نظامی

نظامی

بخش ۲۷ - نشستن بهرام روز یکشنبه در گنبد زرد و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم دوم

۱

چو گریبان کوه و دامن دشت

از ترازوی صبح پر زر گشت

۲

روز یکشنبه آن چراغ جهان

زیر زر شد چو آفتاب نهان

۳

جام زر بر گرفت چون جمشید

تاج زر برنهاد چون خورشید

۴

بست چون زرد گل به رعنایی

کهربا بر نگین صفرایی

۵

زر فشانان به زرد گنبد شد

تا یکی خوشدلیش در صد شد

۶

خرمی را در او نهاد بنا

به نشاط می و نوای غنا

۷

چون شب آمد نه شب که حجله ناز

پردهٔ عاشقان خلوت‌ساز

۸

شه بدان شمع شکر‌افشان گفت

تا کند لعل بر طبرزد جفت

۹

خواست تا سازد از غنا سازی

در چنان گنبدی خوش آوازی

۱۰

چون ز فرمان شه گزیر نبود

عذر یا ناز دل‌پذیر نبود

۱۱

گفت رومی‌عروس‌ِ چینی‌ناز

کای خداوند روم و چین و طراز

۱۲

تو شدی زنده‌دار جان ملوک

عز نصره خدایگان ملوک

۱۳

هرکه جز بندگیت رای کند

سر خود را سبیل پای کند

۱۴

چون دعا را گزارشی سره کرد

دم خود را بخور مجمره کرد

۱۵

گفت شهری ز شهرهای عراق

داشت شاهی ز شهریاران طاق

۱۶

آفتابی به عالم‌افروزی

خوب چون نوبهار نوروزی

۱۷

از هنر هرچه در شمار آید

وان هنرمند را به کار آید

۱۸

داشت با آن همه هنرمندی

دل نهاد از جهان به خرسندی

۱۹

خوانده بود از حساب طالع خویش

تا نباشد بلا و درد سریش

۲۰

همچنان مدتی به تنهایی

ساخت با یک‌تنی و یکتایی

۲۱

چاره آن شد که چار و ناچارش

مهربانی بود سزاوارش

۲۲

چندگونه کنیز خوب خرید

خدمت کس سزای خویش ندید

۲۳

هریکی تا به هفته کم و بیش

پای بیرون نهادی از حد خویش

۲۴

سر برافراختی به خاتونی

خواستی گنج‌های قارونی

۲۵

بود در خانه گوژپشتی پیر

زنی از ابلهان ابله گیر

۲۶

هر کنیزی که شه خریدی زود

پیره‌زن در گزاف دیدی سود

۲۷

خواندی آن نو خریده را از ناز

بانوی روم و نازنین طراز

۲۸

چون کنیز آن غرور دیدی پیش

باز ماندی ز رسم خدمت خویش

۲۹

ای بسا بوالفضول کز یاران

آورَد کبر در پرستاران

۳۰

منجنیقی بود به زیور و زیب

خانه‌ویران‌کن عیال‌فریب

۳۱

شاه چندان که جهد بیش نمود

یک کنیزک به جای خویش نبود

۳۲

هرکه را جامه‌ای ز مهر بدوخت

چونکه بد‌مهر دید باز فروخت

۳۳

شاه بس کز کنیزکان شد دور

به کنیزک‌فروش شد مشهور

۳۴

از برون هر کسی حسابی ساخت

کس درون حساب را نشناخت

۳۵

شه ز بس جستجوی تافته شد

بی‌مرادی که باز یافته شد

۳۶

نه ز بی‌طالعی به زن بشتافت

نه کنیزی چنانکه باید یافت

۳۷

دست از آلوده‌دامنان می‌شست

پاک‌دامن جمیله‌ای می‌جست

۳۸

تا یکی روز مرد برده‌فروش

برده‌خر شاه را رساند به گوش

۳۹

کآمده‌ست از بهار‌خانهٔ چین

خواجه‌ای با هزار حورالعین

۴۰

دست ناکرده چند‌گونه کنیز

خلخی دارد و ختایی نیز

۴۱

هریکی از چهره عالم‌افروز‌ی

مِهر‌ساز‌ی و مهربان‌سوز‌ی

۴۲

در میانه کنیزکی چو پری

برده نور از ستارهٔ سحری

۴۳

سفته‌گوشی چو دُر ناسفته

در فروشش بها به جان گفته

۴۴

لب چو مرجان ولیک لؤلؤ‌بند

تلخ‌پاسخ ولیک شیرین‌خند

۴۵

چون شکر ریز خنده بگشاید

خاک تا سال‌ها شکر خاید

۴۶

گرچه خوانش نوالهٔ شکر‌ست

خلق را زو نوالهٔ جگر‌ست

۴۷

من که این شغل را پذیره شدم

زان رخ و زلف و خال خیره شدم

۴۸

گر تو نیز آن جمال و دلبندی

بنگری فارغم که بپسندی

۴۹

شاه فرمود کاورَد نخاس

بردگان را به شاه برده‌شناس

۵۰

رفت و آورد و شاه در همه دید

با فروشنده کرد گفت و شنید

۵۱

گرچه هریک به چهره ماهی بود

آنکه نخاس گفت شاهی بود

۵۲

زانچه گوینده داده بود خبر

خوب‌تر بود در پسند نظر

۵۳

با فروشنده گفت شاه ‌«بگوی

کاین کنیزک چگونه دارد خوی‌؟‌

۵۴

گر بدو رغبتی کند رایم

هرچه خواهی بها بیفزایم‌»

۵۵

خواجهٔ چین گشاده کرد زبان

گفت کاین نوش‌بخش‌ِ نوش‌لبان

۵۶

جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست

که‌آرزو خواه را ندارد دوست

۵۷

هرچه باید ز دلبری و جمال

همه دارد چنانکه بینی حال

۵۸

هرکه از من خرد به صد نازش

بامدادان به من دهد بازش

۵۹

کاورَد وقت‌ ِ آرزو‌خواهی

آرزو‌خواه را به جان‌کاهی

۶۰

وانکه با او مکاس بیش کند

زود قصد هلاک خویش کند

۶۱

بد پسند آمده‌ست خوی کنیز

تو شنیدم که بد پسندی نیز

۶۲

او چنین و تو آنچنان بگذار

سازگاری کجا بود در کار‌‌؟

۶۳

از من او را خریده گیر به ناز

داده گیرم چو دیگرانش باز

۶۴

به که از بیع او بداری دست

بینی آن دیگران که لایق هست

۶۵

هرکه طبعت بدو شود خشنود

بی‌بها در حرم فرستش زود

۶۶

شاه در هرکه دید ازان پریان

نامدش رغبتی چو مشتریان

۶۷

جز پری‌چهره آن کنیز نخست

در دلش هیچ نقش مهر نرُست

۶۸

ماند حیران در آنکه چون سازد

نرد با خام‌دست چون بازد

۶۹

نه دلش می‌شد از کنیزک سیر

نه ز عیبش همی‌خرید دلیر

۷۰

عاقبت عشق سر گرایی کرد

خاک در چشم کدخدایی کرد

۷۱

سیم در پای سیم‌ساق کشید

گنبد سیم را به سیم خرید

۷۲

در‌ِ یک آرزو به خود در بست

کشت ماری وز اژدهایی رست

۷۳

وان پری‌رو به زیر پرده شاه

خدمت اهل پرده داشت نگاه

۷۴

بود چون غنچه مهربان در پوست

آشکارا ستیز و پنهان دوست

۷۵

جز در خفت و خیز کان دربست

هیچ خدمت رها نکرد از دست

۷۶

خانه‌داری و اعتماد سرای

یک‌یک آورد مشفقانه به جای

۷۷

گرچه شاهش چو سرو بالا داد

او چو سایه به زیر پای افتاد

۷۸

آمد آن پیره‌زن به دم دادن

خامهٔ خام را به خم دادن

۷۹

بانگ بر زد بر آن عجوزه خام

کز کنیزیش نگذراند نام

۸۰

شاه از آن احتراز کاو می‌ساخت

غور دیگر کنیزکان بشناخت

۸۱

پیرزن را ز خانه بیرون کرد

به افسونگر نگر چه افسون کرد‌‌!

۸۲

تا چنان شد به چشم شاه عزیز

که شد از دوستی غلام کنیز

۸۳

گرچه زان ترک دید عیاری

همچنان کرد خویشتن‌داری

۸۴

تا شبی فرصت آنچنان افتاد

کاتشی در دو مهربان افتاد

۸۵

پای شه در کنار آن دلبند

در خزیده میان خز و پرند

۸۶

قلعه آن در آب کرده حصار

و‌آتش منجنیق این بر کار

۸۷

شاه چون گرم گشت از آتش تیز

گفت با آن گل گلاب‌انگیز

۸۸

کای رطب‌دانهٔ رسیدهٔ من

دیدهٔ جان و جان دیدهٔ من

۸۹

سرو با قامتت گیاه‌فشی

تشت مه با تو آفتابه‌کشی

۹۰

از تو یک نکته می‌کنم درخواست

کانچه پرسم مرا بگویی راست

۹۱

گر بود پاسخ تو راست عیار

راست گردد مرا چو قد تو کار

۹۲

وانگه از بهر این دل‌انگیزی

کرد بر تازه گل شکرریزی

۹۳

گفت وقتی چو زهره در تسدیس

با سلیمان نشسته بد بلقیس

۹۴

بودشان از جهان یکی فرزند

دست و پایش گشاده از پیوند

۹۵

گفت بلقیس کای رسول خدای

من و تو تندرست سر تا پای

۹۶

چیست فرزند ما چنین رنجور

دست و پایی ز تندرستی دور

۹۷

درد او را دوا شناختنی‌ست

چون شناسی علاج‌‌، ساختنی‌ست

۹۸

جبرئیلت چو آورد پیغام

این حکایت بدو بگوی تمام

۹۹

تا چو از حضرت تو گردد باز

لوح محفوظ را بجوید راز

۱۰۰

چاره‌ای کاو علاج را شاید

به تو آن چاره ساز بنماید

۱۰۱

مگر این طفل رستگار شود

به سلامت امیدوار شود

۱۰۲

شد سلیمان بدان سخن خوشنود

روزکی چند منتظر می‌بود

۱۰۳

چونکه جبریل گشت هم‌نفسش

باز گفت آنچه بود در هوسش

۱۰۴

رفت و آورد جبرئیل درود

از که؟ از کردگار چرخ کبود

۱۰۵

گفت کاین را دوا دو چیز آمد

وان دو اندر جهان عزیز آمد

۱۰۶

آنکه چون پیش تو نشیند جفت

هردو را راستی بباید گفت

۱۰۷

آنچنان دان کزان حکایت راست

رنج این طفل بر تواند خاست

۱۰۸

خواند بلقیس را سلیمان زود

گفته جبرئیل باز نمود

۱۰۹

گشت بلقیس ازین سخن شادان

کز خلف خانه می‌شد آبادان

۱۱۰

گفت برگوی تا چه خواهی راست

تا بگویم چنانکه عهد خداست

۱۱۱

باز پرسیدش آن چراغ وجود

کای جمال تو دیده را مقصود

۱۱۲

هرگز اندر جهان ز روی هوس

جز به من رغبت تو بود به کس؟

۱۱۳

گفت بلقیس چشم بد ز تو دور

زانکه روشن‌تری ز چشمه نور

۱۱۴

جز جوانی و خوبیت کاین هست

بر همه پایگه تو داری دست

۱۱۵

خوی خوش روی خوش نوازش خوَش

بزم تو روضه و تو رضوان فش

۱۱۶

ملک تو جمله آشکار و نهان

مهر پیغمبریت حرز جهان

۱۱۷

با همه خوبی و جوانی تو

پادشاهی و کامرانی تو

۱۱۸

چون ببینم یکی جوان منظور

از تمنای بد نباشم دور

۱۱۹

طفل بی‌دست چون شنید این راز

دست‌ها سوی او کشید دراز

۱۲۰

گفت: ماما درست شد دستم

چون گل از دست دیگران رستم

۱۲۱

چون پری دید در پری‌زاده

دید دستی به راستی داده

۱۲۲

گفت کای پیشوای دیو و پری

چون هنر خوب و چون خرد هنری

۱۲۳

بر سر طفل نکته‌ای بگشای

تا ز من دست و از تو یابد پای

۱۲۴

یک سخن پرسم ار نداری رنج

کز جهان با چنین خزینه و گنج

۱۲۵

هیچ بر طبع ره زند هوَسَت‌؟

که تمنا بود به مال کست

۱۲۶

گفت پیغمبر خدای پرست

کانچه کس را نبود ما را هست

۱۲۷

ملک و مال خزینه شاهی

همه دارم ز ماه تا ماهی

۱۲۸

با چنین نعمتی فراخ و تمام

هرکه آید به نزد من به سلام

۱۲۹

سوی دستش کنم نهفته نگاه

تا چه آرد مرا به تحفه ز راه

۱۳۰

طفل کاین قصه گفته‌آمد راست

پای بگشاد و از زمین برخاست

۱۳۱

گفت بابا روانه شد پایم

کرد رای تو عالم آرایم

۱۳۲

راست گفتن چو در حریم خدای

آفت از دست برد و رنج از پای

۱۳۳

به که ما نیز راستی سازیم

تیر بر صید راست اندازیم

۱۳۴

بازگو ای ز مهربانان فرد

کز چه معنی شده‌ست مهر تو سرد

۱۳۵

من گرفتم که می‌خورم جگری

در تو از دور می‌کنم نظری

۱۳۶

تو بدین خوبی و پری‌چهری

خو چرا کرده‌ای به بد مهری‌‌؟

۱۳۷

سرو نازنده پیش چشمه آب

بهتر از راستی ندید جواب

۱۳۸

گفت در نسل ناستوده ما

هست یک خصلت آزموده ما

۱۳۹

کز زنان هر که دل به مرد سپرد

چون زه زادن رسید زاد و بمرد

۱۴۰

مُرد چون هر زنی که از ما زاد

دل چگونه به مرگ شاید داد‌؟

۱۴۱

در سر کام جان نشاید کرد

زهر در انگبین نشاید خورد

۱۴۲

بر من این جان از آن عزیز‌ترست

که سپارم بدانچه زو خطرست

۱۴۳

من که جان‌دوستم نه جانان‌دوست

با تو از عیبه برگشادم پوست

۱۴۴

چون ز خوان اوفتاد سرپوشم

خواه بگذار و خواه بفروشم

۱۴۵

لیک من چون ضمیر ننهفتم

با تو احوال خویشتن گفتم

۱۴۶

چشم دارم که شهریار جهان

نکند نیز حال خویش نهان

۱۴۷

کز کنیزان‌ِ آفتاب‌جمال

زود سیری چرا کند همه سال‌؟

۱۴۸

ندهد دل به هیچ دلخواهی

نبرَد با کسی به‌سر ماهی

۱۴۹

هرکه را چون چراغ بنوازد

باز چون شمع سر بیندازد

۱۵۰

بر کشد بر فلک به نعمت و ناز

بفکنَد در زمین به خواری باز

۱۵۱

شاه گفت از برای آنکه کسی

با من از مهر بر نزد نفسی

۱۵۲

همه در بند کار خود بودند

نیک پیش آمدند و بد بودند

۱۵۳

دل چو با راحت آشنا کردند

رنج خدمت‌گری رها کردند

۱۵۴

هر کسی را به قدر خود قدمی‌ست

نان میده نه قوت‌ِ هر شکمی‌ست

۱۵۵

شکمی باید آهنین چون سنگ

که‌‌آسیا‌ش از خورش نیاید تنگ

۱۵۶

زن چو مرد گشاده‌رو بیند

هم بدو هم به خود فرو بیند

۱۵۷

بر زن ایمن مباش زن کاه است

بَرَدش باد هر کجا راه است

۱۵۸

زن چو زر دید چون ترازوی زر

به جوی با جوی در آرد سر

۱۵۹

نار کز نار دانه گردد پر

پخته لعل و نپخته باشد در

۱۶۰

زن چو انگور و طفل بی‌گنه‌ست

خام سرسبز و پخته روسیه‌ست

۱۶۱

مادگان در کده کدو نامند

خامشان پخته پخته‌شان خامند

۱۶۲

عصمت زن جمال شوی بود

شب چو مه یافت ماهروی بود

۱۶۳

از پرستندگان من در کس

جز خود آراستن ندیدم و بس

۱۶۴

در تو دیدم به شرط خدمت خویش

که زمان تا زمان نمودی بیش

۱۶۵

لاجرم گرچه از تو بی‌کامم

بی تو یک چشم‌زد نیارامم

۱۶۶

شاه از این چند نکته‌های شگفت

کرد بر کار و هیچ در نگرفت

۱۶۷

شوخ‌چشم از سر بهانه نرفت

تیر بر چشمه نشانه نرفت

۱۶۸

همچنان زیر بار دلتنگی

می‌برید آن گریوه سنگی

۱۶۹

کرد با تشنگی برابر آب

او صبوری و روزگار شتاب

۱۷۰

پیرزن کان بت همایونش

کرده بود از سرای بیرونش

۱۷۱

آگهی یافت از صبوری شاه

که بدان آرزو نیابد راه

۱۷۲

عاجزش کرده نو رسیده زنی

از تنی اوفتاده تهمتنی

۱۷۳

گفت وقت‌است اگر به چاره‌گری

رقص دیوان برآورم به پری

۱۷۴

رخنه در مهد آفتاب کنم

قلعه ماه را خراب کنم

۱۷۵

تا دگر زخم هیچ تیر زنی

نرسد بر کمان پیرزنی

۱۷۶

با شه افسونگرانه خلوت خواست

رفت و کرد آن فسون که باید راست

۱۷۷

در مکافات آن جهان‌افروز

خواند بر شه فسون پیرآموز

۱۷۸

گفت اگر بایدت که کره خام

زیر زین تو زود گردد رام

۱۷۹

کره رام کرده را دو سه‌بار

پیش او زین کن و به رِفق بخار‌

۱۸۰

رایضانی که کره رام کنند

توسنان را چنین لگام کنند

۱۸۱

شاه را این فریب چست آمد

خشت این قالبش درست آمد

۱۸۲

شوخ و رعنا خرید نوش‌لبی

مهره‌بازی‌کنی و بوالعجبی

۱۸۳

برده‌پرور ریاضتش داده

او خود از اصل نرم‌سم زاده

۱۸۴

با شه از چابکی و دمسازی

صد معلق زدی به هر بازی

۱۸۵

شاه با او تکلفی در ساخت

به تکلف گرفته‌ای می‌باخت

۱۸۶

وقت بازی در آن فکندی شست

وقت حاجت بدین کشیدی دست

۱۸۷

ناز با آن نمود و با این خفت

جگر آنجا و گوهر اینجا سفت

۱۸۸

رغبت آمد ز رشک آن خفتن

در ناسفته را به در سفتن

۱۸۹

گرچه از راه رشک داده شاه

گرد غیرت نشست بر رخ ماه

۱۹۰

از ره و رسم بندگی نگذشت

یک سر موی از آنچه بود نگشت

۱۹۱

در گمان آمدش که این چه فن است

اصل طوفان تنور پیرزن است

۱۹۲

ساکنی پیشه کرد و صبر نمود

صبر در عاشقی ندارد سود

۱۹۳

تا شبی خلوت آن همایون‌چهر

فرصتی یافت با شه از سر مهر

۱۹۴

گفت کای‌خسرو‌ِ فرشته‌نهاد

داور مملکت به دین و به داد

۱۹۵

چون شدی راستگوی و راست‌نظر

با من از راه راستی مگذر

۱۹۶

گرچه هر روز کان گشاید کام

اولش صبح باشد آخر شام

۱۹۷

تو که روز ترا زوال مباد

شب تو جز شب وصال مباد

۱۹۸

صبح‌وارم چو دادی اول نوش

از چه گشتی چو شام سرکه‌فروش‌؟

۱۹۹

گیرم از من نخورده گشتی سیر

به چه انداختی‌ام در دَم شیر‌؟

۲۰۰

داشتی تا ز غصه جان نبرم

اژدهایی برابر نظرم

۲۰۱

کشتنم را چه در خورد ماری

گر کشی هم به تیغ خود باری

۲۰۲

به چنین ره که رهنمون بودت‌؟

وین چنین بازی‌یی که فرمود‌ت‌؟

۲۰۳

خبرم ده که بی‌خبر شده‌ام

تا نپرم که تیز پر شده‌ام

۲۰۴

به خدا و به جان تو سوگند

که ازین قفل اگر گشایی بند

۲۰۵

قفل گنج گهر بیندازم

با به‌افتاد شاه در سازم

۲۰۶

شاه از آنجا که بود دربندش

چون که دید اعتماد سوگندش

۲۰۷

حال از آن ماه مهربان ننهفت

گفتنی و نگفتنی همه گفت

۲۰۸

کارزوی تو بر فروخت مرا

آتشی درفکند و سوخت مرا

۲۰۹

سخت شد دردم از شکیبایی

وز تنم دور شد توانایی

۲۱۰

تا همان پیرزن دوا بشناخت

پیرزن‌وارم از دوا بنواخت

۲۱۱

به دروغم مزوری فرمود

داشت ناخورده آش مزور سود

۲۱۲

آتش انگیختن به گرمی تو

سختی‌یی بد برای نرمی تو

۲۱۳

نشود آب جز به آتش گرم

جز به آتش نگردد آهن نرم

۲۱۴

گر نه ز آنجا که با تو رای منست

درد تو بهترین دوای منست

۲۱۵

آتش از تو بود در دل من

پیرزن در میانه دودافکن

۲۱۶

چون شدی شمع‌وار با من راست

دود دودافکن از میان برخاست

۲۱۷

که‌آفتاب من از حمل شد شاد

کی ز بردالعجوزم آید یاد‌؟

۲۱۸

چند ازین داستان طبع‌نواز

گفت و آن نازنین شنید به ناز

۲۱۹

چون چنان دید ترک توسن‌خوی

راه دادش به سرو سوسن‌بوی

۲۲۰

بلبلی بر سریر غنچه نشست

غنچه بشکفت و گشت بلبل مست

۲۲۱

طوطی‌یی دید پُر شکر خوانی

بی‌مگس کرد شکر افشانی

۲۲۲

ماهی‌یی را در آبگیر افکند

رطبی در میان شیر افکند

۲۲۳

بود شیرین و چربی‌یی عجبش

کرد شیرین حوالت رطبش

۲۲۴

شه چو آن نقش را پرند گشاد

قفل زرین ز دُرج قند گشاد

۲۲۵

دید گنجینه‌ای به زر درخوَرد

کردش از زیب‌های زرین زرد

۲۲۶

زردی است آنکه شادمانی ازوست

ذوق حلوای زعفرانی ازوست

۲۲۷

آن چه بینی که زعفران زرد‌ست

خنده بین زانکه زعفران خورد‌ه‌ست

۲۲۸

نور شمع از نقاب زردی تافت

گاو موسی بها به زردی یافت

۲۲۹

زر که زرد است مایه طرب است

طین اصفر عزیز ازین سبب است

۲۳۰

شه چو این داستان شنید تمام

در کنارش گرفت و خفت به‌کام

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 725

نظرات

user_image
زهره نامدار
۱۳۹۸/۱۱/۲۶ - ۰۱:۲۸:۰۶
در بیت :کره رام کرده را دو سه‌بارپیش او زین کن و به رفق بحارکلمه " بحار " غلط است . درست آن" بخار" است.
user_image
سارا
۱۳۹۹/۰۸/۰۱ - ۰۶:۲۰:۴۵
به افسونگر نگر چه فسون کردبه نظر میاید باید اینگونه نوشته شود:به فسونگر نگر چه افسون کرد
user_image
مریم بکوک
۱۴۰۲/۰۴/۳۰ - ۱۶:۲۳:۱۷
افسانه ی شهر مدهوشان یا شاه سیاه پوشان_ افسانه ایست که پرنسس اقلیم روم به نام همای در روز یکشنبه که به خورشید مرتبط است (sunday) و رنگ آن زرد است.
user_image
فرهود
۱۴۰۲/۱۱/۱۹ - ۱۳:۳۶:۳۴
بردالعجوز اصطلاحی که دورۀ اوج سرما را یادآور می شود. روایت‌های متفاوت از زمان آن وجود دارد؛ به نقل از دانشنامه فارسی در گاه‌شماری قدیم هفت روز از زمستان را گویند که در سال‌های غیر کبیسه، سه روز آخر بهمن و چهار روز اول اسفند، و در سال‌های کبیسه چهار روز آخر بهمن و سه روز اول اسفند است.