
ناصرخسرو
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲
هوشیاران ز خواب بیدارند
گرچه مستان خفته بسیارند
با خران گر به آبخور نشوند
با دل پر خرد سزاوارند
هستشان آگهی که نه ز گزاف
زیر این خیمه در گرفتارند
یار مستان بیهشاند از بیم
گرچه باعقل و فضل وهش یارند
کی پسندند هرگز این مستان
کار این عاقلان که هشیارند؟
مردمان، ای برادر، از عامه
نه به فعلند بل به دیدارند
دشمن عاقلان بیگنهاند
زانکه خود جاهل و گنهکارند
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایهٔ سپیدارند
منبر عالمان گرفتهستند
این گروهی که از در دارند
روز بازار ساخته است ابلیس
وین سفیهانش روی بازارند
کی شود هیچ دردمند درست
زین طبیبان که زار و بیمارند؟
بر دروغ و زنا و می خوردن
روز و شب همچو زاغ ناهارند
ور ودیعت نهند مال یتیم
نزد ایشان، غنیمت انگارند
گر درست است قول معتزله
این فقهیان بجمله کفارند
فخر دانا به دین بود وینها
عیب دیناند و علم را عارند
در کشاورز دین پیغمبر
این فرومایگان خس و خارند
مر مرا در میان خویش همی
از بسی عیب خویش نگذارند
گر همی این به عقل و هوش کنند
هوشیارند و جلد و عیارند
زانکه خفته به دل خجل باشد
از گروهی که مانده بیدارند
مر مرا همچو خویشتن نشگفت
گر نگونسار و غمر پندارند
که نگونسار مرد پندارد
که همه راستان نگونسارند
ای پسر، هیچ دلشکسته مباش
کاندر این خانه نیز احرارند
دل بدیشان ده و چنان انگار
کاین همه نقشهای دیوارند
مرغزاری است این جهان که درو
عامه ددگان مردم آزارند
بد دل و دزد و جمله بیحمیت
روبه و شیر و گرگ و کفتارند
بیبر و میوهدار هست درخت
خاصه پربار و عامه بیبارند
بر فرودی بسی است در مردم
گرچه از راه نام هموارند
مردم بیتمیز با هشیار
به مثل چون پشیز و دینارند
بنگر این خلق را گروه گروه
کز چه سانند و بر چه کردارند
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند
چون سپیدار سر ز بیهنری
از ره مردمی فرو نارند
موش و مارند لاجرم در خلق
بلکه بتر ز موش وز مارند
یک گروه از کریم طبعی خویش
مردمی را به جان خریدارند
ورچه از مردمان به آزارند
مردمان را به خیره نازارند
لاجرم نسپرند راه خطا
لاجرم دل به دیو نسپارند
لاجرم همچو مردم از حیوان
از همه خلق جمله مختارند
هوشمندان به باغ دین اندر،
ای برادر، گزیده اشجارند
اینت پر بوی و بر درختانی
که هنر برگ و علم بر دارند
به دل از مکر و ز حسد دورند
حاصل دهر و چرخ دوارند
گنج علماند و فضل اگرچه ز بیم
در فراز و دهان به مسمارند
اهل سر خدای مردانند
این ستوران نه اهل اسرارند
گر به خروار بشنوند سخن
به گه کارکرد خروارند
در طمع روز و شب میان بسته
بر در شاه و میر بندارند
تا میان بستهاند پیش امیر
در تگ و پوی کار و کاچارند
گر میان پیش میر بگشایند
حق ایشان به کاج بگزارند
با جهودان چنین کنند به بلخ
وین خسان جمله اهل زنارند
وانکه زنار بر نمیبندند
همچو من روز و شب به تیمارند
حرمت امروز مر جهودان راست
اهل اسلام و دین حق خوارند
خاصهتر این گروه کز دل پاک
شیعت مرتضای کرارند
من به یمگان به بیم و خوار و به جرم،
ایمناند آنکه دزد و میخوارند
من نگیرم ز حق بیزاری
اگر ایشان ز حق بیزارند
یمگیان لشکر فریشتهاند
گرچه دیوان پلید و غدارند
دیو با لشکر فریشتگان
ایستادن به حرب کی یارند؟
زینهارم نهاد امام زمان
نزد ایشان که اهل زنهارند
اهل غار پیمبرند همه
هر که با حجت اندر این غارند
تصاویر و صوت



نظرات
مجتبی خراسانی
پاسخ خرده گیری های مخالفان، و ستایش مستنصر، که او را «حجت خراسان» کرده و سبب هدایتش شده است.در موضوع نخست، از عامۀ نادان انتقاد می کند و به معرفی خردمندان می پردازد، و در ضمن آن پندهایی می دهد، می گوید: مردم زمانه دو گروه اند: هوشیار و مست یا خردمند و بی خرد. چنان که هوشیار از مست بیم دارد، خردمند نیز با آن که با فضل و هوش است، از ترس، یار نادان می شود. نادان مانند سپیدار ظاهری آراسته دارد، بی آن که نفعی برای مردم داشته باشد. سپس به عالم نمایان می تازد و می گوید: اینان که منبر عالمان را گرفته اند، شایستۀ دار هستند. کارگزاران روز بازار شیطان اند. این طبیبان مدعی هیچ دردمندی را نمی توانند بهبود بخشند.موضوع دوم دربارۀ دین است، می گوید: دین مایۀ فخر داناست، اما این فرومایگان عیبِ دین و ننگ دانش اند. مرا نزد خود راه نمی دهند، زیرا سراسر عیب و نقص اند و می خواهند عیب هاشان پوشیده بماند. سپس نکته ای آرامش بخش را یادآوری می کند: در جهان آزادگانی هم هستند. جهان مرغزاری را می ماند که در آن هر گونه جاندار از درنده و اهلی {کنایه از نادان و دانا} دیده می شود. خردمند در این مرغزار همچون انسان در برابر حیوان {شخص نادان} است. مردم عامه مانند درندگان آزارنده اند، و چون ماهی یکدیگر را می خورند، اما «خاصه» کریم طبع اند و انسانیت را به جان خریدارند. آن گاه دوباره به بیان ارزش دین و مقام دین دار باز می گردد، و ویژگی مهم هوشمندان را دین داری می داند: اهل دین گنج فضل و دانش، و اهل اسرار خدای اند.سرانجام زبان به شکایت باز می کند که او در یمگان بیمناک، خوار و گناه کار! مانده است، اما دزدان و می خواران ایمن اند. (در بلخ ایمن اند ز هر شری/می خوار و دزد و لوطی و زن باره) یمگانیان لشکر فرشته و مخالفان، سپاهِ دیوند، بی گمان دیو در برابر فرشته یارای مقاومت ندارد. سپس، شاعر، خود را امانتی از سوی مستنصر نزد مردم یمگان می داند و ادعا می کند که یمگان چون غار پیامبر، (ص) و یاران او (ناصرخسرو) اهل آن غارند.بمنه و کرمه
مجتبی خراسانی