ناصرخسرو

ناصرخسرو

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴

۱

دیر بماندم در این سرای کهن من

تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن

۲

خسته ازانم که شست سال فزون است

تا به شبانروزها همی بروم من

۳

ای به شبان خفته ظن مبر که بیاسود

گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن

۴

خویشتن خویش را رونده گمان بر

هیچ نشسته نه نیز خفته مبر ظن

۵

گشتن چرخ و زمانه جانوران را

جمله کشنده است روز و شب سوی گشتن

۶

ای بخرد، با جهان مکن ستد و داد

کو بستاند ز تو کلند به سوزن

۷

جستم من صحبتش ولیکن از این کار

سود ندیدم ازانکه سوده شدم تن

۸

گر تو نخواهی که زیرپای بسایدت

دست نبایدت با زمانه پسودن

۹

نو شده‌ای،نو شده کهن شود آخر

گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن

۱۰

گرت جهان دوست است دشمن خویشی

دشمن تو دوست است دوست تو دشمن

۱۱

گر بتوانی ز دوستی جهان رست

بنگر کز خویشتن توانی رستن ؟

۱۲

وای بر آن کو زخویشتن نه برآید

سوخته بادش به هردو عالم خرمن

۱۳

دوستی این جهان نهنبن دلهاست

از دل خود بفگن این سیاه نهنبن

۱۴

مسکن تو عالمی است روشن وباقی

نیست تو را عالم فرودین مسکن

۱۵

شمع خرد بر فروز در دل و بشتاب

با دل روشن به سوی عالم روشن

۱۶

چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت

علم و عمل بایدت فتیله و روغن

۱۷

در ره عقبی به‌پای رفت نباید

بلکه به جان و به عقل باید رفتن

۱۸

خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان

دامن با آستینت برکش و برزن

۱۹

توشهٔ تو علم و طاعت است در این راه

سفره دل را بدین دو توشه بیاگن

۲۰

آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر

جای ستم نیست آن و گربزی و فن

۲۱

گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار

تخم خس و خار در زمین مپراگن

۲۲

بار گران بینمت، به توبه و طاعت

بار بیفگن، امل دراز میفگن

۲۳

کرده‌است ایزد زلیفنت به قران در

عذر بیفتاد از آنکه کرد زلیفن

۲۴

جمله رفیقانت رفته‌اند و تو نادان

پست نشسته‌ستی و کنار پر ارزن

۲۵

گوئی بهمان زمن مهست و نمرده‌است

آب همی کوبی ای رفیق به هاون

۲۶

تا تو بدین برزنی نگاه کن، ای پیر

چند جوانان برون شدند ز برزن

۲۷

گر به قیاس من و تو بودی، مطرب

زنده بماندی به گیتی از پس مؤذن

۲۸

راست نیاید قیاس خلق در این باب

زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن

۲۹

علم اجلها به هیچ خلق نداده است

ایزد دانای دادگستر ذوالمن

۳۰

خلق همه یکسره نهال خدای‌اند

هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن

۳۱

دست خداوند باغ و خلق دراز است

بر خسک و خار همچو بر گل و سوسن

۳۲

خون بناحق نهال کندن اوی است

دل ز نهال خدای کندن برکن

۳۳

گر نپسندی هم که خونت بریزند

خون دگر کس چرا کنی تو به گردن؟

۳۴

گرت تب آید یکی ز بیم حرارت

جستن گیری گلاب و شکر و چندن

۳۵

وانگه نندیشی ایچ گاه معاصی

زاتش دوزخ که نیستش در و روزن

۳۶

شد گل رویت چو کاه و تو به حریصی

راست همی کن نگار خانه و گلشن

۳۷

راست چگونه شودت کار، چو گردون

راست نهاده‌است بر تو سنگ فلاخن

۳۸

دام به راهت پرست، شو تو چو آهو

زان سو و زین سو گیا همی خور و می‌دن

۳۹

روی مکن سوی مزگت ایچ و همی رو

روزی ده ره دنان دنان به سوی دن

۴۰

دمنه به کار اندر است و گاو نه آگاه

جز که تو را این مثل نشاید گفتن

۴۱

کو نبود آنکه دن پرستد هرگز

دن که پرستد مگر که جاهل و کودن؟

۴۲

گلشن عقل است مغز تو مکن، ای پور،

گلشن او را به دود خمر چو گلخن

۴۳

معدن علم است دل چرا بنشاندی

جور و جفا را در این مبارک معدن؟

۴۴

چون نبود دلت نرم سود ندارد

با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن

۴۵

جهلت را دور کن زعقلت ازیراک

سور نباشد نکو به برزن شیون

۴۶

بررس نیکو به شعر حکمت حجت

زانکه بلند و قوی است چون که قارن

۴۷

خوب سخنهاش را به سوزن فکرت

بر دل و جان لطیف خویش بیاژن

تصاویر و صوت

دیوان قصاید و مقطعات ناصر خسرو (بضمیمه روشنائینامه و سعادتنامه و رساله ای بنثر با فهرست اعلام و تعلیقات) با مقدمهٔ تقی‌زاده - ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو قبادیانی - تصویر ۴۵۰
دیوان اشعار حکیم ناصر خسرو قبادیانی به اهتمام مجتبی مینوی و مهدی محقق - ج ۱ - ناصر خسرو قبادیانی - تصویر ۱۹۶
دیوان ناصر خسرو به اهتمام جهانگیر منصور - ناصر بن خسرو بن حارث القبادیانی البلخی - تصویر ۳۷۵

نظرات

user_image
سعید
۱۳۹۱/۰۴/۱۲ - ۰۸:۰۴:۰۳
به نظر می رسد بیت دوم باید به جای شست، شصت نوشته شود
user_image
مهر
۱۳۹۲/۱۲/۲۱ - ۱۴:۳۴:۲۳
صورت درستِ بیت «دست خداوند باغ و خلق دراز است / بر حسک و خار همچو بر گل و سوسن» احتمالاً این است:«دستِ خداوندِ باغِ خلق دراز است / بر خَسَک و خار همچو بر گل و سوسن».
user_image
مجید
۱۳۹۳/۰۶/۲۹ - ۱۷:۱۱:۰۲
هر دو دوست گرامی مهر و سعید این اشتباه را مرتکب شده اند برخی کلمات به صورت معرب و برخی به همان شکل قدیم فارسی به کار می رود.شصت معرب شست است و خسک معرب حسک.پس شاعر در مورد نخست واژه فارسی و مورد دوم عربی به کار برده است.
user_image
مچتبی مینوی
۱۳۹۶/۰۵/۰۱ - ۰۹:۱۰:۲۱
در مصراعخلق همه یکسره نهال خدایندکلمه یکسره به اشتباه یسکره درج شده است.
user_image
رضا مهام آذر
۱۳۹۶/۰۹/۱۲ - ۰۰:۲۲:۰۱
برخی از ابیات این قصیده را حسین علیشاپور در اپرای عروسکی مولوی (اثری از بهروز غریب پور، به آهنگسازی بهزاد عبدی) در نقش بهاء ولد، پدر مولانا، خوانده است.
user_image
موسی روستایی
۱۳۹۷/۰۳/۱۶ - ۱۱:۰۸:۳۷
ای به شبان خفته ظن مبر که بیا سود گر تو بیاسودی این زمانه زگشتن شبان: شبها معنی بیت: ای که شبها می خوابی و آسوده ای، فکر نکن وقتی که تو می خوابی این دنیا هم خواب است، نه، او دارد می گردد و دیگرگون می شود
user_image
موسی روستایی
۱۳۹۷/۰۳/۱۶ - ۱۱:۱۸:۱۷
دوستی این جهان نهنبن دلهاست از دل خود بفگن این سیاه نهنبن نهنبن: سرپوش دیگ معنی بیت: دوستی با این دنیا گویی سرپوش گذاشتن بر روی دل است. این در سیاه را از روی دست بردار تا دلت بینا شود
user_image
shk clickmank
۱۳۹۷/۰۵/۱۸ - ۰۰:۳۵:۴۰
درود بر همه دوستان پر تلاش گنجوری**پیشنهاد و انتقادی عمومی**توجه به ویرایش فنی، رایانه‌ای، نوشتاری و فاصله و نیم فاصله و... قابل تقدیر و ستایش است اما بی اعتنایی به سوسول بازی‌ها و ضوابط من درآوردی و تایید نشده برخی ویراستاران و کم توجهی به سیما و چهره خط فارسی بخاطر قرائت و تقطیع شعر پسندیده نیست،چرا که تقطیع مقوله‌ای جدا از چهره خط فارسی است.با سپاسشمشاد کشت‌کار
user_image
ایمان کیانی
۱۳۹۸/۰۳/۲۱ - ۰۲:۳۵:۱۸
شاعر بسیار خوب از این وزن برای نشان دادن خستگی و رنج بسیاری که در عمر دراز، در غربت کشیده، سود جسته است.
user_image
امیر افشین فرهادیان
۱۳۹۹/۰۱/۲۲ - ۰۸:۱۴:۰۸
در بیت 20 مصراع دوم، گربزی، به صورت گر بزی نوشته شده که صحیح نیست. گُربُزی به معنای حیله گری ، مکر و نیز زیرکی است.
user_image
مرشد
۱۳۹۹/۰۹/۲۰ - ۰۵:۱۵:۰۳
در اپرای عروسکی مولوی، قطعه «عاشق است چون زمرد» به زیبایی خوانده شده است.
user_image
افسانه چراغی
۱۳۹۹/۱۰/۳۰ - ۰۳:۱۹:۴۴
این بیت سوالی نیست. لطفا علامت سوال را پاک کنید:گر بتوانی ز دوستی جهان رَستبنگر کز خویشتن توانی رستناگر بتوانی از دوستی با دنیا رهایی یابی، آگاه باش که از نفس خویش هم می‌توانی رهایی یابی.
user_image
ایمان کیانی
۱۴۰۰/۰۴/۰۷ - ۱۴:۵۷:۵۸
در بیت بیستم، مصرع دویم، واژه‌ی گربزی رو روی هم بنویسید. گربزی به معنی زرنگی و زیرکی
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۳/۰۲/۲۲ - ۱۸:۲۹:۰۲
- دیر بماندم در این سرای کهن من تا کهنم کرد  گردش دی و بهمن خسته ازانم که شست سال فزون است تا به شبانروزها همی بروم من ای به شبان خفته  بیگمانه نیاسود گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن گشتن چرخ و زمانه جانوران را پاک کشنده است روز و شب سوی گشتن ای بخرد، با جهان مکن ستد و داد کو بستاند ز تو کلند به سوزن جستم من همنشینی اش به همه کار سود ندیدم ازانکه سوده شدم تن گر تو نخواهی که زیرپای بسایدت دست نبایدت با زمانه پسودن نو شده‌ای،نو شده کهن شود ای دوست گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن گرت جهان دوست است دشمن خویشی دشمن تو دوست است دوست تو دشمن گر بتوانی ز دوستی جهان رست بنگر کز خویشتن توانی رستن ؟ وای بر آن کو زخویشتن نه برآید سوخته بادش به هردو گیتی خرمن دوستی این جهان نهنبن دلهاست از دل خود بفگن این سیاه نهنبن  موم خرد بر فروز در دل و بشتاب با دل روشن به سوی گیتی روشن چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت  دانش و دین بایدت فتیله و روغن  سوی چنان ره  به‌پای رفت نباید با خرد و پای جان ببیاید رفتن خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان دامن با آستینت برکش و برزن توشهٔ تو  دین و دانش است در این راه پیچه دل را بدین دو توشه بیاگن آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر جای ستم نیست آن و گربزی و فن گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار تخم خس و خار در زمین مپراگن بار گران بینمت، به  دانش و کوشش بار بیفگن، و آز دراز میفگن ایزد کرده ترا نهیب به  گردن داد نهیبی ترا و کرد زلیفن  یکسره یارانت رفته‌اند و تو نادان پست نشسته‌ستی و کنار پر ارزن گوئی بهمان ز من مهست و نمرده‌است آب همی کوبی ای  نبهره به هاون تا تو بدین برزنی نگاه کن، ای پیر چند جوانان برون شدند ز برزن  مردم گیتی همه نهال خدای‌اند هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن دست خداوند باغ  سخت دراز است بر خسک و خار همچو بر گل و سوسن  ریختن خون، نهال کندن اوی است دل ز نهال خدای کندن برکن گر نپسندی همی که خونت بریزند خون دگر کس چرا کنی تو به گردن؟ گرت تب آید یکی ز بیم  همه تن جستن گیری گلاب و شکر و چندن وانگه نندیشی ایچ گاه گناهی زاتش دوزخ که نیستش در و روزن شد گل رویت چو کاه و تو ز پس آز راست همی کن نگار خانه و گلشن راست چگونه شودت کار، چو گردون راست نهاده‌است بر تو سنگ فلاخن دام به راهت پرست، شو تو چو آهو زان سو و زین سو گیا همی خور و می‌دن روی مکن سوی دانش ایچ و همی رو روزی ده ره دنان دنان  سوی می دن دمنه به کار اندر است و گاو نه آگاه جز که تو را این  سخن نشاید گفتن گلشن  اندیشه است در سرت ، ای پور، گلشن  خود را به دود خیره  مکن خن چون نبود دلت نرم سود ندارد نرم بگفتن ترا بر ان دل اهن  بیخردی دور کن ز خویش ازیراک سور نباشد نکو به برزن شیون بررس نیکو سرود گفت دری را زانکه بلند و رسا است چون که قارن خوب سخنهاش را به سوزن  دریافت بر دل و جان و به مغز خویش بیاژن