نظامی

نظامی

بخش ۲۶ - نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول

۱

چونکه بهرام شد نشاط‌پرست

دیده در نقشِ هفت پیکر بست

۲

روز شنبه ز دیر شمّاسی

خیمه زد در سواد عبّاسی

۳

سوی گنبد‌سرای غالیه‌فام

پیش بانوی هند شد به سلام

۴

تا شب آنجا نشاط و بازی کرد

عود سازی و عطرسازی کرد

۵

چون برافشاند شب به سنت شاه

بر حریر سپید مشک‌ِ سیاه

۶

شاه ازان نوبهار کشمیری

خواست بویی چو باد شبگیری

۷

تا ز دُرج گهر گشاید قند

گویدش مادگانه لفظی چند

۸

زان فسانه که لب پر آب کند

مست را آرزوی خواب کند

۹

آهوی ترک‌چشم هندو زاد

نافهٔ مشک را گره بگشاد

۱۰

گفت از اول که پنج نوبت شاه

باد بالای چار بالش ماه

۱۱

تا جهان ممکن است جانش باد

همه سرها بر آستانش باد

۱۲

هرچه خواهد که آورد در چنگ

دولتش را در آن مباد درنگ

۱۳

چون دعا ختم کرد برد سجود

برگشاد از شکر‌گوار‌َش عود

۱۴

گفت و از شرم در زمین می‌دید

آنچه زان کس نگفت و کس نشنید

۱۵

که شنیدم به خردی از خویشان

خرده‌کاران و چابک‌اندیشان

۱۶

که ز کدبانوان قصر بهشت

بود زاهد زنی لطیف‌سرشت

۱۷

آمدی در سرای ما هر ماه

سر‌به‌سر کسوتش حریر سیاه

۱۸

بازجستند کز چه ترس و چه بیم

در سوادی تو ای سبیکهٔ سیم‌؟

۱۹

به که ما را به قصه یار شوی

وین سیه را سپید کار شوی

۲۰

بازگویی ز نیک‌خواهی خویش

معنی آیت سیاهی خویش

۲۱

زن چو از راستی ندید گزیر

گفت که‌احوال این سیاه حریر

۲۲

چونکه ناگفته باز نگذارید

گویم ار زان‌که باورم دارید

۲۳

من کنیز فلان ملک بودم

که ازو گرچه مرد خوشنودم

۲۴

مَلِکی بود کامگار و بزرگ

ایمنی داده میش را با گرگ

۲۵

رنج‌ها دیده باز کوشیده

وز تظلم سیاه پوشیده

۲۶

فلک از طالع خروشانش

خوانده شاه سیاه‌پوشانش

۲۷

داشت اول ز جنس پیرایه

سرخ و زردی عجب گرانمایه

۲۸

چون گل‌ِ باغ بود مهمان‌دوست

خنده می‌زد چو سرخ گل در پوست

۲۹

میهمان‌خانه‌ای مهیا داشت

که‌ز ثری روی در ثریا داشت

۳۰

خوان نهاده بساط گسترده

خادمانی به لطف پرورده

۳۱

هرکه آمد لگام گیر شدند

به خودش میهمان پذیر شدند

۳۲

چون به ترتیب خوان نهادندش

در خور پایه نزل دادندش

۳۳

شاه پرسید ازو حکایت خویش

هم ز غربت هم از ولایت خویش

۳۴

آن مسافر هر‌آن شگفت که دید

شاه را قصه کرد و شاه شنید

۳۵

همه عمرش بر‌آن قرار گذشت

تا نشد عمرش‌، از قرار نگشت

۳۶

مدتی گشت ناپدید از ما

سر چو سیمرغ درکشید از ما

۳۷

چون بر این قصه برگذشت بسی

زو چو عنقا نشان نداد کسی

۳۸

ناگهان روزی از عنایت ِ بخت

آمد آن تاجدار بر سر تخت

۳۹

از قبا و کلاه و پیرهنش

پای تا سر سیاه بود تنش

۴۰

تا جهان داشت تیزهوشی کرد

بی‌مصیبت سیاه پوشی کرد

۴۱

در سیاهی چو آب حیوان زیست

کس نگفتش که این سیاهی چیست

۴۲

شبی از مشفقی و دلداری

کردم آن قبله را پرستاری

۴۳

بر کنارم نهاد پای به مهر

گله می‌کرد از اختران سپهر

۴۴

که‌آسمان بین چه ترکتازی کرد

با چو من خسروی‌، چه بازی کرد‌!

۴۵

از سواد ارم برید مرا

در سواد قلم کشید مرا

۴۶

کس نپرسید کان سواد کجاست

بر سر سیمت این سواد چراست

۴۷

پاسخ شاه را سگالیدم

روی در پای شاه مالیدم

۴۸

گفتم ای دستگیر غم‌خواران

بهترین همه جهان‌دار‌ان

۴۹

بر زمین یاری‌یی که‌را باشد‌؟

که‌آسمان را به تیشه بتراشد‌؟

۵۰

باز پرسیدن حدیث نهفت

هم تو دانی و هم توانی گفت

۵۱

صاحب من مرا چو محرم یافت

لعل را سفت و نافه را بشکافت

۵۲

گفت چون من در این جهانداری

خو گرفتم به میهمانداری

۵۳

از بد و نیک هرکه‌را دیدم

سرگذشتی که داشت پرسیدم

۵۴

روزی آمد غریبی از سر راه

کفش و دستار و جامه هرسه سیاه

۵۵

نزل او چون به شرط فرمودم

خواندم و حشمتش بیفزودم

۵۶

گفتم ای من نخوانده نامه تو

سیه از بهر چیست جامه تو‌؟

۵۷

گفت‌: بگذار‌، از این سخن بگذر

که ز سیمرغ کس نداد خبر

۵۸

گفتمش بازگو‌، بهانه مگیر

خبرم ده ز قیروان و ز قیر

۵۹

گفت باید که داری‌ام معذور

که‌آرزویی‌ست این ز گفتن دور

۶۰

زین سیاهی خبر ندارد کس

مگر آن کاین سیاه دارد و بس

۶۱

کردمش لابه‌های پنهانی

من عراقی و او خراسانی

۶۲

با وی از هیچ لابه در نگرفت

پرده از روی کار بر نگرفت

۶۳

چون ز حد رفت خواستاری من

شرمش آمد ز بی‌قرار‌ی من

۶۴

گفت شهری‌ست در ولایت چین

شهری آراسته چو خلد برین

۶۵

نام آن شهر شهر مدهوشان

تعزیت خانه سیهٔ پوشان

۶۶

مردمانی همه به صورت ماه

همه چون ماه در پرند سیاه

۶۷

هرکه زان شهر باده نوش‌کند

آن سوادش سیاه‌پوش کند

۶۸

آنچه در سر نبشت آن سَلَبَ است

گرچه ناخوانده قصه‌ای عجب است

۶۹

گر به خون گردنم بخواهی سفت

بیشتر زین سخن نخواهم گفت

۷۰

این سخن گفت و رخت بر خر بست

آرزوی مرا در اندر بست

۷۱

چون بر‌آن داستان غنود سرم

داستان‌گو‌ی دور شد ز برم

۷۲

قصه‌گو رفت و قصه ناپیدا

بیم آن بُد که من شوم شیدا

۷۳

چند ازین قصه جستجو کردم

بیدق از هر سویی فرو کردم

۷۴

بیش از آن کرده بود فرزین بند

که بر آن قلعه بر شوم به کمند

۷۵

دادم اندیشه را به صبر فریب

تا شکیبد‌، دلم نداد شکیب

۷۶

چند پرسیدم آشکار و نهفت

این خبر کس چنانکه بود نگفت

۷۷

عاقبت مملکت رها کردم

خویشی از خانه پادشا کردم

۷۸

بردم از جامه و جواهر و گنج

آنچه ز اندیشه باز دارد رنج

۷۹

نام آن شهر باز پرسیدم

رفتم وآنچه خواستم دیدم

۸۰

شهری آراسته چو باغ ارم

هریک از مشک برکشیده علم

۸۱

پیکر هریکی سپید چو شیر

همه در جامه سیاه چو قیر

۸۲

در سرایی فرو نهادم رخت

بر نهادم ز جامه تخت به تخت

۸۳

جستم احوال شهر تا یک سال

کس خبر وا نداد ازآن احوال

۸۴

چون نظر ساختم ز هر بابی

دیدم آزاده مرد قصابی

۸۵

خوب‌روی و لطیف و آهسته

از بد هر کسی زبان بسته

۸۶

از نکویی و نیک‌رایی او

راه جستم به آشنایی او

۸۷

چون به هم‌صحبتش پیوستم

به کله‌داریش کمر بستم

۸۸

دادمش نقدهای رو تازه

چیزهایی برون ز اندازه

۸۹

روز تا روز قدرش افزودم

آهنی را به زر بر اندودم

۹۰

کردمش صید خویش موی به موی

گه به دنیا و گه به دیبا روی

۹۱

مرد قصاب از آن زرافشانی

صید من شد چو گاو قربانی

۹۲

آنچنان کردمش به دادن گنج

کامد از بار آن خزانه به رنج

۹۳

برد روزی مرا به خانهٔ خویش

کرد برگی ز رسم و عادت بیش

۹۴

اولم خوان نهاد و خورد آورد

خدمتی خوب در نورد آورد

۹۵

هرچه بایست بود بر خوانش

به جز از آرزوی مهمانش

۹۶

چون ز هرگونه خوردها خوردیم

سخن از هر دری فرو کردیم

۹۷

میزبان چون ز کارِ خوان پرداخت

بیش از اندازه پیشکش‌ها ساخت

۹۸

وانچه من دادمش به‌هم پیوست

پیشم آورد و عذر‌خواه نشست

۹۹

گفت چندین نورد گوهر و گنج

بر نسنجیده هیچ گوهر‌سنج

۱۰۰

من که قانع شدم به اندک سود

این همه دادنم ز بهر چه بود‌؟

۱۰۱

چیست پاداش این خداوندی‌؟

حکم کن تا کنم کمربندی

۱۰۲

جان یکی دارم ار هزار بود

هم در این کفه کم عیار بود

۱۰۳

گفتم ای خواجه این غلامی چیست‌؟

پخته‌تر پیشم آی خامی چیست‌؟

۱۰۴

در ترازوی مرد با فرهنگ

این محقر چه وزن دارد و سنگ‌؟

۱۰۵

به غلامان دست پروردم

به کرشمه اشارتی کردم

۱۰۶

تا دویدند و از خزانهٔ خاص

آوریدند نقدهای خلاص

۱۰۷

زان گرانمایه نقدهای درست

بیش از آن دادمش که بود نخست

۱۰۸

مرد که‌‌آگه نبد ز نازش من

در خجالت شد از نوازش من

۱۰۹

گفت من خود ز وام‌دار‌ی‌ِ تو

نرسیدم به حق‌گزاری تو

۱۱۰

دادی‌ام نعمتی دگرباره

جای شرم است‌، چون کنم چاره‌؟

۱۱۱

دادهٔ تو نه زان نهادم پیش

تا رجوع افتدت به دادهٔ خویش

۱۱۲

زان نهادم که این چنین گنجی

نبُوَد بی جزا و پارنجی

۱۱۳

چون تو بر گنج گنج افزودی

من خجل گشتم ار تو خشنودی

۱۱۴

حاجتی گر به بنده هست‌، بیار

ور نه اینها که داده‌ای بر دار

۱۱۵

چون قوی‌دل شدم به یاری او

گشتم آگه ز دوستداری او

۱۱۶

باز گفتم بدو حکایت خویش

قصهٔ شاهی و ولایت خویش

۱۱۷

کز چه معنی بدین طرف راندم

دست بر پادشاهی افشاندم

۱۱۸

تا بدانم که هر که زین شهر‌ند

چه سبب کز نشاط بی‌بهرند‌؟

۱۱۹

بی‌مصیبت به غم چرا کوشند‌؟

جامه‌های سیه چرا پوشند‌؟

۱۲۰

مرد قصاب کاین سخن بشنید

گوسپندی شد و ز گرگ رمید

۱۲۱

ساعتی ماند چون رمیده‌دلان

دیده بر هم نهاده چون خجلان

۱۲۲

گفت پرسیدی آنچه نیست صواب

دهمت آنچنانکه هست جواب

۱۲۳

شب چو عنبر فشاند بر کافور

گشت مردم ز راه مردم دور

۱۲۴

گفت وقت است کانچه می‌خواهی

بینی و یابی از وی آگاهی

۱۲۵

خیز تا بر تو راز بگشایم

صورت نانموده بنمایم

۱۲۶

این سخن گفت و شد ز خانه برون

شد مرا سوی راه راهنمون

۱۲۷

او همی‌شد من غریب از پس

وز خلایق نبود با ما کس

۱۲۸

چون پری ز آدمی بُرید مرا

سوی ویرانه‌ای کشید مرا

۱۲۹

چون در آن منزل خراب شدیم

چون پری هردو در نقاب شدیم

۱۳۰

سبدی بود در رسن بسته

رفت و آورد پیشم آهسته

۱۳۱

بسته کرده رسن در آن پرگار

اژدهایی به گرد سله مار

۱۳۲

گفت یک دم درین سبد بنشین

جلوه‌ای کن بر آسمان و زمین

۱۳۳

تا بدانی که هرکه خاموش‌ست

از چه معنی چنین سیه‌پوش‌ست

۱۳۴

آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت

ننماید مگر که این سبدت

۱۳۵

چون دمی دیدم از خلل خالی

در نشستم در آن سبد حالی

۱۳۶

چون تنم در سبد نوا بگرفت

سبدم مرغ شد هوا بگرفت

۱۳۷

به طلسمی که بود چنبر ساز

برکشیدم به چرخ چنبر باز

۱۳۸

آن رسن کش به لیمیا سازی

من بیچاره در رسن‌بازی

۱۳۹

شمع‌وار‌م رسن به گردن چست

رسنم سخت بود و گردن سست

۱۴۰

چون اسیری ز بخت خود مهجور

رسن از گردنم نمی‌شد دور

۱۴۱

من شدم بر خره به گردن خرد

خر‌ِ بختم شد و رسن را برد

۱۴۲

گرچه بود از رسن بتاب تنم

رشته جان نشد جز آن رسنم

۱۴۳

بود میلی برآوریده به ماه

که ز بر دیدنش فتاد کلاه

۱۴۴

چون رسید آن سبد به میل بلند

رسنم را گره رسید به بند

۱۴۵

کار‌ساز‌م شد و مرا بگذاشت

کردم افغان بسی و سود نداشت

۱۴۶

زیر و بالا چو در جهان دیدم

خویشتن را بر آسمان دیدم

۱۴۷

آسمان بر سرم فسون خوانده

من معلق چو آسمان مانده

۱۴۸

زان سیاست که جان رسید به ناف

دیده در کار ماند زهره شکاف

۱۴۹

سوی بالا دلم ندید دلیر

زَهرهٔ آن که‌را که بیند زیر‌؟!

۱۵۰

دیده بر هم نهادم از سر‌ِ بیم

کرده خود را به عاجزی تسلیم

۱۵۱

در پشیمانی از فسانه خویش

آرزومند خویش و خانه خویش

۱۵۲

هیچ سودم نه زان پشیمانی

جز خدا ترسی و خدا خوانی

۱۵۳

چون بر آمد بر این زمانی چند

بر سر آن کشیده میل بلند

۱۵۴

مرغی آمد نشست چون کوهی

کامدم زو به دل در اندوهی

۱۵۵

از بزرگی که بود سر‌‌تا‌پای

میل گفتی در اوفتاده ز جای

۱۵۶

پر و بالی چو شاخه‌های درخت

پای‌ها بر مثال پایه تخت

۱۵۷

چون ستونی کشیده منقاری

بیستونی و در میانْ غاری

۱۵۸

هردَم آهنگ خارشی می‌کرد

خویشتن را گزارشی می‌کرد

۱۵۹

هر پری را که گرد می‌انگیخت

نافه مشک بر زمین می‌ریخت

۱۶۰

هر بن بال را که می‌خارید

صدفی ریخت پُر ز مروارید

۱۶۱

او شده بر سرین من در خواب

من در او مانده چون غریق در آب

۱۶۲

گفتم ار پای مرغ را گیرم

زیر پای آورَد چو نخجیرم

۱۶۳

ور کنم صبر‌، جای پر خطر است

کافتم زیر و محنتم زبر است

۱۶۴

بی‌وفایی ز ناجوانمردی

کرد با من دمی بدین سردی

۱۶۵

چه غرض بودش از شکنجه من

کاین چنین خرد کرد پنجه من

۱۶۶

مگر اسباب من ز راهش برد‌؟

به هلاکم بدین سبب بسپرد؟

۱۶۷

به که در پای مرغ پیچم دست

زین خطر‌گه بدین توانم رست

۱۶۸

چونکه هنگام بانگ مرغ رسید

مرغ و هر وحشی‌یی که بود رمید

۱۶۹

دل آن مرغ نیز تاب گرفت

بال برهم زد و شتاب گرفت

۱۷۰

دست بردم به اعتماد خدای

و آن قوی‌پای را گرفتم پای

۱۷۱

مرغ پا گِرد کرد و بال گشاد

خاکی‌یی را بر اوج برد چو باد

۱۷۲

ز اول صبح تا به نیمه روز

من سفر‌ساز و او مسافر‌سوز

۱۷۳

چون به گرمی رسید تابش مهر

بر سر ما روانه گشت سپهر

۱۷۴

مرغ با سایه هم نشستی کرد

اندک اندک نشاط‌ِ پستی کرد

۱۷۵

تا بدانجای کز چنان جایی

تا زمین بود نیزه بالایی

۱۷۶

بر زمین سبزه‌ای به رنگ حریر

لخلخه کرده از گلاب و عبیر

۱۷۷

من بر آن مرغ صد دعا کردم

پایش از دست خود رها کردم

۱۷۸

اوفتادم چو برق با دل گرم

بر گلی نازک و گیاهی نرم

۱۷۹

ساعتی نیک ماندم افتاده

دل به اندیشه‌های بد داده

۱۸۰

چون از آن ماندگی برآسودم

شکر کردم که بهترک بودم

۱۸۱

باز کردم نظر به عادت خویش

دیدم آن جایگاه را پس و پیش

۱۸۲

روضه‌ای دیدم آسمان زمیش

نارسیده غبار آدمیش

۱۸۳

صدهزاران گل شکفته درو

سبزه بیدار و آب خفته درو

۱۸۴

هر گلی گونه گونه از رنگی

بوی هر گلی رسیده فرسنگی

۱۸۵

زلف سنبل به حلقه‌های کمند

کرده جعد قرنفلش را بند

۱۸۶

لب گل را به گاز برده سمن

ارغوان را زبان بریده چمن

۱۸۷

گرد کافور و خاک عنبر بود

ریگ زر‌، سنگلاخ گوهر بود

۱۸۸

چشمه‌هایی روان بسان گلاب

در میانش عقیق و در خوشاب

۱۸۹

چشمه‌ای کاین حصار پیروزه

کرده زو آب و رنگ دریوزه

۱۹۰

ماهیان در میان چشمه آب

چون درم‌های سیم در سیماب

۱۹۱

کوهی از گرد او زمرد رنگ

بیشه کوه سرو و شاخ و خدنگ

۱۹۲

همه یاقوت سرخ بد سنگش

سرخ گشته خدنگش از رنگش

۱۹۳

صندل و عود هر سویی بر پای

باد ازو عود سوز و صندل سای

۱۹۴

حور سر در سرشتش آورده

سر گزیت از بهشتش آورده

۱۹۵

ارم آرام دل نهادش نام

خوانده مینوش چرخ مینو فام

۱۹۶

من که دریافتم چنین جایی

شاد گشتم چو گنج پیمایی

۱۹۷

از نکویی در او عجب ماندم

بر وی الحمدللهی خواندم

۱۹۸

گِرد بر گشتم از نشیب و فراز

دیدم آن روضه‌های دیده نواز

۱۹۹

میوه‌های لذیذ می‌خوردم

شکر نعمت پدید می‌کردم

۲۰۰

عاقبت رخت بستم از شادی

زیر سروی چو سرو آزادی

۲۰۱

تا شب آنجایگه قرارم بود

نشدم گر هزار کارم بود

۲۰۲

اندکی خوردم اندکی خفتم

در همه حال شکر می‌گفتم

۲۰۳

چون شب آرایشی دگرگون ساخت

کحلی اندوخت قرمزی انداخت

۲۰۴

بر سر کوه مهر تافته تافت

زُهره صبح چون شکوفه شکافت

۲۰۵

بادی آمد ز ره فشاند غبار

بادی آسوده‌تر ز باد بهار

۲۰۶

ابری آمد چو ابر نیسانی

کرد بر سبزه‌ها در افشانی

۲۰۷

راه چون رفته گشت و نم زده شد

همه راه از بتان چو بت‌کده شد

۲۰۸

دیدم از دور صدهزاران حور

کز من آرام و صابری شد دور

۲۰۹

یک جهان پر نگار نورانی

روح‌پرور چو راح ریحانی

۲۱۰

هر نگاری بسان تازه بهار

همه در دست‌ها گرفته نگار

۲۱۱

لب لعلی چو لاله در بستان

لعل‌شان خون‌بهای خوزستان

۲۱۲

دست و ساعد پر از علاقه زر

گردن و گوش پر ز لؤلؤ تر

۲۱۳

شمع‌هایی به دست شاهانه

خالی از دود و گاز و پروانه

۲۱۴

آمدند از کشی و رعنایی

با هزاران هزار زیبایی

۲۱۵

بر سر آن بتان حور سرشت

فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت

۲۱۶

فرش انداختند و تخت زدند

راه صبرم زدند و سخت زدند

۲۱۷

چون زمانی بر این گذشت نه دیر

گفتی آمد مه از سپهر به زیر

۲۱۸

آفتابی پدید گشت از دور

که‌آسمان ناپدید گشت از نور

۲۱۹

گرد بر گرد او چو حور و پری

صدهزاران ستاره سحری

۲۲۰

سرو بود او کنیزکان چمنش

او گل سرخ و آن بتان سمنش

۲۲۱

هر شکر پاره شمعی اندر دست

شکر و شمع خوش بود پیوست

۲۲۲

پر سهی سرو گشت باغ همه

شب چراغان با چراغ همه

۲۲۳

آمد آن بانوی همایون بخت

چون عروسان نشست بر سر تخت

۲۲۴

عالم آسوده یکسر از چپ و راست

چون نشست او‌، قیامتی برخاست

۲۲۵

پس به یک لحظه چون نشست به جای

برقع از رخ گشود و موزه ز پای

۲۲۶

شاهی آمد برون ز طارم خویش

لشگر روم و زنگش از پس و پیش

۲۲۷

رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ

رزمه روم داد و بزمه زنگ

۲۲۸

تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور

همه سروی ز خاک و او از نور

۲۲۹

بود لختی چو گل سرافکنده

به جهان آتش در افکنده

۲۳۰

چون زمانی گذشت سر برداشت

گفت با محرمی که دربر داشت

۲۳۱

که ز نامحرمان خاک‌پرست

می‌نماید که شخصی اینجا هست

۲۳۲

خیز و بر گرد گرد این پرگار

هرکه پیش آیدت به پیش من آر

۲۳۳

آن پری‌زاده در زمان برخاست

چون پری می‌پرید از چپ و راست

۲۳۴

چون مرا دید ماند از آن بشگفت

دستگیرانه دست من بگرفت

۲۳۵

گفت برخیز تا رویم چو دود

بانوی بانوان چنین فرمود

۲۳۶

من بدان گفته هیچ نفزودم

که‌آرزومند آن سخن بودم

۲۳۷

پر گرفتم چو زاغ با طاووس

آمدم تا به جلوه‌گاه عروس

۲۳۸

پیش رفتم ز روی چالاکی

خاک بوسیدمش من خاکی

۲۳۹

خواستم تا به پای بنشینم

در صف زیر جای بگزینم

۲۴۰

گفت برخیز جای جای تو نیست

پایهٔ بندگی سزای تو نیست

۲۴۱

پیش چون من حریف مهمان‌دوست

جای مهمان ز مغز به که ز پوست

۲۴۲

خاصه خوبی و آشنا نظری

دست‌پرورد رایض هنری

۲۴۳

بر سریر آی و پیش من بنشین

سازگار است ماه با پروین

۲۴۴

گفتم ای بانوی فریشته‌خو‌ی

با چو من بنده این حدیث مگوی

۲۴۵

تخت بلقیس جای دیوان نیست

مرد آن تخت جز سلیمان نیست

۲۴۶

من که دیوی شدم بیابانی

چون کنم دعوی سلیمانی‌؟

۲۴۷

گفت نارد بها بهانه مگیر

با فسون خوانده‌ای فسانه مگیر

۲۴۸

همه‌جای آن‌ِ تست و حکم تراست

لیک با من نشست باید و خاست

۲۴۹

تا شوی آگه ز نهانی من

بهره یابی ز مهربانی من

۲۵۰

گفتمش همسر تو سایه تست

تاج من خاک‌ِ تخت‌پایهٔ تست

۲۵۱

گفت سوگندها به جان و سرم

که برآیی یکی زمان به برم

۲۵۲

میهمان منی تو ای سره مرد

میهمان را عزیز باید کرد

۲۵۳

چون به جز بندگی ندیدم رای

ایستادم چو بندگان بر پای

۲۵۴

خادمی دست من گرفت به ناز

بر سریرم نشاند و آمد باز

۲۵۵

چون نشستم بر آن سریر بلند

ماه دیدم گرفتمش به کمند

۲۵۶

با من آن مه به خوش‌زبانی‌ها

کرد بسیار مهربانی‌ها

۲۵۷

پس بفرمود کاورند به پیش

خوان و خوردی ز شرح دادن بیش

۲۵۸

خوان نهادند خازنان بهشت

خوردهایی همه عبیر سرشت

۲۵۹

خوان ز پیروزه کاسه از یاقوت

دیده را زو نصیب و جان را قوت

۲۶۰

هرچه اندیشه در گمان آورد

مطبخی رفت و در میان آورد

۲۶۱

چون فراغت رسیدمان از خورد

از غذاهای گرم و شربت سرد

۲۶۲

مطرب آمد روانه شد ساقی

شد طرب را بهانه در باقی

۲۶۳

هر نسفته‌دُری دری می‌سفت

هر ترانه ترانه‌ای می‌گفت

۲۶۴

رقص میدان گشاد و دایره بست

پَر در آمد به پای و پویه به‌دست

۲۶۵

شمع را ساختند بر سر جای

و ایستادند همچو شمع به پای

۲۶۶

چون ز پا کوفتن برآسودند

دستبردی به باده بنمودند

۲۶۷

شد به دادن شتاب ساقی گرم

برگرفت از میان وقایه شرم

۲۶۸

من به نیروی عشق و عذر شراب

کردم آنها که رطلیان خراب

۲۶۹

وان شکر لب ز روی دمسازی

باز گفتی نکرد از آن بازی

۲۷۰

چونکه دیدم به مهر خود رایش

اوفتادم چو زلف در پایش

۲۷۱

بوسه بر پای یار خویش زدم

تا ‌«مکن‌» بیش گفت‌، بیش زدم

۲۷۲

مرغ امید بر نشست به شاخ

گشت میدان گفتگوی فراخ

۲۷۳

عشق می‌باختم به بوس و به می

به دلی و هزار جان با وی

۲۷۴

گفتمش دلپسند‌! کام تو چیست‌؟

نامداریت هست‌، نام تو چیست‌؟

۲۷۵

گفت من ترک نازنین اندام

نازنین ترک‌تاز دارم نام

۲۷۶

گفتم از همدمی و هم کیشی

نام‌ها را به هم بوَد خویشی

۲۷۷

ترکتاز است نامت این عجب است

ترکتازی مرا همین لقب است

۲۷۸

خیز تا ترک‌وار در تازیم

هندوان را در آتش اندازیم

۲۷۹

قوت جان از می مغانه کنیم

نقل و می نوش عاشقانه کنیم

۲۸۰

چون می تلخ و نقل شیرین هست

نقل بر خوان نهیم و می بر دست

۲۸۱

یافتم در کرشمه دستوری

کز میان دور گردد آن دوری

۲۸۲

غمزه می‌گفت وقت بازی تست

هان که دولت به کار‌سازی تست

۲۸۳

خنده می‌داد دل که وقت خوش‌ست

بوسه بستان که یار ناز‌کش‌ست

۲۸۴

چونکه بر گنج‌ِ بوسه بارم داد

من یکی خواستم‌، هزارم داد

۲۸۵

گرم گشتم چنانکه گردد مست

یار در دست و رفته کار از دست

۲۸۶

خونم اندر جگر به جوش آمد

ماه را بانگ خون به گوش آمد

۲۸۷

گفت امشب به بوسه قانع باش

بیش از این رنگ آسمان متراش

۲۸۸

هرچه زین بگذرد روا نبود

دوست آن به که بی‌وفا نبود

۲۸۹

تا بود در تو ساکنی بر جای

زلف کش گاز گیر و بوسه ربای

۲۹۰

چون بدانجا رسی که نتوانی

کز طبیعت عنان بگردانی

۲۹۱

زین کنیزان که هر یکی ماهی‌ست

شب عشاق را سحرگاهی‌ست

۲۹۲

آنکه در چشم خوب‌تر یابی

و‌آرزو را درو نظر یابی

۲۹۳

حکم کن کز خودش کنم خالی

زیر حکم تو آورم حالی

۲۹۴

تا به مولایی‌ات کمر بندد

به شبستان خاص پیوندند

۲۹۵

کندت دلبری و دلداری

هم عروسی و هم پرستاری

۲۹۶

آتشت را ز جوش بنشاند

آبی از بهر جوی ما ماند

۲۹۷

گر دگر شب عروس نو خواهی

دهمت بر مراد خود شاهی

۲۹۸

هر شبت زین یکی گهر بخشم

گر دگر بایدت دگر بخشم

۲۹۹

این سخن گفت و چون ازین پرداخت

مشفقی کرد و مهربانی ساخت

۳۰۰

در کنیزان خود نهانی دید

آنکه در خورد مهربانی دید

۳۰۱

پیش خواند و به من سپرد به‌ناز

گفت برخیز و هرچه خواهی ساز

۳۰۲

ماه بخشیده دست من بگرفت

من در آن ماه‌روی مانده شگفت

۳۰۳

کز شگرفی و دلبری و کشی

بود یاری سزای نازکشی

۳۰۴

او همی‌رفت و من به دنبالش

بنده زلف و هندوی خالش

۳۰۵

تا رسیدم به بارگاهی چست

در نشد تا مرا نبرد نخست

۳۰۶

چون در آن قصر تنگ بار شدیم

چون بم و زیر سازگار شدیم

۳۰۷

دیدم افکنده بر بساط بلند

خواب‌گاهی ز پرنیان و پرند

۳۰۸

شمع‌های بساط بزم افروز

همه یاقوت ساز و عنبر سوز

۳۰۹

سر به بالین بستر آوردیم

هردو برها به بر در آوردیم

۳۱۰

یافتم خرمنی چو گل در بید

نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید

۳۱۱

صدفی مهر بسته بر سر او

مهر بر داشتم ز گوهر او

۳۱۲

بود تا گاه روز در بر من

پر ز کافور و مشک بستر من

۳۱۳

گاه روز او چو بخت من برخاست

ساز گرمابه کرد یک یک راست

۳۱۴

غسل گاهم به آبادانی کرد

کز گهر سرخ بود و از زر زرد

۳۱۵

خویشتن را به آب گل شستم

در کلاه و کمر چو گل رستم

۳۱۶

آمدم زان نشاط‌گاه برون

بود یک‌یک ستاره بر گردون

۳۱۷

در خزیدم به گوشه‌ای خالی

فرض ایزد گزاردم حالی

۳۱۸

آن عروسان و لعبتان سرای

همه رفتند و کس نماند به جای

۳۱۹

من بر آن سبزه مانده چون گل زرد

بر لب مرغزار و چشمه سرد

۳۲۰

سر نهادم خمار می در سر

بر گل خشک با گلاله تر

۳۲۱

خفتم از وقت صبح تا گه شام

بخت بیدار و خواجه خفته به کام

۳۲۲

آهوی شب چو گشت نافه‌گشا‌ی

صدفی شد سپهر غالیه‌سای

۳۲۳

سر برآوردم از عماری خواب

بنشستم چو سبزه بر لب آب

۳۲۴

آمد آن ابر و باد چون شب دوش

این درافشان و آن عبیرفروش

۳۲۵

باد می‌رفت و ابر می‌افشاند

این سمن کاشت و آن بنفشه نشاند

۳۲۶

چون شد آن مرغزار عنبر بوی

آب گل سر نهاد جوی به جوی

۳۲۷

لعبتان آمدند عشرت‌ساز

آسمان بازگشت لعبت‌باز

۳۲۸

تختی از تخته زر آوردند

تخت‌پوشی ز گوهر آوردند

۳۲۹

چون شد انگیخته سریر بلند

بسته شد بر سرش بساط پرند

۳۳۰

بزمی آراستند سلطانی

زیور بزم جمله نورانی

۳۳۱

شور و آشوبی از جهان برخاست

آمدند آن جماعت از چپ و راست

۳۳۲

در میان آن عروس یغمایی

برده از عاشقان شکیبایی

۳۳۳

بر سر تخت شد قرار گرفت

تخت ازو رنگ نوبهار گرفت

۳۳۴

باز فرمود تا مرا جستند

نامم از لوح غایبان شستند

۳۳۵

رفتم و بر سریر خواندندم

هم به آیین خود نشاندندم

۳۳۶

هم به ترتیب و ساز روز دگر

خوان نهادند و خوردها بر سر

۳۳۷

هر ابایی که در خورَد به بساط

وآورَد در خورنده رنگ نشاط

۳۳۸

ساختند آنچنان که باید ساخت

چونکه هرکس از آن خورش پرداخت

۳۳۹

مِی نهادند و چنگ ساخته شد

از زدن رودها نواخته شد

۳۴۰

نوش ساقی و جام نوشگوار

گرم‌تر کرد عشق را بازار

۳۴۱

در سر آمد نشاط سرمستی

عشق با باده کرد همدستی

۳۴۲

ترک من رحمت آشکارا کرد

هندوی خویش را مدارا کرد

۳۴۳

رغبت افزود در نواختنم

مهربان شد به کار ساختنم

۳۴۴

کرد شکلی به غمزه با یاران

تا شدند از برش پرستاران

۳۴۵

خلوتی آنچنان و یاری نغز

تابم از دل در اوفتاد به مغز

۳۴۶

دست بردم چو زلف در کمرش

درکشیدم چو عاشقان به برش

۳۴۷

گفت هان وقت بی‌قراری نیست

شب شب زینهار خواری نیست

۳۴۸

گر قناعت کنی به شکر و قند

گاز می‌گیر و بوسه در می‌بند

۳۴۹

به قناعت کسی که شاد بوَد

تا بوَد محتشم‌نهاد بوَد

۳۵۰

وانکه با آرزو کند خویشی

اوفتد عاقبت به درویشی

۳۵۱

گفتمش چاره کن ز بهر خدای

کابم از سر گذشت و خار از پای

۳۵۲

هست زنجیر زلف چون قیرت

من ز دیوانگان زنجیرت

۳۵۳

در به زنجیر کن ترا گفتم

تا چو زنجیریان نیاشفتم

۳۵۴

شب به آخر رسید و صبح دمید

سخن ما به آخری نرسید

۳۵۵

گر کشی جانم از تو نیست دریغ

اینک اینک سر آنک آنک تیغ

۳۵۶

این همه سر کشیدن از پی چیست

گل نخندید تا هوا نگریست

۳۵۷

جوی آبی و آب جویت من

خاکی و آب دست شویت من

۳۵۸

تشنه‌ای را که او گلوده تست

آب در ده که آب در ده تست

۳۵۹

ندهی آب من بقای تو باد

آب من نیز خاک پای تو باد

۳۶۰

خاکیی را بگیر کابی برد

آب جوئی در آب جوئی مرد

۳۶۱

قطره‌ای را به تشنگی مگداز

تشنه‌ای را به قطره‌ای بنواز

۳۶۲

رطبی در فتاده گیر به شیر

سوزنی رفته در میان حریر

۳۶۳

گر جز اینست کار تا خیزم

خاک در چشم آرزو ریزم

۳۶۴

مرغی انگاشتم نشست و پرید

نه خر افتاده شد نه خیک درید

۳۶۵

پاسخم داد کامشبی خوش باش

نعل شبدیز گو در آتش باش

۳۶۶

گر شبی زین خیال گردی دور

یابی از شمع جاودانی نور

۳۶۷

چشمه‌ای را به قطره‌ای مفروش

کاین همه نیش دارد آن همه نوش

۳۶۸

در یک آرزو به خود در بند

همه ساله به خرمی می‌خند

۳۶۹

بوسه میگیر و زلف و می‌انداز

نرد رو با کنیزکان می‌باز

۳۷۰

باغ داری به ترک باغ مگوی

مرغ با تست شیر مرغ مجوی

۳۷۱

کام دل هست و کامرانی هست

در خیانت‌گری چه آری دست‌؟

۳۷۲

امشبی با شکیب ساز و مکوش

دل بنه بر وظیفه شب دوش

۳۷۳

من ازین پایه چون به زیر آیم

هم به دست آیم ارچه دیر آیم

۳۷۴

ماهی از حوضه ار بشست آری

ماه را دیرتر به دست آری

۳۷۵

چون گران دیدمش در آن بازی

کردم آهستگی و دمسازی

۳۷۶

دل نهادم به بوسه چو شکر

روزه بستم به روزهای دگر

۳۷۷

از سر عشوه باده می‌خوردم

بر سر تابه صبر می‌کردم

۳۷۸

باز تب کرده را در آمد تاب

رغبتم تازه شد به بوس و شراب

۳۷۹

چون دگرباره ترک دلکش من

در جگر دید جوش آتش من

۳۸۰

کرد از آن لعبتان یکی را ساز

کاید و آتشم نشاند باز

۳۸۱

یاری الحق چنانکه دل خواهد

دل همه چیز معتدل خواهد

۳۸۲

خوشدل آن شد که باشدش یاری

گر بود کاچکی چنان باری

۳۸۳

رفتم آن شب چنانکه عادت بود

وان شب کام دل زیادت بود

۳۸۴

تا گه روز قند می‌خوردم

با پری دست بند می‌کردم

۳۸۵

روز چون جامه کرد گازر شوی

رنگرزوار شب شکست سبوی

۳۸۶

آن همه رنگهای دیده فریب

دور گشت از بساط زینت و زیب

۳۸۷

در تمنا که چون شب آید باز

می‌خورم با بتان چین و طراز

۳۸۸

زلف ترکی برآورم به کمر

دلنوازی درافکنم به جگر

۳۸۹

گه خورم با شکر لبی جامی

گه بر آرم ز گلرخی کامی

۳۹۰

چون شب آمد غرض مهیا بود

مسندم بر تراز ثریا بود

۳۹۱

چندگاه این چنین برود و به می

هر شبم عیش بود پی در پی

۳۹۲

اول شب نظاره‌گاهم نور

وآخر شب هم آشیانم حور

۳۹۳

روز بودم به باغ و شب به بهشت

خاک مشگین و خانه زرین خشت

۳۹۴

بودم اقلیم خوشدلی را شاه

روز با آفتاب و شب با ماه

۳۹۵

هیچ کامی نه کان نبود مرا

بخت بود کان نمود مرا

۳۹۶

چون در آن نعمتم نبود سپاس

حق نعمت زیاده شد ز قیاس

۳۹۷

ورق از حرف خرمی شستم

کز زیادت زیادتی جستم

۳۹۸

چون بسی شب رسید وعده ماه

شب جهان بر ستاره کرد سیاه

۳۹۹

عنبرین طره سرای سپهر

طره ماه درکشید به مهر

۴۰۰

ابرو بادی که آمدی زان پیش

تازه کردند تازه‌روئی خویش

۴۰۱

شورشی باز در جهان افتاد

بانگ زیور بر آسمان افتاد

۴۰۲

وآن کنیزان به رسم پیشینه

سیب در دست و نار در سینه

۴۰۳

آمدند آن سریر بنهادند

حلقه بستند و حلق بگشادند

۴۰۴

آمد آن ماه آفتاب نشان

در بر افکنده زلف مشک‌فشان

۴۰۵

شمعها پیش و پس به عادت خویش

پس رها کن که شمع باشد پیش

۴۰۶

با هزاران هزار زینت و ناز

بر سر بزمگاه خود شد باز

۴۰۷

مطربان پرده را نوا بستند

پرده‌داران به کار بنشستند

۴۰۸

ساقیان صرف ارغوانی رنگ

راست کردند بر ترنم چنگ

۴۰۹

شاه شکر لبان چنان فرمود

کاورید آن حریف ما را زود

۴۱۰

باز خوبان به ناز بردندم

به خداوند خود سپردندم

۴۱۱

چون مرا دید مهربان برخاست

کرد بر دست راست جایم راست

۴۱۲

خدمتش کردم و نشستم شاد

آرزوی گذشته آمد یاد

۴۱۳

خوان نهادند باز بر ترتیب

بیش از اندازه خوردهای غریب

۴۱۴

چون ز خوانریزه خورده شد روزی

می در آمد به مجلس افروزی

۴۱۵

از کف ساقیان دریا کف

درفشان گشت کامهای صدف

۴۱۶

من دگرباره گشته واله و مست

زلف او چون رسن گرفته به دست

۴۱۷

باز دیوانم از رسن رستند

من دیوانه را رسن بستند

۴۱۸

عنکبوتی شدم ز طنازی

وان شب آموختم رسن‌بازی

۴۱۹

شیفتم چون خری که جو بیند

یا چو صرعی که ماه نو بیند

۴۲۰

لرز لرزان چو دزد گنج‌پرست

در کمرگاه او کشیدم دست

۴۲۱

دست بر سیم ساده میسودم

سخت می‌گشت و سست می‌بودم

۴۲۲

چون چنان دید ماه زیبا چهر

دست بر دست من نهاد به مهر

۴۲۳

بوسه زد دستم آن ستیزه‌حور

تا ز گنجینه دست کردم دور

۴۲۴

گفت بر گنج بسته دست میاز

کز غرض کوتهست دست دراز

۴۲۵

مهر برداشتن ز کان نتوان

کان به مهر است چون توان نتوان

۴۲۶

صبر کن کان تست خرما بن

تا به خرما رسی شتاب مکن

۴۲۷

باده می‌خور که خود کباب رسد

ماه می بین که آفتاب رسد

۴۲۸

گفتم ای آفتاب گلشن من

چشمه نور و چشم روشن من

۴۲۹

صبح رویت دمیده چون گل باغ

چون نمیرم برابرت چو چراغ

۴۳۰

می‌نمائی به تشنه آب شکر

گوئی آنگه که لب بدوز و مخور

۴۳۱

چون درآمد رخت به جلوه‌گری

عقل دیوانه شد که دید پری

۴۳۲

نعلک گوش را چو کردی ساز

نعل در آتشم فکندی باز

۴۳۳

با شبیخون ماه چون کوشم

آفتابی به ذره چون پوشم

۴۳۴

دست چون دارمت که در دستی

اندهی نیستم چو تو هستی

۴۳۵

از زمینی تو من هم از زمیم

گر تو هستی پری من آدمیم

۴۳۶

لب به دندان گزیدنم تا چند

وآب دندان مزیدنم تا چند

۴۳۷

چاره‌ای کن که غم رسیده کسم

تا یک امشب به کام دل برسم

۴۳۸

بس که جانم به لب رسیده ز درد

بوسه گرم ده مده دم سرد

۴۳۹

بختم از یاری تو کار کند

یاری بخت بختیار کند

۴۴۰

گوئی انده مخور که یار توام

کار خود کن که من به کار توام

۴۴۱

کار ازین صعب‌تر که بار افتاد

وارهان وارهان که کار افتاد

۴۴۲

گرچه آهو سرینی ای دلبند

خواب خرگوش دادنم تا چند

۴۴۳

ترسم این پیر گرگ روبه‌باز

گرگی و روبهی کند آغاز

۴۴۴

شیر گیرانه سوی من تازد

چون پلنگی به زیرم اندازد

۴۴۵

آرزوهاست با تو بگذارم

کارزوی خود از تو بردارم

۴۴۶

گر در آرزوم در بندی

میرم امشب در آرزومندی

۴۴۷

ناز میکش که ناز مهمانان

تاجداران کشند و سلطانان

۴۴۸

چون شکیبم نماند دیگربار

گفت چونین کنم تو دست بدار

۴۴۹

ناز تو گر به جان بود بکشم

گر تو از خلخی من از حبشم

۴۵۰

چه محل پیش چون تو مهمانی

پیشکش کردن را این چنین خوانی

۴۵۱

لیکن این آرزو که می‌گوئی

دیریابی و زود می‌جوئی

۴۵۲

گر براید بهشتی از خاری

آید از چون منی چنین کاری

۴۵۳

وگر از بید بوی عود آید

از من اینکار در وجود آید

۴۵۴

بستان هرچه از منت کامست

جز یکی آرزو که آن خامست

۴۵۵

رخ ترا لب ترا و سینه ترا

جز دری آن دگر خزینه ترا

۴۵۶

گر چنین کرده‌ای شبت بیش است

این چنین شب هزار در پیش است

۴۵۷

چون شدی گرم دل ز باده خام

ساقیی بخشمت چو ماه تمام

۴۵۸

تا ازو کام خویش برداری

دامن من ز دست بگذاری

۴۵۹

چون فریب زبان او دیدم

گوش کردم ولیک نشیندم

۴۶۰

چند کوشیدم از سکونت و شرم

آهنم تیز بود و آتش گرم

۴۶۱

بختم از دور گفت کای نادان

(لیس قریه وراء عبادان)

۴۶۲

من خام از زیادت اندیشی

به کمی اوفتادم از بیشی

۴۶۳

گفتم ای سخت کرده کار مرا

برده یکبارگی قرار مرا

۴۶۴

صدهزار آدمی در این غم مرد

که سوی گنج راه داند برد

۴۶۵

من که پایم فروشداست به گنج

دست چون دارم ارچه بینم رنج

۴۶۶

نیست ممکن که تا دمی دارم

سر زلف ز دست بگذارم

۴۶۷

یا بر این تخت شمع من بفروز

یا چو تختم به چارمیخ بدوز

۴۶۸

یا بر این نطع رقص کن برخیز

یا دگر نطع خواه و خونم ریز

۴۶۹

دل و جانی و هوش و بینائی

از تو چون باشدم شکیبائی

۴۷۰

غرضی کز تو دلستان یابم

رایگانست اگربه جان یابم

۴۷۱

کیست کو گنج رایگان نخرد

وارزوئی چنین به جان نخرد

۴۷۲

شمع‌وار امشبی برافروزم

کز غمت چون چراغ می‌سوزم

۴۷۳

سوز تو زنده دادم چو چراغ

زنده با سوز و مرده هست به داغ

۴۷۴

آفتاب ار بگردد از سر سوز

تنگ روزی شود ز تنگی روز

۴۷۵

این نه کامست کز تو می‌جویم

خوابی از بهر خویش می‌گویم

۴۷۶

مغز من خفته شد درین چه شکیست

خفته و مرده بلکه هردو یکیست

۴۷۷

گرنه چشمم رخ ترا دیدی

این چنین خوابها کجا دیدی

۴۷۸

گر بر آنی که خون من ریزی

تیز شو هان که خون کند تیزی

۴۷۹

وانگه از جوش خون و آتش مغز

حمله بردم بران شکوفه نغز

۴۸۰

در گنجینه را گرفتم زود

تا کنم لعل را عقیق آمود

۴۸۱

زارزوئی چنانکه بود نداشت

لابها کرد و هیچ سود نداشت

۴۸۲

در صبوری بدان نواله نوش

مهل می‌خواست من نکردم گوش

۴۸۳

خورد سوگند کین خزینه تراست

امشب امید و کام دل فرداست

۴۸۴

امشبی بر امید گنج بساز

شب فردا خزینه می‌پرداز

۴۸۵

صبر کردن شبی محالی نیست

آخر امشب شبیست سالی نیست

۴۸۶

او همی‌گفت و من چو دشنه تیز

در کمر کرده دست کور آویز

۴۸۷

خواهشی کو ز بهر خود می‌کرد

خارشم را یکی به صد می‌کرد

۴۸۸

تا بدانجا رسید کز چستی

دادم آن بند بسته را سستی

۴۸۹

چونکه دید او ستیزه کاری من

ناشکیبی و بی‌قراری من

۴۹۰

گفت یک لحظه دیده را در بند

تا گشایم در خزینه قند

۴۹۱

چون گشادم بر آنچه داری رای

در برم گیر و دیده را بگشای

۴۹۲

من به شیرینی بهانه او

دیده بر بستم از خزانه او

۴۹۳

چون یکی لحظه مهلتش دادم

گفت بگشای دیده بگشادم

۴۹۴

کردم آهنگ بر امید شکار

تا درآرم عروس را به کنار

۴۹۵

چونکه سوی عروس خود دیدم

خویشتن را در آن سبد دیدم

۴۹۶

هیچکس گرد من نه از زن و مرد

مونسم آه گرم و بادی سرد

۴۹۷

مانده چون سایه‌ای ز تابش نور

ترکتازی ز ترکتازی دور

۴۹۸

من درین وسوسه که زیر ستون

جنبشی زان سبد گشاد سکون

۴۹۹

آمد آن یار و زان رواق بلند

سبدم را رسن گشاد ز بند

۵۰۰

لخت چون از بهانه سیر آمد

سبدم زان ستون به زیر آمد

۵۰۱

آنکه از من کناره کرد و گریخت

در کنارم گرفت و عذر انگیخت

۵۰۲

گفت اگر گفتمی ترا صد سال

باورت نامدی حقیقت حال

۵۰۳

رفتی و دیدی آنچه بود نهفت

این چنین قصه با که شاید گفت

۵۰۴

من درین جوش گرم جوشیدم

وز تظلم سیاه پوشیدم

۵۰۵

گفتمش کای چو من ستمدیده

رای تو پیش من پسندیده

۵۰۶

من ستمدیده را به خاموشی

ناگزیر است ازین سیه‌پوشی

۵۰۷

رو پرند سیاه نزد من آر

رفت و آورد پیش من شب تار

۵۰۸

در سر افکندم آن پرند سیاه

هم در آن شب بسیچ کردم راه

۵۰۹

سوی شهر خود آمدم دلتنگ

بر خود افکنده از سیاهی رنگ

۵۱۰

من که شاه سیاه پوشانم

چون سیه ابر ازان خروشانم

۵۱۱

کز چنان پخته آرزوی به کام

دور گشتم به آرزوئی خام

۵۱۲

چون خداوند من ز راز نهفت

این حکایت به پیش من برگفت

۵۱۳

من که بودم درم خریده او

برگزیدم همان گزیده او

۵۱۴

با سکندر ز بهر آب حیات

رفتم اندر سیاهی ظلمات

۵۱۵

در سیاهی شکوه دارد ماه

چتر سلطان از آن کنند سیاه

۵۱۶

هیچ رنگی به از سیاهی نیست

داس ماهی چو پشت ماهی نیست

۵۱۷

از جوانی بود سیه موئی

وز سیاهی بود جوان روئی

۵۱۸

به سیاهی بصر جهان بیند

چرگنی بر سیاه ننشیند

۵۱۹

گر نه سیفور شب سیاه شدی

کی سزاوار مهد ماه شدی

۵۲۰

هفت رنگ‌ست زیر هفت اورنگ

نیست بالاتر از سیاهی رنگ

۵۲۱

چون که بانوی هند با بهرام

باز پرداخت این فسانه تمام

۵۲۲

شه بر آن گفته آفرینها گفت

در کنارش گرفت و شاد بخفت

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 688
خمسهٔ نظامی نسخهٔ شاه طهماسب » تصویر 449

نظرات

user_image
Nia
۱۳۹۴/۰۹/۲۲ - ۰۶:۲۹:۱۱
با سپاس و با پوزش از جسارتم چند اشتباه تایپی را که متوجه شدم می آورم شاید که مفید افتدبه نظر می آید بهتر استگویم ارزان که باورم دارید ، به ، گویم ار زانکه باورم دارید ، در بیت 22 کردمش لابهای پنهانی ، به ، کردمش لابه های پنهانی ، در بیت 63 هرکرا زان شهر باده‌ نوش کند ، به ، هرکه زان شهر باده نوش کند، در بیت 70چون بهم صحبتش پیوستم ، به ، چون بهم صحبتیش پیوستم ، در بیت 90تا رجوع افتدت به داده خوش ، به ، تا رجوع افتدت به داده خویش، در بیت 114جامهای سیه چرا پوشند ، به ، جامه های سیه چرا پوشند ، در بیت 122خیز ا بر تو راز بگشایم ، به ، خیز تا بر تو راز بگشایم ، در بیت 131کرم افغان بسی و سود نداشت ، به ، کردم افغان بسی و سود نداشت ، در بیت 151من در او مانده چون غریق در آن ، به ، من در او مانده چون غریق در آب ، در بیت 167بوی هر گلی رسیده فرسنگی ، به ، بوی هر گل رسیده فرسنگی ، در بیت 191بهرهٔابی ز مهربانی من ، به ، بهره یابی ز مهربانی من ، در بیت 256قطره‌ای به تشنگی مگداز ، به ، قطره‌ای را به تشنگی مگداز ، در بیت 368دل نهادم به بوسه چو شکر ، به ، دل نهادم به بوسه چون شکر ، در بیت 383پیشکش کردن را این چنین خوانی ، به پیشکش کردن این چنین خوانی ، در بیت 457سر زلف ز دست بگذارم ، به ، سر زلفت ز دست بگذارم ، در بیت 473لابها کرد و هیچ سود نداشت ، به، لابه ها کرد و هیچ سود نداشت ، در بیت 488تغییر کندبا درود به شمانیا
user_image
کوکب
۱۳۹۴/۰۹/۲۲ - ۰۹:۳۶:۳۳
Nia ی گرامیممنون چه دقت و چه حوصله ایمنهم تشویق شدم یکبار این داستان گنبد سیاه را خواندم معانی لغات را با دوبار کلیک تقریباً یافتم ، ولی بعضی جمله ها احتیاج به تخصص دارد که از عهده ی همه کس بر نمی آید کاش بعضی ابیات را هم توضیح می فرمودیدبا تشکر
user_image
Nan
۱۳۹۴/۰۹/۲۲ - ۱۷:۰۶:۰۴
کوکب خانم با درود به شماراست می گوئید ، بعضی ابیات احتیاج به توضیح دارندبفرمائید کدام ها ، ادیبان بسیارند اگر از عهده ی بنده نیز بر بیاید چشم ، توضیح خواهم دادبااحترامنیا
user_image
مسعود
۱۳۹۵/۰۷/۲۱ - ۲۲:۳۹:۴۲
سلام لطفا "هندوان را در آتش اندازیم" را معنی می کنید در بیت "خیز تا ترک‌وار در تازیم هندوان را در آتش اندازیم". ممنون.
user_image
رضا
۱۳۹۵/۰۹/۱۲ - ۰۷:۴۵:۵۳
این متن یک شعر خالی و بی مضمون یا ساخته پرداخته ی ذهن ایشون نیست...این شعر بر گرفته از یک واقعیت هستش که الان پایه و اساس اک هستش...لطفا به مضامین دقت کنید
user_image
مهناز ، س
۱۳۹۵/۱۱/۰۱ - ۱۱:۳۹:۲۹
با تشکر از ” نیا “ در بیت : ،،،،خیز تا ترک‌وار در تازیمهندوان را در آتش اندازیمتوضیحی برای جناب مسعود :ترکان سفید پوست بودند و غلامان هندی سیاه و کم ارزش.در ابیات : گفت من ترک نازنین اندامنازنین ترکتاز دارم نامگفتم از همدمی و هم کیشینامها را به هم بود خویشیترکتاز است نامت این عجبستترکتازی مرا همین لقبستخیز تا ترک‌وار در تازیمهندوان را در آتش اندازیمقوت جان از می مغانه کنیمنقل و می نوش عاشقانه کنیممیگوید بر خیز تا چون ترکان ِ تیز تک سیاهی ها را از بین ببریم و به عیش و نوش بپردازیم . مانا باشید
user_image
ale
۱۳۹۷/۰۸/۲۸ - ۰۶:۳۸:۵۰
دوست عزیز بی زحمت معنی شعرم بزارید تو سایت هر سایتی که گشتم معنی این شعر نبود. با تشک
user_image
nabavar
۱۳۹۷/۰۸/۲۸ - ۱۰:۳۱:۵۴
Ale جان احتیاج نیست معنای شعر گفته شوددر ابتدای همین صفحه زیر نوشته ی { این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟} نام استاد دکتر محمد جعفر محجوب آمده ، که با یک کلیک گفتار زیبا و توضیحات مفصل ایشان را خواهید داشت
user_image
دوست
۱۳۹۸/۰۵/۱۳ - ۱۷:۴۷:۱۳
دروددر بیت 314 «آبدانی» صحیحه(نه آبادانی)
user_image
نامدار
۱۳۹۸/۰۷/۰۵ - ۰۱:۳۵:۴۷
چرا قصاب نقش راهنما را دارد؟
user_image
مریم بکوک
۱۴۰۲/۰۴/۳۰ - ۱۶:۰۹:۱۵
دختر شاهزاده ی این گنبد دخت اقلیم هندوستان هست به نام (فورَک) و سیاره ی مرتبط با روز شنبه زحل یا کیوان (saturday) هستش که به رنگ سیاه معروف است. در زبان انگلیسی saturn نام سیاره ی کیوان یا زحل است. و این تناسب رنگ و روز و اجرام آسمانی جهانی است که نشان از علم خیلی بالای نظامی در زمینه ی نجوم، فلسفه ی یونان، داستان پردازی یونان(تئاتر)، و زبان شناسی و رنگ شناسی دارد.