
نظیری نیشابوری
شمارهٔ ۲۱۸
۱
شادی عشق تو هنگامه غم برهم زد
شور حسنت نمکی بر جگر آدم زد
۲
شب ز دیدار تو گردید به مهر آبستن
جامه بر سنگ ز سور رخ تو ماتم زد
۳
شهد لب های تو دکان طبیبان در بست
دست در دامن تیغ نگهت مریم زد
۴
کعبه آمد حجرالاسود خالت بوسید
غوطه در موجه چاه ذقنت زمزم زد
۵
تا قضا خال بهشتی جمال تو بدید
شست آن خال که بر ناصیه آدم زد
۶
به سخندانی تو طفل ندیدست کسی
گره اعجاز لبت بر نفس مریم زد
۷
عشق دوشاب دل آن روز که سودا می پخت
مایه مهر برین شیره جان ها کم زد
۸
دوش می خواست قدم بر من افتاده نهد
کند خاک من و بر دیده نامحرم زد
۹
دولت از فیض دم صبح «نظیری » دریافت
در به غواص ندادند که بی جا دم زد
نظرات