
ناصرخسرو
بخش ۸ - بقال خرزویل
دوازدهم محرم سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه (۴٣٨) از قزوین برفتم به راه بیل و قبان که روستاق قزوین است. و از آن جابه دهی که خرزویل خوانند.
من و برادرم و غلامکی هندو که با ما بود وارد شدیم، زادی اندک داشتیم. برادرم به دیه رفت تا چیزی از بقال بخرد، یکی گفت: که چه میخواهی؟ بقال منم.
گفت: هرچه باشد ما را شاید که غریبیم و برگذر و چندانکه از مأکولات بر شمارد،گفت: ندارم. بعد از آن هر کجا کسی از این نوع سخن گفتی، گفتمی بقال خرزویل است.
تصاویر و صوت





نظرات
امین کیخا
رضا
مجید میزازاده
پاسخ سربالایی می دهد تا آنها از فشار گرسنگی آنجا را هرچه زودتر ترک کنند. اینجاست که باعث دلگیری ناصرخسرو می شود و در خاطرش باقی می ماند.
sara begi