
نظیری نیشابوری
شمارهٔ ۲۴۳
۱
ساقی قدح نداد و سفال سبو نبود
چندان که جرعه ای به چشم آب رو نبود
۲
می خواست بوسه رخت اقامت بگسترد
از فرش جبهه راه بر آن خاک کو نبود
۳
دندان زد هزار نگاه گرسنه بود
لعل لبش که باده به آن رنگ و بو نبود
۴
در باخت دل به عشق مقمر هر آن چه داشت
هرگز قمارخانه به این رفت و رو نبود
۵
از بی قراری دلم ابرو ترش نمود
با آن که می فروش مغان تنگ خو نبود
۶
ته جرعه یی نداد که اسرار دوستی
لایق به هرزه مست سر چارسو نبود
۷
تا صبحدم صنم صنمم بود بر زبان
کانجام مجال عابد الله گو نبود
۸
زان حسرتی که در دل من می فروش کرد
بزم میی نشد که لبم خشک ازو نبود
۹
بس آرزو که داشت «نظیری » ولی چه سود
امروز گنج یافت که در آرزو نبود
نظرات