مولانا

مولانا

بیست و ششم

۱

ای جان مرا از غم و اندیشه خریده

جان را بستم در گل و گلزار کشیده

۲

دیده که جهان از نظرش دور فتاده‌ست

نادیده بیاورده دگرباره، بدیده

۳

جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال

تا دررسد اندر هوس خویش جریده

۴

جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟!

پا در چه اندیشه و سودا بتنیده

۵

آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد

شیرین بودش لاجرم ای دوست عقیده

۶

آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها

باشند درختان تو از میوه خمیده

۷

جان را زند آ، باغ صلاهای تعالوا

جان در تن پرخون پر از ریم، خزیده

۸

چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گیر

در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده

۹

پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن

کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده

۱۰

این گردن ما زین رسن پیسهٔ ایام

کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟

۱۱

از بولهب و جفتی او، چونک ببریم

بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده

۱۲

بی‌فصل خزان گلشن ارواح شکفته

بی‌کام و دهان هر فرس روح چریده

۱۳

افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا

مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده

ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند

مستان همه از بهر چنین گنج، خرابند

۱۵

باد آمد و با بید همی گوید: « هی هی،

این جنبش و این شورش و این رقص تو تا کی؟ »

۱۶

می‌گوید آن بید، بدان باد: « ز خود پرس

ای برده مرا از سرو، ای داده مرا می

۱۷

اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست

ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی

۱۸

از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ

کین سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی »

۱۹

آن ترک سلامم کند و گوید: « کیسن »

گویم که: « خمش کن که نه کی دانم و نی بی »

۲۰

آن معتزلی پرسد، معدوم نه شیء است ؟

بیخود بر من شیی بود، و با خود لاشی

۲۱

لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو

از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی

۲۲

اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی

باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی

۲۳

پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟

گفت: « آنک نترسم ز زمستان و نه از دی »

۲۴

نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید

وین دور نماند چو کند راه،خدا طی

۲۵

گیرم که نبینی به نظر چشمهٔ خورشید

نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟

۲۶

هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی

تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی

۲۷

خورشید نماید خبر بی‌دم و بی‌حرف

بربند لب از ابجد و از هوز و حطی

ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم

بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم

۲۹

برجه که رسیدند رسولان بهاری

انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری

۳۰

از دشت عدم تا بوجودست بسی راه

آموخت عدم را شه، الاقی و سواری

۳۱

در باغ زهر گور یکی مرده برآمد

بنگر به عزیزان که برستند ز خواری

۳۲

در زلزلت الارض خدا گفت زمین را

امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری

۳۳

ابرش عوض آب همی روح فشاند

تو شرم نداری که بنالی ز نزاری؟ !

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1984

نظرات

user_image
حمید
۱۳۹۱/۰۳/۰۸ - ۰۰:۱۹:۲۸
دروددر متن ،غلطهای املایی و اشتباهات نگارشی وجود دارد.لطفا اصلاح کنید.
user_image
ح-انصاری تویسرکانی
۱۳۹۱/۱۰/۳۰ - ۰۳:۱۹:۰۰
عبارت «تا رشد شود غنی» اشتباه تایپی دارد. صحیح آن «غی» است به معنی گمراهی.
user_image
زهرا
۱۳۹۶/۰۸/۰۲ - ۰۸:۴۲:۴۹
این شعر در آلبوم پرده عشاق، به خوانندگی حمیدرضا نوربخش و آهنگسازی استاد فرامرز پایور اجرا شده که بسیار شنیدنی است.
user_image
احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com
۱۳۹۷/۰۱/۲۷ - ۱۴:۵۵:۲۴
از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ
user_image
صوفی مولانا
۱۳۹۸/۰۹/۲۴ - ۰۳:۲۲:۲۴
بیتآن ترک سلامم کند و گوید: « کیسن »گویم که: « خمش کن که نه کی دانم و نی بیبه صورت آن ترک سلامم کند و دیرد : « سن کیم سن »گویم که: « خمش کن که نه کینیدم بیلم و ن بینی می»چون benim یعنی من ذهنی و بدنی و kendim به معنای خویشتن که بصورت کنیدم خط فارسی و بنیمی به صورت بینی می درست باشه و کیسن و ن کی احتمالا اشتباه (منظور گم شدن و فنا که در این مرحله سالک ن هوشیار ن بیهوش ن در ذهن ن در آگاهی او به فراآگاهی رسیده به همین جهت را حل شده و ن خویشتن می‌داند ن من ذهنی را
user_image
صوفی مولانا
۱۳۹۸/۰۹/۲۴ - ۰۸:۳۸:۱۵
اصلاحیه آن ترک سلامم کند و دیرد : « سن کیم سن »گویم که: « خمش کن که نه کندیم بیلم و ن بنی می »