
نظیری نیشابوری
شمارهٔ ۴۴
۱
از چاه غبغبش به درآورده ماه را
بر ماه، عقرب سیهش بسته راه را
۲
عابد که بیندش به درآید ز خانقاه
سلطان که یابدش بگذارد سپاه را
۳
گر روز حشر پرده ز رویش برافکنند
ایزد به روی بنده نیارد گناه را
۴
آن کج کله چو بر صف عشاق بگذرد
شاهان ز سر نهند هوای کلاه را
۵
از هیبت تجلی دیدار سوختیم
برق آورد بشارت باران گیاه را
۶
عاجز شدست دیده ز ادراک حسن او
در حوصله جمال نگنجد نگاه را
۷
باری چو در بغل همه خرمن نمی رود
بیچاره در کنار کشد برگ کاه را
۸
امید هست کز سر آن بام بگذارد
پا در میان کوی گشودیم آه را
۹
خاکش به فرق کن که به جانان نمی رسد
عاشق گر التفات کند مال و جاه را
۱۰
گر این عطش به خلد «نظیری » ز جان رود
جویم ز سلسبیل به آتش پناه را
نظرات