ناصرخسرو

ناصرخسرو

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴

۱

ای ستمگر فلک ای خواهر آهرمن

چون نگوئی که چه افتاد تو را با من؟

۲

نرم کرده‌ستیم و زرد چو زردآلو

قصد کردی که بخواهیم همی خوردن

۳

اینکه شد زرد و کهن پیرهن جان است

پیرهن باشد جان را و خرد را تن

۴

عاریت داشتم این را از تو تا یک چند

پیش تو بفگنم این داشته پیراهن

۵

من ز حرب چو تو آهرمن کی ترسم

که مرا طاعت تیغ است و خرد جوشن

۶

من دل از نعمت و عز تو چو بر کندم

تو دل از طاعت و از خدمت من بر کن

۷

زن جادوست جهان، من نخرم زرقش

زن بود آنکه مرو را بفریبد زن

۸

زرق آن زن را با بیژن نشنودی

که چه آورد به آخر به سر بیژن؟

۹

همچو بیژن به سیه چاه درون مانی

ای پسر، گر تو به دنیا بنهی گردن

۱۰

چون همی بر ره بیژن روی ای نادان

پس چه گوئی که نبایست چنان کردن؟

۱۱

صحبت این زن بدگوهر بدخو را

گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن

۱۲

صحبت او مخر و عمر مده، زیرا

جز که نادان نخرد کسی به تبر سوزن

۱۳

طمع جانت کند گرچه بدو کابین

گنج قارون بدهی یا سپه قارن

۱۴

مر مرا بر رس از این زن، که مرا با او

شست یا بیش گذشته است دی و بهمن

۱۵

خوی او این است ای مرد، که دانا را

نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن

۱۶

کودن و خوار و خسیس است جهان و خس

زان نسازد همه جز با خس و با کودن

۱۷

خاصه امروز نبینی که همی ایدون

بر سر خلق خدائی کند آهرمن؟

۱۸

به خراسان در تا فرش بگسترده است

گرد کرده است ازو عهد و وفا دامن

۱۹

خلق را چرخ فرو بیخت، نمی‌بینی

خس مانده است همه بر سر پرویزن؟

۲۰

زین خسان خیر چه جوئی چو همی دانی

که به ترب اندر هرگز نبود روغن

۲۱

خویشتن دار چو احوال همی بینی

خیره بی‌رشته و هنجار مکش هنجن

۲۲

این خسان باد عذابند، چو نادانان

باد ایشان مخر و باد مکن خرمن

۲۳

چون طمع داری افروختن آتش

به شب اندر زان پر وانگک روشن

۲۴

دل بخیره چه کنی تنگ چو آگاهی

که جهان سایهٔ ابر است و شب آبستن؟

۲۵

این جهان معدن رنج و غم و تاریکی است

نور و شادی و بهی نیست در این معدن

۲۶

معدن نور بر این گنبد پیروزه است

که چو باغی است پر از لاله و پر سوسن

۲۷

گر به شب بنگری اندر فلک و عالم

بر سرت گلشن بینی و تو در گلخن

۲۸

تو مر این گلخن بی‌رونق تاری را

جز که از جهل نینگاشته‌ای گلشن

۲۹

مسکن شخص توست این فلک ای مسکین

جانت را بهتر ازین هست یکی مسکن

۳۰

اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟

آب کوبی همی، ای بیهده، در هاون

۳۱

که‌ت بگفته است که اندیشه مدار از جان

هرچه یابی همه بر تنت همی برتن؟

۳۲

دشمن توست تن بد کنش ای غافل

به شب و روز مباش ایمن از این دشمن

۳۳

همه شادی و طرب جوید و مهمانی

که بیارندش از این برزن و زان برزن

۳۴

گوید « از عمر وز شادی چه بود خوشتر؟

مکن اندیشه ز فردا، بخور و بشکن»

۳۵

لیکن این نیست روا گر تو همی خواهی

ای تن کاهل بی‌حاصل هیکل‌افگن

۳۶

چه کنی دنیا بی‌دین و خرد زیرا

خوش نباشد نان بی‌زیره و آویشن

۳۷

مرد بی‌دین چو خر است، ار تو نه‌ای مردم

چو خران بی‌دین شو، روز و شبان می‌دن

۳۸

خری آموختت آن کس که بفرمودت

که «همیشه شکم و معده همی آگن»

۳۹

نیک بندیش که از بهر چه آوردت

آنکه‌ت آورد در این گنبد بی‌روزن

۴۰

چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت

بر مکافاتش دامن به کمر در زن

۴۱

آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم

چون ببینیش در آن معدن پاداشن

۴۲

پیش ازان که‌ت بشود شخص پراگنده

تخم و بیخ بد و به برکن و بپراگن

۴۳

بس که بگذشت جهان بر تو و جز عصیان

سوی تو نامد و نگذشت به پیرامن

۴۴

از بد کرده پشیمان شو و طاعت کن

خیره بر عمر گذشته چه کنی شیون؟

۴۵

سخن حجت بشنو که همی بافد

نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن

۴۶

سخن حکمتی و خوب چنین باید

صعب و بایسته و در بافته چون آهن

تصاویر و صوت

دیوان قصاید و مقطعات ناصر خسرو (بضمیمه روشنائینامه و سعادتنامه و رساله ای بنثر با فهرست اعلام و تعلیقات) با مقدمهٔ تقی‌زاده - ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو قبادیانی - تصویر ۴۲۵
دیوان اشعار حکیم ناصر خسرو قبادیانی به اهتمام مجتبی مینوی و مهدی محقق - ج ۱ - ناصر خسرو قبادیانی - تصویر ۶۳
دیوان ناصر خسرو به اهتمام جهانگیر منصور - ناصر بن خسرو بن حارث القبادیانی البلخی - تصویر ۳۵۶

نظرات

user_image
جهن یزداد
۱۴۰۰/۰۹/۲۴ - ۰۵:۰۶:۴۳
شاهکار ناصر خسرو و اهنگ سخنش دیوانه کننده است ای ستمگر  چرخ  ای خواهر آهرمن چون نگوئی که چه افتاد تو را با من؟ نرم کرده‌‌ستیم و زرد چو زردآلو هنگ داری که بخواهیم همی خوردن اینکه شد زرد و کهن پیرهن جان است پیرهن باشد جان را و خرد را تن  بگرو داشتم این را ز تو تا یکچند پیش تو بفگنم این داشته پیراهن زن جادوست جهان، من نخرم ریوش زن بود آنکه مرو را بفریبد زن ریو آن زن را با بیژن نشنودی که چه آورد به افدم  به سر بیژن؟ همچو بیژن به سیه چاه درون مانی ای پسر، گر تو به گیتی بنهی گردن چون همی بر ره بیژن روی ای نادان پس چه گوئی که نبایست چنان کردن؟  همسری این زن بدگوهر بدخو را گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن یاری او مخر و داد مده، زیرا جز که نادان نخرد کسی به تبر سوزن دست بر جانت کند گرچه بدو کابین گنج قارون بدهی یا سپه قارن مر مرا بر رس از این زن، که مرا با او شست یا بیش گذشته است دی و بهمن خوی او این است ای مرد، که دانا را نفروشد همه جز  تنبل و جز ترفن کودن و خوار و نبهر است جهان و خس زان نسازد همه جز با خس و با کودن ویژه امروز نبینی که همی ایدون بر سر تخت خدائی کند آهرمن؟ به خراسان در تا بیخ بگسترده است گرد کرده است ازو  راستروی دامن چرخ  یکباره فرو بیخت، همه مردم خس مانده است همه بر سر پرویزن زین خسان خیر چه جوئی چو همی دانی که به ترب اندر هرگز نبود روغن خویشتن دار چو  انجام همی بینی خیره بی‌رشته و هنجار مکش هنجن این خسان باد  زیانند، چو نادانان باد ایشان مخر و باد مکن خرمن کی توان بیخرد افروختن آتش به شب اندر زان پروانگک روشن دل بخیره چه کنی تنگ چو آگاهی که جهان سایهٔ ابر است و شب آبستن؟ کان خورشید بر این گنبد پیروزه است که چو باغی است پر از لاله و پر سوسن گر به شب بنگری اندر سر این گردون بر سرت گلشن بینی و تو در گلخن تو مر این گلخن بی‌رونق تاری را جز  ز نادانی نینگاشته‌ای گلشن اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟ آب کوبی همی، ای بیهده، در هاون که‌ت بگفته است که اندیشه مدار از جان هرچه یابی همه بر تنت همی برتن؟ دشمن توست تن بد کنش ای نادان به شب و روز میاسای از این دشمن همه شادی و خوشی جوید و مهمانی که بیارندش از این برزن و زان برزن گوید « از  شادی  و خوردن چه بود خوشتر؟ مکن اندیشه ز فردا، بخور و بشکن» چه کنی  گیتی بی‌دین و خرد زیرا خوش نباشد نان بی‌زیره و آویشن مرد بی‌دین چو خر است، ار تو نه‌ای مردم چو خران بی‌دین شو، روز و شبان می‌دن خری آموختت آن کس که بفرمودت که «همیشه شکم خویش همی آگن» نیک بندیش که از بهر چه آوردت آنکه‌ت آورد در این گنبد بی‌روزن چشم و گوش و خرد و  گفت و زبان دادت بر پاداشن دامن به کمر در زن آن کن کار بنیکی که نداری شرم چون ببینیش بر آن
پاسخ پاداشن پیش ازان که‌ت بشود کشت پراگنده تخم و بیخ بد و به برکن و بپراگن بس که بگذشت جهان بر تو  جز استیزه سوی تو نامد و نگذشت به پیرامن از بد کرده پشیمان شو و  فرمان بر خیره بر داد گذشته چه کنی شیون؟
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۳/۰۲/۲۲ - ۱۳:۴۸:۰۱
  ای ستمگر چرخ ای خواهر آهرمن چون نگوئی که چه افتاد تو را با من؟ نرم کرده‌ستیم و زرد چو زردآلو هنگ داری که بخواهیم همی خوردن اینکه شد زرد و کهن پیرهن جان است پیرهن باشد جان را و خرد را تن  بگرو داشتم این را ز تو تا یک چند پیش تو بفگنم این داشته پیراهن زن جادوست جهان، من نخرم ریوش زن بود آنکه مرو را بفریبد زن ریو آن زن را با بیژن نشنودی که چه آورد به افدم  به سر بیژن؟ همچو بیژن به سیه چاه درون مانی ای پسر، گر تو به گیتی بنهی گردن چون همی بر ره بیژن روی ای نادان پس چه گوئی که نبایست چنان کردن؟  همسری این زن بدگوهر بدخو را گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن یاری او مخر و داد مده، زیرا جز که نادان نخرد کسی به تبر سوزن دست بر جانت کند گرچه بدو کابین گنج قارون بدهی یا سپه قارن مر مرا بر رس از این زن، که مرا با او شست یا بیش گذشته است دی و بهمن خوی او این است ای مرد، که دانا را نفروشد همه جز  تنبل و جز ترفن کودن و خوار و نبهر است جهان و خس زان نسازد همه جز با خس و با کودن ویژه امروز نبینی که همی ایدون بر سر تخت خدائی کند آهرمن؟ به خراسان در تا بیخ بگسترده است گرد کرده است ازو  راستروی دامن چرخ  یکباره فرو بیخت، همه مردم خس مانده است همه بر سر پرویزن زین خسان خیر چه جوئی چو همی دانی که به ترب اندر هرگز نبود روغن خویشتن دار چو  انجام همی بینی خیره بی‌رشته و هنجار مکش هنجن این خسان باد  زیانند، چو نادانان باد ایشان مخر و باد مکن خرمن کی توان بیخرد افروختن آتش به شب اندر زان پروانگک روشن دل بخیره چه کنی تنگ چو آگاهی که جهان سایهٔ ابر است و شب آبستن؟ کان خورشید بر این گنبد پیروزه است که چو باغی است پر از لاله و پر سوسن گر به شب بنگری اندر سر این گردون بر سرت گلشن بینی و تو در گلخن تو مر این گلخن بی‌رونق تاری را جز  ز نادانی نینگاشته‌ای گلشن اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟ آب کوبی همی، ای بیهده، در هاون که‌ت بگفته است که اندیشه مدار از جان هرچه یابی همه بر تنت همی برتن؟ دشمن توست تن بد کنش ای نادان به شب و روز میاسای از این دشمن همه شادی و خوشی جوید و مهمانی که بیارندش از این برزن و زان برزن گوید « از  شادی  و خوردن چه بود خوشتر؟ مکن اندیشه ز فردا، بخور و بشکن» چه کنی  گیتی بی‌دین و خرد زیرا خوش نباشد نان بی‌زیره و آویشن مرد بی‌دین چو خر است، ار تو نه‌ای مردم چو خران بی‌دین شو، روز و شبان می‌دن خری آموختت آن کس که بفرمودت که «همیشه شکم خویش همی آگن» نیک بندیش که از بهر چه آوردت آنکه‌ت آورد در این گنبد بی‌روزن چشم و گوش و خرد و  گفت و زبان دادت بر پاداشن دامن به کمر در زن آن کن کار بنیکی که نداری شرم چون ببینیش بر آن
پاسخ پاداشن پیش ازان که‌ت بشود کشت پراگنده تخم و بیخ بد و به برکن و بپراگن بس که بگذشت جهان بر تو  جز استیزه سوی تو نامد و نگذشت به پیرامن از بد کرده پشیمان شو و  فرمان بر خیره بر آنچه گذشته چه کنی شیون؟