
نظیری نیشابوری
شمارهٔ ۵۰۱
۱
عشق افسر ز سر جم به اشارت برده
با سپاهی دل محمود به غارت برده
۲
نتواند لب عیسی به صد اعجاز گرفت
دل که آن چشم مهندس به مهارت برده
۳
خواجه! در گوچه رندان نظرباز ملاف
که گدا نام شه اینجا به حقارت برده
۴
عشق را فایده در کوی زیانکارانست
هر که زین کوی سفر کرده، خسارت برده
۵
عشق در سینه و طاعت به جزا کرده بدل
گنج در خانه و دانگی به تجارت برده
۶
بس که بگریسته ام در جگرم گرمی نیست
گریه ام از نفس گرم حرارت برده
۷
رو به محراب گریبان تو نتوانم سود
که ز من دیده آلوده طهارت برده
۸
من بیان هیچ ندارم، که سخن گفتن تو
از من اندیشه معنی به عبارت برده
۹
کرده بر من در افسانه بی سامان باز
قفل خاموشی و مفتاح بصارت برده
۱۰
ای خوشا عاقبت کار «نظیری » در عشق
در وفا مرده و جانان به زیارت برده
نظرات