم ؛  اما این تنها حیرانی نیست ! در واقع حسی ست یا خود حیرانی یا در پرتو حیرانی ...یعنی آگاهی و حیرانی یا همان خیره ماندن وفروماندن ... ولی به راستی شاید من اشتباه میگویم! باشد تا بزرگان چه بگویند ... سپاس پرواز در اشعارمولانا بسیار است ...با هر شعر جهتی میروی ... و چه زیبا گفت مولانا :     ... بالا روم بالا روم ...