
نسیمی
شمارهٔ ۱۵۰
۱
در خرابات عشق وقت سحر
راه بردم از آن که بد رهبر
۲
در خرابات پیر عشقم گفت
اندرون آ، چه می کنی بر در؟
۳
در خرابات رفتم و دیدم
مجلسی با هزار زینت و فر
۴
ساغری بود پر ز دردی درد
داد ساقی مرا و گفت بخور
۵
چون بخوردم از آن یکی جامی
زود ساقی مرا گرفت به بر
۶
دیده بگشادم و یکی دیدم
ساقی و خویش را به هم یکسر
۷
در تعجب شدم که هردو یکی است
یا یکی بد، دو می نمود مگر
۸
گاه شاهد بدم گهی مشهود
گاه ساقی بدم گهی ساغر
۹
من نیم، هرچه هست جمله هموست
من ندانم جز این بیان دگر
۱۰
شد نسیمی ز خویشتن فانی
در فروغ جمال آن دلبر
نظرات