مولانا

مولانا

چهل و سوم

۱

زین دودناک خانه گشادند روزنی

شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی

۲

آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر

ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی

۳

بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال

یارب، فرست خفتهٔ ما را دهل زنی

۴

خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز

در خواب، گرگ بیند، یا خوف ره‌زنی

۵

در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان

بیدار شد، نبیند زان جمله سوزنی

۶

گویند مردگان که: « چه غمهای بیهده

خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی

۷

بهر یکی خیال گرفته عروسیی

بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی

۸

آن سور و تعزیت همه با دست این نفس

نی رقص ماند ازان و نه زین نیز شیونی »

۹

ناخن همی زنند و ، رخ خود همی درند

شد خواب و نیست بر رخشان زخم ناخنی

۱۰

کو آنک بود با ما چون شیر و انگبین؟

کو آنک بود با ما چون آب و روغنی؟

۱۱

اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفت

آرام و مأمنیست، نه ما ماند و نی منی

۱۲

نی پیر و نی جوان، نه اسیرست و نی عوان

نی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنی

۱۳

یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی

جانیست بر پریده و وارسته از تنی

این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندش

ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش

۱۵

ای آنک پای صدق برین راه می‌زنی

دو کون با توست، چو تو همدم منی

۱۶

هیچ از تو فوت نیست، همه با تو حاضرست

ای از درخت بخت شده شاد و منحنی

۱۷

هر سیب و آبیی که شکافی به دست خویش

بیرون زند ز باطن آن میوه روشنی

۱۸

زان روشنی بزاید یک روشنی نو

از هر حسن بزاید هر لحظه احسنی

۱۹

بر میوها نوشته که زینها فطام نیست

بر برگها نبشته، ز پاییز، ایمنی

۲۰

ای چشم کن کرشمه، که در شهره مسکنی

وی دل مرو ز جا، که نکو جای ساکنی

۲۱

بسیار اغنیا چو درختان سبز هست

این نادره درخت ز سبزی بود غنی

۲۲

بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد

آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی

۲۳

زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم

کندر حضیض افتد، از ربوهٔ سنی

۲۴

ای زادهٔ عدم، تو بهر دم جوانتری

وی رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهنی

۲۵

هستی میان پوست که از مغز بهترست

عریان میان اطلس و شعری و ادکنی

۲۶

گر زانک نخل خشکی در چشم هر جهود

با درد مریم، آری صد میوهٔ جنی

۲۷

مینا کن برونی، و بینا کن درون

دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی؟!

ای جان و ای جهان جهان‌بین و آن دگر

و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر

۲۹

ای آنک در دلی، چه عجب دلگشاستی!

یا در میان جانی، بس جانفزاستی

۳۰

آمیزش و منزهیت، در خصومتند

که جان ماستی تو، عجب، یا تو ماستی

۳۱

گر آنی و گر اینی، بس بحر لذتی

جمله حلاوت و طرب و عطاستی

۳۲

از دور نار دیدم، و نزدیک نور بود

گر اژدها نمودی، ما را عصاستی

۳۳

تو امن مطلقی و بر نارسیدگان

اینست اعتقاد که خوف و رجاستی

۳۴

چون یوسفی، بر اخوان جمله کدورتی

یعقوب را همیشه صفا در صفاستی

۳۵

مجنون شدیم تا که ز لیلی بری خوریم

ای عشق، تو عدوی همه عقلهاستی

۳۶

ای عقل، مس بدی تو و از عشق زر شدی

تو کیمیا نهٔ، علم کیمیاستی

۳۷

ای عشق جبرئیل در راز گستری

گویی که وحی آر همه انبیاستی

۳۸

آنکس که عقل باشدش او این گمان برد

و از گمان عقل و تفکر جداستی

۳۹

هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت

وانکو خطا کند، تو غفور خطاستی

۴۰

گر باد را نبینی، ای خاک خفته چشم

گر باد نیست از چه سبب در هواستی

۴۱

گرچه بلند گشتی، از کبر دور باش

از کبر شدم دار، که با کبریاستی

از ماه تا به ماهی جوید نشاط تو

بسیار گو شدند، پی اختلاط، تو

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 2014

نظرات

user_image
سیاوش مرتضوی
۱۳۹۴/۰۳/۲۰ - ۱۱:۳۲:۲۷
فکر می کنم در بیت ششم، نقل قول در همان بیت تمام می شود و بیت های بعد کلام خود شاعر است. اگر این درست باشد، علامت نقل قول به این صورت خواهد بود: گویند مردگان که: «چه غمهای بیهدهخوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی»
user_image
سیاوش مرتضوی
۱۳۹۴/۰۳/۲۰ - ۱۱:۵۳:۱۷
در بیت هفت تا مانده به آخر، لطف کنید و «نهٔ» را به «نه ای » اصلاح کنید.
user_image
منصور
۱۳۹۶/۰۱/۰۲ - ۱۲:۱۹:۰۶
بیداری از رؤیای فکرشرح غزلی از مولانازین دودناک خانه گشادند روزنیشد دود و، اندر آمد خورشید روشنیآن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکرز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنیدر یک خانه پر از دود، با عزم صاحب خانه، منفذی باز شد و آن دود های خفه کننده، خارج شدند و نور مبارک خورشید وارد آن خانه شد. اما جناب مولانا آن دود و آن خانه و آن نور کدامند؟: آن خانه، ذهن و سینه غم ¬ناک ¬کنونی ¬شما و آن دود ها که از آنها شبحی به نام خود کاذب یا منیت ساخته¬ای و مثل بت مشغول پرستش آنی، افکار و اندیشه های تو هستند. از چنان دود و شبح و اندیشه هایی، عیش الهی تو مکدر شده و به دست خودت، خودت را از بالاترین عیش دنیا محروم کرده ای! و شور و عشق پاک و پر قدرت ذاتی تو، با غلبه سرطانی اندیشه، مانند فرد بیچاره¬ای شده که گردنش شکسته است! مولوی در مثنوی هم چنین پیامی را به شکل های مختلف بیان نموده است. از جمله: رفت فکر و روشنایی یافتند نحر و بحر آشنایی یافتندنحر= نزدیکی، قرببیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیالیارب، فرست خفته ی ما را دهل زنیخدایا برای این خفته ی ما دهل زن بیدار کننده ای فرو فرست! تا از خواب فکر و خیال رهایی یابد و درک کند که هر چه بر پایه خود کاذب و افکار و هیجان های متعلق به آن است، پوچ و دروغین است.خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیزدر خواب، گرگ بیند، یا خوف ره‌زنیخفته به هنگام رؤیا دیدن، به خاطر هیچ، دچار غم، غصه، ترس و وحشت می شود، وحشت از گرگ یا راه زن و... وضعیت ما یعنی اسیران خود کاذب هم مشابه خواب دیدن است، نسبت به مسائل توهمی بسیار جدی و همراه خشم، ترس، حرص و..واکنش نشان می دهیم و اگر مسیر رهایی از فکر را انتخاب نکنیم، تازه موقع مرگ متوجه غم ها، وسواس ها و هیاهوی بسیار برای هیچ می شویم:گویند مردگان که: « چه غمهای بیهدهخوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنیبهر یکی خیال گرفته عروسییبهر یکی خیال بپوشیده جوشنیجوشن= لباس جنگی، زرهآن سور و تعزیت همه با دست این نفسنی رقص ماند ازآن و نه زین نیز شیونیناخن همی زنند و رخ خود همی درندشد خواب و نیست بر رخ شان زخم ناخنی بیداری و مشاهده گری ناظر ساکت درون که عاری از خشم و حرص صورت می گیرد، تنها معیار برای درک حقیقت امور است. هیچ و پوچ بودن چیزهایی که جدی گرفته بودیم و عدم توجه به امور واقعی و متعالی، تنها پس از بیداری عیان خواهد شد. کو آنک بود با ما چون شیر و انگبین؟کو آنک بود با ما چون آب و روغنی؟اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفتآرام و مأمنی ست، نه ما ماند و نی منیبه هنگام بیداری و مشاهده حقیقت همانطور که هست، تعادل ذهن و آرامش عمیقی در ورای توهم و اضطراب و تشویش خود کاذب، جلوه گر می شود.نی پیر و نی جوان، نه اسیرست و نی عواننی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنیعوان= نگهبان، پاسبانهمه اشکال مادی و ظاهری گذرا و ناپایدار و توهمی هستند و جدی گرفتن آنها به قیمت فراموشی و غفلت از خود متعالی، به علت جهل مرکب و در خواب منیت و خشم و حرص فرو رفتن پیش می آید.یک رنگی است و یک صفتی و یگانگیجانی ست بر پریده و وارسته از تنیوقتی خود متعالی یا آگاهی ورای فکر کشف می شود، آگاهی ناب و جریان یافته در همه موجودات درک خواهد شد. مشخص می شود که همه اشکال به ظاهر متفاوت، از یک آگاهی ناب واحد ریشه گرفته اند. در واقع به هنگام بیداری و رهایی از اسارت فکر، جان وجود، خودش را از خود کاذب رها کرده و متجلی خواهد شد. این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندشترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش