نظیری نیشابوری

نظیری نیشابوری

شمارهٔ ۱ - تبع ترجیع بند شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی مذیل به مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان بن بیرام خان گفته شده

۱

ای عقده‌گشای هر کمندی

بردار ز پای شوق بندی

۲

یک لحظه ز سرکشی فرود آی

تا در تو رسد نیازمندی

۳

صد کام ز چاشنی بسوزد

کز نام تو شکنیم قندی

۴

یک ذره دل شکفته خواهم

صد گریه دهم به زهرخندی

۵

کاین دیده شوربخت ترسم

از گریه رساندت گزندی

۶

با بخت من آسمان چه سازد؟

افتاده در آتشی سپندی

۷

تشریف وصال را بریدند

بر قامت بخت ارجمندی

۸

در گردن وصل خم نگردد

جز بازوی دولت بلندی

۹

رحم آر به دست کوته ما

بگشا ز قبای ناز بندی

۱۰

کاری نگشود سعی خواهم

در گوشه انتظار چندی

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۱۲

آوخ که ز دل قرار برگشت

برگشت جهان چو یار برگشت

۱۳

در دیده خویش عزتش نیست

هر کز در دوست خوار برگشت

۱۴

از بس که شکست گریه در دل

صد قلزمم از کنار برگشت

۱۵

صدبار به قصد خصم آهم

آمد به لب و ز عار برگشت

۱۶

گفتم که به گریه کار سازم

او را که به اختیار برگشت

۱۷

صد ره به نصیحت جنونم

عقل آمد و شرمسار برگشت

۱۸

صبر از دل ناامید بگریخت

شکر از لب شکوه بار برگشت

۱۹

هشدار که جمله می‌گریزند

یک صید که در شکار برگشت

۲۰

در قرعه سال ما چه بینی؟

کز طالع ماست پار برگشت

۲۱

گل غنچه بخت در گلو داشت

از اختر بد بهار برگشت

۲۲

سودای تو شکر در سرم هست

گر دست و دلم ز کار برگشت

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۲۴

یک وعده نقاب برنینداخت

کان صد هوس از نظر نینداخت

۲۵

هرکس آید به خون زند فال

کس قرعه پی ظفر نینداخت

۲۶

دوری مکن ار به مصلحت دوست

بر حال دلت نظر نینداخت

۲۷

کس دور نشد که غیرت او

زان جاش به دورتر نینداخت

۲۸

خاموش که بر شکار تسلیم

کس ضربت کارگر نینداخت

۲۹

پروانه به وصل بال و پر سوخت

از بزم کسش به در نینداخت

۳۰

آزرده مساز دل که عاقل

خود را به چنین خطر نینداخت

۳۱

جز خواری رنجش عزیزان

ما را سخن از اثر نینداخت

۳۲

گو نخل وصال برمیاور

کس تخم فراق برنینداخت

۳۳

غم نیست اگر نظر به حالم

آن چشم ستیزه‌گر نینداخت

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۳۵

از بی‌غمی طرب برون نیست

خوشحالی عاشقان شگون نیست

۳۶

من بی سر و برگ و ناصبورم

گویی که به سینه دل درون نیست

۳۷

پیوند نمی‌توان بریدن

زنجیر مواصلت زبون نیست

۳۸

هر شعله شمع صد کمندست

پروانه در آتش از جنون نیست

۳۹

چون پی به فراغتی نبردیم؟

گر نعل مراد واژگون نیست

۴۰

چون جرعه عشرتی نخوردیم؟

گر کاسه بخت واژگون نیست

۴۱

بی‌جذبه او به او رسیدن

اندازه عقل ذوفنون نیست

۴۲

تا آن سر کوی ره نمایند

کس تا بر دوست رهنمون نیست

۴۳

در کوی نیاز برندارند

هر سر که میان خاک و خون نیست

۴۴

رفتم که به صدر وصل باشم

اکنون که ز در رهم درون نیست

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۴۶

افغان که ز زندگی به جانم

فریاد که از جهان گرانم

۴۷

نوشم همه از سپهر زهرست

در خانه خصم میهمانم

۴۸

برکنده وفا پر خدنگم

ببریده حیا زه کمانم

۴۹

بی دست و دلم چنان که گویی

گیرد سر آستین عنانم

۵۰

از تلخی جان درون سینه

تلخست ز سینه تا دهانم

۵۱

مردم به بدی گرم بخوانند

بگذار که مایه زیانم

۵۲

خال کم مهره بساطم

نقش کج داو راستانم

۵۳

برگشته اجابت از دعایم

رنجیده سرایت از فغانم

۵۴

سودازَده می‌دوم به هرسو

دیریست که رفته کاروانم

۵۵

حالا سر آرمیدنم نیست

گر عشق و جنون دهد امانم

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۵۷

بازآ که به صبر در فراقت

ناسازترم ز اتفاقت

۵۸

بیگانه‌ای آن چنان که ترسم

پیشت میرم ز اشتیاقت

۵۹

طبعت نکشد به ما کز اول

تلخ آمده‌ایم در مذاقت

۶۰

بنشین که هزار صلح گردد

گرد سر خشم بی‌نقاقت

۶۱

بنشین بنشین کز آتش دل

روشن کنم انده وثاقت

۶۲

آن ناز و کرشمه را برآرم

از گوشه ابروان طاقت

۶۳

با بخت ستیزه‌کار گویم

کو آن غم هجر و طمطراقت

۶۴

ای اختر بد برو که گم شد

صد ماه امید در محاقت

۶۵

بسیار رهست تا تو ای عیش

در هندم و جویم از عراقت

۶۶

رحمی که وفا نمی‌کند عمرم

تا کی به امید در فراقت؟

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۶۸

یک شمه ز صبر خویش گفتم

صد غم خردم به جان که مفتم

۶۹

در راه امیدهای نایاب

موی مژه از نگاه سفتم

۷۰

ننمود رخ آن که مدعا بود

پیدا نشد آنچه می‌شنفتم

۷۱

نیکم به بها دهی دروغی

از قیمت خویش در شگفتم

۷۲

عمرم بگذشت در غریبی

یک شب به نشاط دل نخفتم

۷۳

چون لاله ز خنده‌ام چکد خون

از بس که به خون دل شکفتم

۷۴

خواندی ز وفا ز پی دویدم

راندی به جفا ز پیش رفتم

۷۵

کی از قدمت ستاره چیدم

کی از رهت آفتاب رفتم

۷۶

اشکی ز نثار خود بریدم

رویی ز غبار ره نهفتم

۷۷

بازم به فریب اگر بخوانی

بر خاک ره سگانت افتم

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۷۹

ای در طلب تو سرکشان خاک

هر ذره به جستن تو چالاک

۸۰

گه پرده دری به خنده گل

گه راه زنی به نشئه تاک

۸۱

تا گردن خم ز خون ما سرخ

تا دامن گل ز زخم ما چاک

۸۲

آلوده به خون بی‌گناهی

از دست و کمند تا به فتراک

۸۳

بر صید تو رشک دارم اما

تا دام تو هست ره خطرناک

۸۴

خاطر ز ملال من بپردازد

حیفست به کوثر تو خاشاک

۸۵

گر هست به گردنم گناهی

فی‌الحال به آب تیغ کن پاک

۸۶

آزاد چه می‌کنی به قهرم

در دام تو دل تپید حاشاک

۸۷

مانند شرر ز شعله من

ریزند ستارگان ز افلاک

۸۸

اما چه کنم که دوست خصم است

در عشق پسند نیست الاک

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۹۰

من هیچ ندیده‌ام مه نو

ویرانه من فتاده در کو

۹۱

چون ماه شب چهارده را

بر گوشه بام من فتد ضو

۹۲

در راه بماند ار کمندی

در روزنم افکن ز پرتو

۹۳

آن شوق که دربه‌در ازویم

بر من نظری فکنده در رو

۹۴

این بیت و غزل که می‌سرایم

جان‌سوز فسانه‌ای‌ست مشنو

۹۵

یک ذره غم و جهان جهان دل

صد مورچه را بس است یک جو

۹۶

پیغامش اگر ز جانب تست

گو مرگ به صد شتاب می‌دو

۹۷

آن خرمن مه چو با فروغست

گو خوشه شمع، باد بدرو

۹۸

نوری چو برین خرابه تابد

پروانه برآورد پر نو

۹۹

ایمن نشوم که رنج فرهاد

شیرین شده در مذاق خسرو

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۱۰۱

هرجا خوش و ناخوشیست نیکوست

یا شادی اوست یا غم اوست

۱۰۲

گر سر ننهم چه چاره سازم

گردن به کمند زلف بدخوست

۱۰۳

از طبع نمی‌رود به شمشیر

زنگار هوس گیاه خودروست

۱۰۴

رو صیقل خویشتن مفرسای

کاین آینه زنگ توی‌برتوست

۱۰۵

سرچشمه زلال صاف دارد

از بخت من آب تیره در جوست

۱۰۶

هرچند خطا نمی‌شود تیر

ما را که گمان به زور بازوست

۱۰۷

مردی نبود کمین نمودن

آهوی تو در کمند ابروست

۱۰۸

با خوی چنین کسی نسازد

دل گفت دعا و جان دعاگوست

۱۰۹

بازوی مصاف او تواناست

پیکان دعای من قوی‌جوست

۱۱۰

گفتم به بها رود متاعم

اکنون که نمی‌خرد دل دوست

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۱۱۲

دل‌کنده شدم ز خویش و پیوند

اما ز تو دل نمی‌توان کند

۱۱۳

خاطر به کدام مهر و شفقت

دارم به تصور تو خرسند

۱۱۴

بر گردن من نهاده شوقت

کفاره صدهزار سوگند

۱۱۵

بر دامن جان ز منت تست

هر گوشه هزار کوه الوند

۱۱۶

یک بار ببین که در تمیزت

من چندم و قدر و قیمتم چند

۱۱۷

از سر به فسون نمی‌رود شور

سیلاب به خس نمی‌شود بند

۱۱۸

از بس دهنش پر است از نوش

فریاد نمی‌کند نی قند

۱۱۹

دیوانه آرمیده خواهی

بند تو نکوترست از پند

۱۲۰

قربان جنون شوم که سازد

صد گریه تلخ را شکرخند

۱۲۱

امروز خوشم به شور و غوغا

فردا که کنی مرا خردمند

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۱۲۳

تا کی مژه‌ام ورق نگارد

لب قصه به خون دل برآرد

۱۲۴

دایم سر ناخنم پر از خونست

کز صفحه سینه خط شمارد

۱۲۵

این نقش و نگار را کسی چند

در معرض خط و خال آرد

۱۲۶

زآمد شد کوی او شدم خوار

این شوق مرا نمی‌گذارد

۱۲۷

هرچند شب فراق صبرم

دندان به جگر همی فشارد

۱۲۸

سیمای صباح خال شب را

بر صفحه چهره می‌نگارد

۱۲۹

در عشق دلم مده که بیدل

خود را به خطر همی‌سپارد

۱۳۰

مرغی که زند به دام خود را

همت به هلاک می‌گمارد

۱۳۱

گر خاک شوم فلک به خاکم

جز تخم غم و بلا نکارد

۱۳۲

پس به که کنم ستیزه با او

گر تیغ جفا به سر ببارد

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۱۳۴

آمد دهنی ز خنده پرنوش

چون خنده گل شکر در آغوش

۱۳۵

می‌گفت حدیث قتل و می‌زد

در کام و گلو حلاوتم جوش

۱۳۶

محو افتادم به سرکشی گفت:

این کیست؟ که نیست در سرش هوش

۱۳۷

بوسم کف پا چه زهره دارم؟

کت دست درآورم در آغوش

۱۳۸

بیمست اگر بغل گشایم

از شرم بریزدم بر و دوش

۱۳۹

خاموش که هر طرف سخن‌چین

صد دام نهاده در ره گوش

۱۴۰

بازآ که به قهر و حیله نتوان

از خاطر کس شدن فراموش

۱۴۱

حق نمک قدیم ما را

یکباره به آب جوی مفروش

۱۴۲

آواز تپیدن دلست این

تا کی گویی منال و مخروش

۱۴۳

این جوش و خروش رسم عشقست

ور می‌گویی که باش خاموش

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۱۴۵

دیریست که یار یار ما نیست

دل نیز امیدوار ما نیست

۱۴۶

یک دم به مراد خود نشستیم

امروز ز روزگار ما نیست

۱۴۷

ما خانه رمیده‌های ظلمیم

پیغام خوش از دیار ما نیست

۱۴۸

نبود ز مصیبت آسمان را

یک داغ که یادگار ما نیست

۱۴۹

هرچند که جان نثار کردیم

شادیم که شرمسار ما نیست

۱۵۰

بسیار نمود هیچ بودی

چون عزت بی‌مدار ما نیست

۱۵۱

با فتنه جدل کند ««نظیری »»

دیوانه به اختیار ما نیست

۱۵۲

با بی‌خردی چنین نشستن

شایسته اعتبار ما نیست

۱۵۳

در معرکه‌ای که عشقبازان

گویند که صبر کار ما نیست

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۱۵۵

از خنده نمونه‌ای‌ست با من

وز گریه لبالب است دامن

۱۵۶

غم از در عاشقان درآمد

بودم به میانه آشنا من

۱۵۷

وارستگیم وقوع دارد

بگذشت و نرفتم از قفا من

۱۵۸

تا از سخنم دلش برنجید

تأثیر ندیدم از دعا من

۱۵۹

از نطق و بیان خود شریکم

در خون هزار مدعا من

۱۶۰

نی حال و اثر نه سوز و دردی

از هم شده چنگ بینوا من

۱۶۱

هرگام جهان جهان شدم دور

کاش از تو نمی‌شدم جدا من

۱۶۲

چون کار نمی‌رسد به انجام

زانجام روم به ابتدا من

۱۶۳

چون طالعی از وفا ندارم

ور عهد تو می‌شود وفا من

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۱۶۵

عشق از پس پرده داد پیغام

کاین کار نمی‌رسد به انجام

۱۶۶

من رفتم و عشق در میان ماند

بر من به دروغ ماند این نام

۱۶۷

زین گریه به آب می‌رود رخت

زین ناله شکاف می‌شود بام

۱۶۸

پیمانه و خم به دیگران ده

من مست شدم ز دیدن جام

۱۶۹

بلبل که نشاط عشق دارد

از سایه گلبنش شود رام

۱۷۰

بوی غم و سوز غربت آمد

آه از دل رفته داد پیغام

۱۷۱

در حوصله دوستی نگنجد

تا دل نشود محال آشام

۱۷۲

صد مرحله تا قبول عشقست

وان هم به مراد بخت و ایام

۱۷۳

روزی تاریک از دم صبح

بختی در خواب از اول شام

۱۷۴

غم بار نهاده تنگ بر تنگ

دل برنگرفته گام از گام

۱۷۵

جان از طلبم به لب رسیده

آبم ز عطش نرفته در کام

۱۷۶

بی‌فایده تا به کی تکاپوی

این راه نمی‌رسد به انجام

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۱۷۸

زین کار دقیق و فکر باریک

ما را دل و دیده گشت تاریک

۱۷۹

شد غیرت کار و بار عشقت

زنار میان ترک و تاجیک

۱۸۰

زندانی گوشه بلاییم

ای شه گذر برین مفالیک

۱۸۱

تا از بن دخمه‌ها برآریم

شب‌های دراز و روز تاریک

۱۸۲

هرچند که مهر را غبارم

در دیده کند شعاع باریک

۱۸۳

نومید نیم که مالکان را

پنهان نظریست با ممالیک

۱۸۴

بی‌جرم ستم کنی بر ایام

لایرحم لی و لا اعادیک

۱۸۵

دل را به جفا ربوده عشقت

چندانش به من نمی‌سپاری ک

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۱۸۷

از شوق توام سر بشر نی

با خلقم و از کسم خبر نی

۱۸۸

هر گوشه به حیرت جمالت

صد دیده و جای یک نظر نی

۱۸۹

در عهد که بوده بوستان را

چندین در و بند و یک ثمر نی

۱۹۰

دام قفسی که یاد دارد؟

صد طوطی و ذره‌ای شکر نی

۱۹۱

زان لب سخنی بگو، چه سرّ است؟

درجی ز گهر پر و گهر نی

۱۹۲

در شهر که دیده‌ای؟ که امروز

دستش ز دلش شکسته‌تر نی

۱۹۳

چشم سیه همیشه مستت

صد شیشه شکست و شیشه‌گر نی

۱۹۴

صد ناوک آه در کمینست

جز دست دعای من سپر نی

۱۹۵

عمری پی این و آن گرفتم

از جمله به سر ز تو به سر نی

۱۹۶

کنجی خواهم که با غم دل

من باشم و تو کسی دگر نی

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۱۹۸

مردیم و ز کین ما به دردی

کشتی و هنوز در نبردی

۱۹۹

وابُردن دل مبارکت باد

این بار مرا تمام بردی

۲۰۰

یک نقش مراد برنیارم

از حقه چرخ لاجوردی

۲۰۱

بازیچه آخر بساطم

هنگامه نهاده رو به سردی

۲۰۲

در دعوی نام و ننگ تا چند

بر سنگ زنم عیار مردی

۲۰۳

دیوانگیا برآر دستی

تا عادت و رسم درنوردی

۲۰۴

گویند به طعنه دشمنانم:

کز بهر چه گرد او نگردی؟

۲۰۵

حرمان تو در محبت از چیست

تقصیر به جستجو نکردی

۲۰۶

سوزم به حجاب عشق و گویم

اقبال نکرد پایمردی

۲۰۷

بی‌وجه جنایتی و جرمی

باید که به شرم و روی زردی

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۲۰۹

ای عشق تو را جنون ما کم

چون زلف تو کار عقل در هم

۲۱۰

بیمار تراست مرگ درمان

مجروح تراست داغ مرهم

۲۱۱

ما را چه خبر ز قرب و بعدست؟

دیوانه کجا و شادی و غم

۲۱۲

ما طفل زیییم و طفل میریم

بازیچه ماست هر دو عالم

۲۱۳

ما کج به مذاق‌ها نشستیم

بر سرو تو راستی مسلم

۲۱۴

آن رخ به نگاه ما دریغست

هست آینه از سکندر و جم

۲۱۵

زنجیر جنون ما مشوران

این سلسله را مریز از هم

۲۱۶

ما را به جفا و سرگرانی

گردیده بنای عشق محکم

۲۱۷

در شیوه عشق اگر نباشد

بیداد تو بر وفا مقدم

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۲۱۹

ما بیش بهای کم خریدار

نقصان خودیم و زیب بازار

۲۲۰

تا رغبت مشتری بجنبد

بر نام کسی دگر کنم کار

۲۲۱

از گلشن ذوق انتظارم

در پای چنان خلیده صد خار

۲۲۲

هرجا قلمم روش نماید

طاووس خجل شود ز رفتار

۲۲۳

هرجا سر گفتگو گشایم

صدطبله دهد به باد عطار

۲۲۴

دم‌رنجه مکن نمی‌نشیند

بر آینه بلور زنگار

۲۲۵

خاموش وگرنه لب گشایم

تا بو ندهد هزار گلزار

۲۲۶

با نافه هرکه بوی عشقست

چون مشک همی‌دمد ز گفتار

۲۲۷

آدم به سخن شد آدم، ار نه

دارد لب و گوش، نقش دیوار

۲۲۸

خواهم همه راه دوست پویم

در حیرتم افکند ز رفتار

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

۲۳۰

آنجا که حدیث عشق و سوداست

رنجش غلط است و شکوه بی‌جاست

۲۳۱

گر شربت تلخ می‌کنم نوش

غم نیست که کار با مسیحاست

۲۳۲

از لذت مدح خان خانان

طوطی زبان من شکرخاست

۲۳۳

از شادی کار این جوانبخت

دولت به هزار سود و سوداست

۲۳۴

با خاره بخت قدرسنجش

اندیشه بد به سینه میناست

۲۳۵

آنجا که عنایتش مربیست

نازکتر از آبگینه خاراست

۲۳۶

عهدش به خوشی و شادمانی

رخساره حور را تماشاست

۲۳۷

پیراهن عدل خوش‌ترازش

از جوهر راستی مطراست

۲۳۸

هرجا که ظفر صفی بدرد

بر قامت بختش آورد راست

۲۳۹

عهدش دم یوسفست کز وی

عالم به جوان شدن زلیخاست

۲۴۰

دولت به مقام کارسازیش

یک وامق و صد هزار عذراست

۲۴۱

از بهر طراز عمر و جاهش

دایم به دعا و عجز و درخواست

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

تصاویر و صوت

دیوان نظیری نیشابوری با تصحیح و تعلیقات محمدرضا طاهری - نظیری نیشابوری - تصویر ۱۰

نظرات