نظیری نیشابوری

نظیری نیشابوری

شمارهٔ ۳۸۱

۱

راز دیرینه ز رخ پرده برانداخت دریغ

حال ما شهره به انشای غزل ساخت دریغ

۲

عشق از آن روز که آتش به نیستانم زد

به پیامیم دل سوخته ننواخت دریغ

۳

جوهر بینش من در ته زنگار بماند

آن که آیینه من ساخت نپرداخت دریغ

۴

کیمیاگر که مس جمله ازو زر گردید

قلب ما را نزد اکسیر چو بگداخت، دریغ

۵

عقل ما پیر نشد حسن شهادت نشناخت

دیر بر معرکه عشق دلم تاخت دریغ

۶

پی سکندر به لب چشمه حیوان آورد

خیمه ای بر لب آن چشمه نیفراخت دریغ

۷

شرح بیچارگی کلک قضا می گفتم

شاه غیرت به سرم تیغ غضب آخت دریغ

۸

کعبتین مه و خور مایه عمرم بردند

چرخ کج باز به من نرد دغا باخت دریغ

۹

تو «نظیری » ز فلک آمده بودی چو مسیح

باز پس رفتی و کس قدر تو نشناخت دریغ

تصاویر و صوت

نظرات