
نظیری نیشابوری
شمارهٔ ۲۵۳
۱
عنان دل ز خودرایی به فریادم نگه دارد
بنالم کاندر آن دل ناله مظلوم ره دارد
۲
دل دیوانه ام را گنج در ویرانه افتادست
گدایی عشق بازی با جمال پادشه دارد
۳
چو گوید کفر مجذوبی به استغفار حاجت نیست
کسی کز عشق گمره شد چه پروای گنه دارد
۴
مرا گر هست کبری در دماغ از کبریای اوست
حباب از جوش دریا باد نخوت در کله دارد
۵
تجلی جمالی هست در هرجا که ذوقی هست
بیابان شور اگر می آورد یوسف به چه دارد
۶
فقیری را که شب ها تکیه گاه از خشت آن در شد
چنان خوابد که گویی تکیه بر خورشید و مه دارد
۷
حکایت های عهد دوستی را کرده ام از بر
چو هندویی که بهر سوختن هیزم نگه دارد
۸
همان بهتر که نگشایی سر راز دل ما را
که حرف هجر خونین نامه ما را سیه دارد
۹
به خاک پای گلبن می نویسد شکوه از غربت
اگر بر شاخ طوبا بلبلی آرامگه دارد
۱۰
شبیخون غم از پا درنمی آرد «نظیری » را
ز اشک و آه شب سلطان ما خیل و سپه دارد
نظرات