
نظیری نیشابوری
شمارهٔ ۱۵۴
۱
هر سحر سلسله از پای سحر بگشایند
از گشادش گرهی از دل ما بگشایند
۲
درد نایافتنم سوخت ندانم ز کجا
بلبلان را به چمن راه نوا بگشایند
۳
کارم از زلف گره گر تو پیچیده تر است
سر این رشته ندانم ز کجا بگشایند
۴
آخر ای گل گذری کن به گلستان تا کی؟
چشم نرگس به ره باد صبا بگشایند
۵
بر هم افتاده دل و دیده برانداز نقاب
تا همه عقد گهر روی نما بگشایند
۶
هر کجا فتنه آن چشم سیه در کارست
کفر باشد که زبان را به دعا بگشایند
۷
سیر این دایره بد نیست ولی می ترسم
چشمم از خویش ببندند چو پا بگشایند
۸
گر به میخانه «نظیری » برم این زمزمه را
مطربانم گره از بند قبا بگشایند
نظرات