
نظیری نیشابوری
شمارهٔ ۱۵۲
۱
دوران می حسرت همه در ساغر ما کرد
بر هرچه نهادیم دل از دیده جدا کرد
۲
نگشود قضا شست که آهی نکشیدیم
بر دوست ترم خورد خدنگی که خطا کرد
۳
بازوی هنردارم و اقبال ندارم
می کوشم و کاری نتوانم به سزا کرد
۴
فریاد برآریم از آن یار مشعبد
کو از ازل این شعبده چرخ روا کرد
۵
خود طلعت خود دید اگر پرده برانداخت
خود فتنه خود گشت اگر فتنه به پا کرد
۶
با آن که لبش داد منادی محبت
نی بر سر مهر آمد و نی عهد وفا کرد
۷
ناوک فکنی بر سر هر راه نشانید
در عشق کمندم به گلو بست و رها کرد
۸
دشمن به ارم افکند و دوست بر آتش
با این همه حد نیست که گوییم جفا کرد
۹
چندین سخن عشق که گفتند و شنیدند
کس حق محبت نتوانست ادا کرد
۱۰
برند به جای پر و بالش سر منقار
مرغی که بلند از سر این شاخ نوا کرد
۱۱
خرسند به تسلیم و رضا گشت «نظیری »
مسکین نتوانست خصومت به قضا کرد
تصاویر و صوت

نظرات