
نسیمی
شمارهٔ ۲۳۱
۱
آن که ماه از شرم رویش بی نقاب آید برون
وز گریبانش سحرگه آفتاب آید برون
۲
گفتمش: بر عارضت آن قطره های ژاله چیست؟
زیر لب خندید و گفت: از گل گلاب آید برون
۳
آن که دعوی می کند در دور چشمت زاهدی
خرقه اش را گر بپالایی شراب آید برون
۴
کی برون آید لبت از عهده بوسی که گفت
چون محال است کآب حیوان از سراب آید برون
۵
گر بگویم قصه شوق تو با چنگ و رباب
ناله های زار از چنگ و رباب آید برون
۶
از جگر گر خون بریزد دل، غذا سازد روان
قوت آتش باشد آن خون کز کباب آید برون
۷
بر امید دیدن رویش نسیمی روز حشر
همچو نرگس از لحد مست و خراب آید برون
تصاویر و صوت

نظرات