مولانا

مولانا

رباعی شمارهٔ ۲۳۰

۱

با شب گفتم گر بمهت ایمانست

این زود گذشتن تو از نقصانست

۲

شب روی به من کرد و چنین عذری گفت

ما را چه گنه چو عشق بی‌پایانست

تصاویر و صوت

کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 1318

نظرات

user_image
شقایق عسگری
۱۳۹۷/۰۷/۰۵ - ۱۷:۳۷:۵۹
تنها عشق است که میماند.
user_image
مهدی قناعت پیشه
۱۳۹۸/۰۲/۲۴ - ۰۲:۴۲:۴۳
با شب گفتم گر بمهت ایمانستاین زود گذشتن تو از نقصانستشب روی به من کرد و چنین عذری گفتما را چه گنه چو عشق بی‌پایانست. مولانا پرتو ماه در شب را و روشن شدن یا رفع نقص شب که اگر تاریکی بدانیم با غیر روز و روشنائی را میسر نمیداند و شب زیرکانه
پاسخ میدهد که تاریکی نقص من نیست و سیاهی و گناا و یا شیطان وتاریک بودن جزء جدانشدنی ذات هستی و وجود وجهان است و چون ما عشق الهی را روشنایی یا حقیقت بدانیم عشق چنان عظیم و پرقدرت وبی پایانست که از طریق ماه زمین را روشن مینماید ویا در هر تاریکی و ظلمتی میتوان نوری از حقیقت یافت ویا نظام مند بودن حرکت وعظمت هستی را، با وجود نور خورشید یا نور حقیقت در هر تاریکی ئی میتوان یافت.
user_image
کوروش
۱۴۰۰/۰۸/۲۰ - ۱۸:۰۷:۰۶
کسی میتونه این رباعی رو تفسیر کنه ؟
user_image
ملیکا رضایی
۱۴۰۰/۰۸/۲۴ - ۲۳:۱۱:۵۶
ماه میتواند همان یار باشد ولی از نظر من اینجا ماه همان ماه و شب همان شب است؛ حتما غزل بی من مرو مولانا را که هم همایون جان شجریان و هم علیرضا قربانی خوانده است را شنیده اید احتمالا؛در آنجا بیتی هست با این مضمون : شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید شب منم تو ماه من بر آسمان بی من مرو ٫٫در همین غزلی که عرض کردم ماه یار است و شب عاشق ولیکن اگر دور از این مجاز و استعاره ها بمانیم و شب همان شب و ماه همان ماه باشد در این بیت از غزل عرض شده شب عاشق ماه هست و آنچنان که روی سیاه او از عشق و از زیبایی ماه سپید شده و نورانی میشود هرشب و وقتی صبح برمیخیزد و خورشید برآید از آن ماه زیبا سفید میشود و حتی میتوان گفت از دوری از ماه او میگوید شبرمنم تو ماه من بر آسمان بی من مرو که یعنی واقعا از ماه میخواهد که هر ثانیه کنارش باشد ... دیدن ماه بر ما تنها در سیاهی امکان دارد پس باید همیشه شب سیه بماند ... اینجا هم عشقی زیبا هست از بیان عشق شب به ماه که همان مصراع دوم بیت اول رباعی« این زود گذشتن» نشان از سپید شدن سیاهی شب و صبح شدن است و چه زیبا شب از عشق خود در بیت دوم جواب داد ... . اما این رباعی عشق و ایمان را به هم مخلوط داده است این را شاید عده ای از دوستان ایمان به خدا و دین تلقی کنند لیکن در این رباعی مایه هایی میبینم که مولانا در آن عرصه که این سرود ، غرق در عشق بود و در حال دست یافتن به عشق والا و بالاتری گویی در مراحل ابتدایی دست یافتن به عشق بالاتری بوده و هنوز به ابتدا راه هم کاملا نرسیده بود ... بیت دوم : شب در جواب سوال(این ایرادی که در واقع ازش گرفته شده که مانند استفهام انکاری هم میتواند باشد اما سوالی نیست ولی خب اگر به نوعی معنی بشه می‌تونه سوالی هم باشه) من اینگونه گفته است :گناه ما چیزی نیست که عشق بی پایان است ... تضادی در این شعر موج میزند ...مصراع اول بیت اول و مصراع دوم بیت دوم؛ در واقع تا اینجا میابیم که عاشق از شب سوال کرده ... اما اگر بخواهیم بهتر معنی کنیم گویی عاشق اینجا با آنکه یک نفر است اما با خودش در حال گفتگو ست و شب همان عاشق است اما تصویر عاشق یعنی مثل همین که ما در زندگی روزمره خود با خودمان حرف بزنیم ...این دیوانگی نیست ...شاید بیشتر در اوقات تنهایی اینگونه باشیم یا اگر هم در کنار دیگران اینگونه باشیم به دنیای اطراف و افراد اطراف خود توجه و دقتی نداریم یا اصطلاحا تو باغیم :))) -اینجا نیستیم;)-در واقع خب عاشق دارد میگوید که من بیگناهم یا گویی به نوعی دارد این سیری که از ابتدای عاشق شدن تا کنون را بررسی میکند یا با خود از عشقش می‌گوید ... و این هنگام است که عاشق میبیند هیچ گناهی نکرده ... البته گناه یعنی همان خطایی و گناهی که در عشق است نه از نظر دینی و ... به همین علت میگوید : ما را چه گنه چو عشق بی پایانست  و میتوان به گونه دیگر هم گفت: عاشق واقعا با شب سخن بگوید ...اصطلاحا خیال پردازی عاشق است ...از بی پایانی اندوه اینگونه میشود که ما خیال پردازی میکنیم ولی غرق در این خیال نمی‌شویم ...تنها با کسی سخن میگوییم چون درد را جز آنکه کشیده است نمی‌داند پس با یک کس یا با یک چیز حرف می‌زنیم ...او با شب حرف زده و جوابی که در واقع خود عاشق به خودش داده همان مصراع دوم بیت دوم است ولی بسیار دقت باید کرد که او با آنکه با کس و چیز دیگر حرف زده و از او جواب گرفته با این حال در واقع با خودش حرف زده ؛ ورنه حرف زدن با کسی که وجود خارجی ندارد یا زنده نیست و نفسی ندارد ممکن نیست ؛ مثل یک داستان کوتاه از عشق است و بس ... تضاد ملایمی که در این شعر است در واقع زیبایش کرده ...بیت اول گویی خیلی رک میگوید که پس تو عاشق نیستی ، بیت دوم هم میگوید که عشق بی پایان است ... او خود میآید و میرود(ماه میرود و صبح شده و رفته است)این تداوم پدیده است که بی پایان است و چون عاشقم جز این چاره ندارم ... روشن بودن در دوری ماه شاید نبودن همان تیرگی ست ... نبودن چشمی که فقط کور باشد و یکی بیند که او همان یار یا معشوق یا همان ماه است و تیره بودن آسمان در این عشق همان شب در حضور ماه اثبات این عشق است که تا یار هست همه جا تیره است و تنها یکی چراغ است و چون او برود همه جا روشن از چراغ شود آنچنان که راهی چشم نمی‌بیند ...به عبارت دیگر این تضاد اینگونه هست: بیت اول همانگونه که گفتم میگوید عاشق نیستی و بیت دوم اما توجیه میکند میگوید من عاشقم ؛ او هست که دور میشود و میآید باز و این تا ابد ادامه داشته و هیچ گاه پایان ندارد .. زیستن و هر لحظه را به تماشا معکوس نشستن و در نهایت در عمق حیرانی عاشق بودن ... درود بر دوستان عزیز و درود بر مولانا ... .