ناصرخسرو

ناصرخسرو

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱

۱

چند گوئی که:چو ایام بهار آید

گل بیاراید و بادام به بار آید

۲

روی بستان را چون چهرهٔ دلبندان

از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید

۳

روی گلنار چو بزداید قطر شب

بلبل از گل به سلام گلنار آید

۴

زاروار است کنون بلبل و تا یک چند

زاغ زار آید، او زی گلزار آید

۵

گل سوار آید بر مرکب و، یاقوتین

لاله در پیشش چون غاشیه‌دار آید

۶

باغ را از دی کافور نثار آمد

چون بهار آید لولوش نثار آید

۷

گل تبار و آل دارد همه مه‌رویان

هر گهی کاید با آل و تبار آید

۸

بید با باد به صلح آید در بستان

لاله با نرگس در بوس و کنار آید

۹

باغ مانندهٔ گردون شود ایدون که‌ش

زهره از چرخ سحرگه به نظار آید

۱۰

این چنین بیهده‌ای نیز مگو با من

که مرا از سخن بیهده عار آید

۱۱

شست بار آمد نوروز مرا مهمان

جز همان نیست اگر ششصد بار آید

۱۲

هر که را شست ستمگر فلک آرایش

باغ آراسته او را به چه کار آید؟

۱۳

سوی من خواب و خیال است جمال او

گر به چشم توهمی نقش و نگار آید

۱۴

نعمت و شدت او از پس یکدیگر

حنظلش با شکر، با گل خار آید

۱۵

روز رخشنده کزو شاد شود مردم

از پس انده و رنج شب تار آید

۱۶

تا نراند دی دیوانه‌ت خوی بد

نه بهار آید و نه دشت به بار آید

۱۷

فلک گردان شیری است رباینده

که همی هر شب زی ما به شکار آید

۱۸

هر که پیش آیدش از خلق بیوبارد

گر صغار آید و یا نیز کبار آید

۱۹

نشود مانده و نه سیر شود هرگز

گر شکاریش یکی یا دو هزار آید

۲۰

گر عزیز است جهان و خوش زی نادان

سوی من، باری، می ناخوش و خوار آید

۲۱

هر کسی را ز جهان بهرهٔ او پیداست

گرچه هر چیزی زین طبع چهار آید

۲۲

می بکار آید هر چیز به جای خویش

تری از آب و شخودن ز شخار آید

۲۳

نرم و تر گردد و خوش خوار و گوارنده

خار بی‌طعم چو در کام حمار آید

۲۴

سازگاری کن با دهر جفاپیشه

که بدو نیک زمانه به قطار آید

۲۵

کر بدآمدت گهی، اکنون نیک آید

کز یکی چوب همی منبر و دار آید

۲۶

گه نیازت به حصار آید و بندو دز

گاه عیبت ز دزو بند و حصار آید

۲۷

گه سپاه آرد بر تو فلک داهی

گه تو را مشفق و یاری ده و یار آید

۲۸

نبود هرگز عیبی چو هنر، هرچند

۲۹

هنر زید سوی عمرو عوار آید

۳۰

مر مرا گوئی برخیز که بد دینی

صبر کن اکنون تا روز شمار آید

۳۱

گیسوی من به سوی من ندو ریحان است

گر به چشم تو همی تافته مار آید

۳۲

شاخ پربارم زی چشم بنی زهرا

پیش چشم تو همی بید و چنار آید

۳۳

ور همی گوئی من نیز مسلمانم

مر تو را با من در دین چه فخار آید؟

۳۴

من تولا به علی دارم کز تیغش

بر منافق شب و بر شیعه نهار آید

۳۵

فضل بر دود ندانی که بسی دارد

نور اگر چند همی هردو ز نار آید؟

۳۶

چون برادر نبود هرگز همسایه

گرچه با مرد به کهسار و به غار آید

۳۷

سنگ چون زر نباشد به بها هرچند

سنگ با زر همی زیر عیار آید

۳۸

دین سرائی است برآوردهٔ پیغمبر

تا همه خلق بدو در به قرار آید

۳۹

به سرا اندر دانی که خداوندش

نه چنان آید چون غله گزار آید

۴۰

علی و عترت اوی است مر آن را در

خنک آن کس که در این ساخته‌دار آید

۴۱

خنک آن را که به علم و به عمل هر شب

به سرا اندر با فرش و ازار آید

تصاویر و صوت

دیوان اشعار حکیم ناصر خسرو قبادیانی به اهتمام مجتبی مینوی و مهدی محقق - ج ۱ - ناصر خسرو قبادیانی - تصویر ۱۸۹
دیوان ناصر خسرو به اهتمام جهانگیر منصور - ناصر بن خسرو بن حارث القبادیانی البلخی - تصویر ۱۶۳

نظرات

user_image
امیرحسین ربیعی
۱۳۹۹/۰۱/۲۰ - ۲۱:۴۹:۲۴
با عرض سلام و ادباین شعر خیلی وزن سنگینی داره اگه کسی میتونه یک روخوانی از روش داخل سایت بگذاره.باتشکر.
user_image
مرشد
۱۳۹۹/۰۹/۲۲ - ۱۵:۴۲:۰۱
نام وزن رمل مثمن مخبون مطموس است.
user_image
آزادبخت
۱۳۹۹/۱۱/۲۸ - ۰۹:۰۳:۵۳
گیسوی من به سوی من ندو ریحان استگر به چشم تو همی تافته مار آید
user_image
ن. ر.
۱۴۰۰/۰۱/۱۶ - ۱۲:۵۸:۳۰
باید باشد سوی عمرو عوار آید. عمرو اسم است. سوی عمر و عوار بیاید مطلقاً بی‌معناست. همچنین گر بد آمدت گهی درست است. کر معنی ندارد اینجا.