نظیری نیشابوری

نظیری نیشابوری

شمارهٔ ۴۲۹

۱

همیشه تار و پود کار ناهموار می‌بستم

دل و دستم نبود و خویش را بر کار می‌بستم

۲

برش چندان که می‌رفتم نبودش شفقتی با من

به افسون خویش را بر محرمان یار می‌بستم

۳

در آن کو یک شبم گل گشت مهتابی نشد روزی

همیشه خویش را چون سایه بر دیوار می‌بستم

۴

اگرچه پای تا سر عذر تقصیر و گنه بودم

ز خجلت‌های عصیان لب ز استغفار می‌بستم

۵

کسی دیگر به جز من لذت نقصان نمی‌دانست

گر از اول ره سودا درین بازار می‌بستم

۶

نمی‌افتاد چندین رخنه در بنیاد رسوایی

گر از آغاز دست عقل دعوی دار می‌بستم

۷

کمر در خدمتت عمریست می‌بندم چه شد قدرم

برهمن می‌شدم گر این قدر زنار می‌بستم

۸

نهال عمر پیوند تو کردم برنشد حاصل

ثمر می‌داد اگر این نخل را بر خار می‌بستم

۹

«نظیری» این تمنا و طلب تا وقت مردن بود

متاع جان به غارت می‌شد و من بار می‌بستم

تصاویر و صوت

نظرات