ناصرخسرو

ناصرخسرو

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۸

۱

ای عورت کفر و عیب نادانی

پوشیده به جامهٔ مسلمانی

۲

ترسم که نه مردمی به جان هر چند

از شخص همی به مردمان مانی

۳

چندین مفشان ردا، چرا جان را

یک‌بار ز گرد جهل نفشانی؟

۴

تا گرد به جامه بر همی بینی

آگاه نه ای ز گرد نفسانی

۵

این جامه و جامه پوش خاک آمد

تو خاک نه‌ای که نور یزدانی

۶

بارانی تنت گر گلیم آمد

مر جان تو را تن است بارانی

۷

این چیست که زنده کرد مر تن را

نزدیک خرد؟ تو بی گمان آنی

۸

ای زنده شده به تو تن مردم

مانا که تو پور دخت عمرانی

۹

ترسا پسر خدای گفت او را

از بی‌خردی خویش و نادانی

۱۰

زیرا که خبر نبود ترسا را

از قدر بلند نفس انسانی

۱۱

چون گوهر خویش را ندانستی

مر خالق خویش را کجا دانی؟

۱۲

این خانهٔ پنج در بدین خوبی

بنگر که، که داشته‌ستت ارزانی

۱۳

من خانه ندیده‌ام جز این هرگز

گردنده و پیشکار و فرمانی

۱۴

تا با تو چو بندگان همی گردد

هر گونه که تو همیش گردانی

۱۵

هرچند تورا خوش آمد این‌خانه

باقی نشوی تو اندر این فانی

۱۶

بیرون کندت خدای ازو گرچه

بیرون نشوی تو زو به آسانی

۱۷

آباد به توست خانه، چون رفتی

او روی نهاد سوی ویرانی

۱۸

در خانهٔ مرده، دل چرا بستی؟

کو خاک گران و تو سبک جانی

۱۹

قیمت به تو یافت این صدف زیرا

ای جان، تو درو لطیف مرجانی

۲۰

هر کار که بر مراد او کردی

بسیار خوری ازو پشیمانی

۲۱

امروز به کار در نکو بنگر

بشنو که چه گفت مرد یونانی

۲۲

گفتا که: به زیر نردبان بنشین

بندیش ز پایهای سارانی

۲۳

بردست مگیر چون سبکساران

کاری که بسرش برد نتوانی

۲۴

در مسجد جای سجده را بنگر

تا بر ننهی به خار پیشانی

۲۵

آن دان به یقین که هرچه کرده‌ستی

امروز، به محشر آن فروخوانی

۲۶

زان روز بترس کاندرو پیدا

آید، همه کارهای پنهانی

۲۷

زان روز که جز خدای سبحان را

بر کس نرود ز خلق، سلطانی

۲۸

زان روز که هول او بریزاند

نور از مه و زافتاب رخشانی

۲۹

وز چرخ ستارگان فرو ریزند

چون برگ‌رزان به باد آبانی

۳۰

وز هول درآید از بیابان‌ها

نخچیر رمندهٔ بیابانی

۳۱

عریان همه خلق و ز بسی سختی

کس را نبود خبر ز عریانی

۳۲

چون پشم زده شده که و، مردم

همچون ملخان ز بس پریشانی

۳۳

آنگه ز میان خلق برخیزد

خویشی و برادری و خسرانی

۳۴

پوشیده نماند آن زمان کاری

کان را تو همی کنون بپوشانی

۳۵

آن روز به عذر گفت نتوانی

«می‌خورد فلان و من سپندانی»

۳۶

وانجا نرود تو را چنین کاری

کامروز در این جهان همی رانی

۳۷

بربائی ازان بدین براندازی

گرگی به مثل ز نابسامانی

۳۸

زید از تو لباچه‌ای نمی‌یابد

تا پیرهنی ز عمرو نستانی

۳۹

گرگی تو نه میر خراسان را

سلطان نبود چنین، تو شیطانی

۴۰

دیو است سپاه تو یکی لیکن

تا ظن نبری که تو سلیمانی

۴۱

امروز همی به مطربان بخشی

شرب شطوی و شعر گرگانی

۴۲

وز دست چو سنگ تو نمی‌یابد

مؤذن به مثل یکی گریبانی

۴۳

فردا بروی تهی و بگذاری

اینجا همه مال و ملک و دهقانی

۴۴

ای گشته تو را دل و جگر بریان

بر آتش آرزو چو بورانی

۴۵

لعنت چه کنی بخیره بر دیوان؟

کز فعل تو نیز همچو ایشانی

۴۶

در قصد و نیت همه بدی داری

لیکن چه کنی که سخت خلقانی؟

۴۷

نان از دگری چگونه بربائی

گر تو به مثل به نان گروگانی؟

۴۸

از بد نیتی و ناتوانائی

پر مشغله و تهی چو پنگانی

۴۹

وز حیلت و مکر زی خردمندان

مر زوبعه را دلیل و برهانی

۵۰

با تو نکند کنون کسی احسان

زیرا که نه اهل بر و احسانی

۵۱

لیکن فردا به خوردن غسلین

مر مالک را بزرگ مهمانی

۵۲

درمان تو آن بود که برگردی

زین راه وگرنه سخت درمانی

۵۳

حجت به نصیحت مسلمانی

گفتت سخنی درست و تابانی

۵۴

ای حجت، علم و حکمت لقمان

بگزار به لفظ خوب حسانی

۵۵

دلتنگ مشو بدانکه در یمگان

ماندی تنها وگشته زندانی

۵۶

از خانه عمر براند سلمان را

امروز بدین زمین تو سلمانی

تصاویر و صوت

دیوان اشعار حکیم ناصر خسرو قبادیانی به اهتمام مجتبی مینوی و مهدی محقق - ج ۱ - ناصر خسرو قبادیانی - تصویر ۸۶
دیوان ناصر خسرو به اهتمام جهانگیر منصور - ناصر بن خسرو بن حارث القبادیانی البلخی - تصویر ۴۴۷

نظرات

user_image
محمد طهماسبی دهنو
۱۳۹۷/۰۹/۲۱ - ۰۶:۱۳:۵۷
ای عورت کفر و عیب نادانی=ای کسی که زشتی گناه و آلودگی هستی و کفر عیان شده و نقصِ نادانی و حماقتیپوشیده به جامهٔ مسلمانی= که این کفر و نقص نادانی را با پرده و روپوشِ مسلمانی و تظاهر به مسلمان بودن و مومن بودن پوشانده ایترسم که نه مردمی به جان هر چند= من از تو میترسم که در باطن دیو و بی رحمی و انسانیت نداری هر چند که..از شخص همی به مردمان مانی= در ظاهر ادعای انسان های بزرگ را در میاوری و شبیه به انسان هستیچندین مفشان ردا، چرا جان را=ای زاهد این ردا را که با تزویر پر از غبار کرده ای و بر تن کرده ای را با ریاکاری و خودنمایی و تزویر غبارش را در انظار عمومی کم بیفشان...کم ریاکاری کن... حال چرا جان و دلت رایک‌بار ز گرد جهل نفشانی؟=یک بار هم شده از غبارهای جهل و نفوس شیطانی پاک نمیکنی..(بیا و ردایِ دل را از لوسِ غبار ریا بتکان تا اخلاص و پاکی در تو پیدا شود)تا گرد به جامه بر همی بینی=تا گرد و غبار بر روی ردا و پیراهنت باشد که حاصلِ ریاکاری استآگاه نه ای ز گرد نفسانی=هرگز از گرد و غبار شیطان و نفسِ اماره آگاه نیستی.. کسی که غرقِ تزویر و کفر و عناد باشه هرگز نمیتونه بفهمه که تحتِ فرمان ابلیس داره زندگی میکنه مگر اینکه غبارهای نشسته بر دل و رفتارش رو با عمل صالح و ایمان و باور بزدایداین جامه و جامه پوش خاک آمد= ای بشر ای زاهد و ... این ردا و این لباس ها و این تن و جسمت همه یه روز نابود میشن و از بین میرن و با خاک یکسان میشنتو خاک نه‌ای که نور یزدانی= آگاه باش که تو رو خدا بی ارزش و ناچیز نیافریده بلکه تو آیت خدا و اشرف مخلوقاتی و از نور خدایی
user_image
نجاتی
۱۴۰۱/۰۶/۱۵ - ۱۶:۱۳:۲۱
با سلام  منظور از  مرد یونانی در بیت بیست و یکم کیست ؟