نظامی

نظامی

بخش ۲۸ - نشستن بهرام روز دوشنبه در گنبد سبز و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم سوم

۱

چونکه روز دوشنبه آمد شاه

چتر سرسبز برکشید به ماه

۲

شد برافروخته چو سبز چراغ

سبز در سبز چون فرشته باغ

۳

رخت را سوی سبز گنبد برد

دل به شادی و خرمی بسپرد

۴

چون برین سبزه زمرد‌وار

باغ انجم فشاند برگ بهار

۵

ز‌آن خردمند سروِ سبز آرنگ

خواست تا از شکر گشاید تنگ

۶

پری آنگه که برده بود نماز

بر سلیمان گشاد پردهٔ راز

۷

گفت کایجانِ ما به جان تو شاد

همه جان‌ها فدای جان تو باد

۸

خانهٔ دولت است خرگاهت

تاج و تخت آستان درگاهت

۹

تاج را سربلندی از سر تست

بخت را پایگاهی از دَر ِتست

۱۰

گوهرت عِقدِ مملکت را تاج

همه عالم به درگهت محتاج

۱۱

چون دعا گفت بر سریر بلند

برگشاد از عقیقْ چشمهٔ قند

۱۲

گفت شخصی عزیز بود به روم

خوب و خوشدل چو انگبین در موم

۱۳

هرچه باید در آدمی ز هنر

داشت آن جمله نیکوی بر سر

۱۴

با چنان خوبی و خردمندی

بود میلش به پاک پیوندی

۱۵

مردمان در نظر نشاندندش

بِشْر پرهیزگار خواندندش

۱۶

می‌خرامید روزی از سر ناز

در رهی خالی از نشیب و فراز

۱۷

بر رهش عشق ترکتازی کرد

فتنه با عقل دست‌یازی کرد

۱۸

پیکری دید در لفافه خام

چون در ابر سیاه ماه تمام

۱۹

فارغ از بشر می‌گذشت به راه

باد ناگه ربود بُرقَع ماه

۲۰

فتنه را باد رهنمون آمد

ماه از ابر سیه برون آمد

۲۱

بشر کان دید سست شد پایش

تیرِ یک‌زخمه دوخت برجایش

۲۲

صورتی دید کز کرشمه مست

آنچنان صدهزار توبه شکست

۲۳

خرمنی گل ولی به قامت سرو

شسته‌رویی ولی به خونِ تذرو

۲۴

خواب غمزش به سِحرکاریِ خویش

بسته خواب هزار عاشق بیش

۲۵

لب چو برگ گلی که تر باشد

برگ آن گل پر از شکر باشد

۲۶

چشم چون نرگسی که خفته بوَد

فتنه در خواب او نهفته بود

۲۷

عکس رویش به زیر زلف بتاب

چون حواصل به زیر پر عقاب

۲۸

خالی از زلف عنبر افشان‌تر

چشمی از خال نامسلمان‌تر

۲۹

با چنان زلف و خالِ دیده‌فریب

هیچ دل را نبود جای شکیب

۳۰

آمد از بشر بی‌خود آواز‌ی

چون ز طفلی که بر گرد گازی

۳۱

ماهِ تنها‌خرام از آن آواز

بند بُرقع به‌هم کشید فراز

۳۲

پی تعجیل برگرفت به پیش

کرده خونی چنان به گردن خویش

۳۳

بشر چون باز کرد دیده ز خواب

خانه بر رُفته دید و خانه خراب

۳۴

گفت اگر بر پیش روم نه رواست

ور شکیبا شوم شکیب کجاست

۳۵

چارهٔ کارم هم شکیبایی است

هرچه زین درگذشت رسوایی است

۳۶

شهوتی گر مرا ز راه ببرد

مردم آخر ز غم نخواهم مرد

۳۷

ترک شهوت نشان دین باشد

شرط پرهیزگاری این باشد

۳۸

به که محمل برون برم زین کوی

سوی بیت‌المقدس آرم روی

۳۹

تا خدایی که خیر و شر داند

بر من این کار سهل گرداند

۴۰

رفت از آنجا و برگ راه بساخت

به زیارتگه مقدس تاخت

۴۱

در خداوند خود گریخت ز بیم

کرد خود را به حکم او تسلیم

۴۲

تا چنان داردش ز دیو نگاه

که بدو فتنه را نباشد راه

۴۳

چون بسی سجده زد بران سر خاک

بازگشت از حریم خانه پاک

۴۴

بود همسفره‌ای دران راهش

نیک‌خواهی به طبع بدخواهش

۴۵

نکته‌گیری به کار نکته شگفت

بر حدیثی هزار نکته گرفت

۴۶

بشر با او چو نیک و بد گفتی

او به هر نکته‌ای برآشفتی

۴۷

کاین چنین باید، آن چنان شاید

کس زبان بر گزاف نگشاید

۴۸

بشر گوینده را ز خاموشی

داده بُد داروی فراموشی

۴۹

گفت نام تو چیست تا دانم؟

پس ازینت به نام خود خوانم

۵۰

پاسخش داد و گفت نام رهی

بشر شد تا تو خود چه نام نهی

۵۱

گفت بشری تو ننگ آدمیان

من ملیخا امام عالمیان

۵۲

هرچه در آسمان و در زمی‌ست

وآنچه در عقل و رای آدمی‌ست

۵۳

همه دانم به عقل خویش تمام

واگهی دارم از حلال و حرام

۵۴

یک تنم بهتر از دوازده تن

یک فنی بوده در دوازده فن

۵۵

کوه و دریا و دشت و بیشه و رود

هرچه هستند زیر چرخ کبود

۵۶

اصل هریک شناختم به درست

کاین وجود از چه یافت و آن ز چه رُست

۵۷

از فلک نیز و آنچه هست در او

آگهم نارسیده دست بر او

۵۸

در هر اطراف کاوفتد خطر‌ی

دانم آنرا به تیزتر نظر‌ی

۵۹

گر رسد پادشاهیی به زوال

پیش از آن دانمش به پنجه سال

۶۰

ور درآید به دانه کم بیشی

من به سالی خبر دهم پیشی

۶۱

نبض و قاروره را چنان دانم

که‌آفتِ تب ز تن بگردانم

۶۲

چون به افسون در آتش آرم نعل

کهربا را کنم به گوهر لعل

۶۳

سنگ از اکسیر من گهر گردد

خاک در دست من به زر گردد

۶۴

باد سحری چو بردمم ز دهن

مار پیسه کُنم ز پیسه رسن

۶۵

کان هر گنج کافرید خدای

منم آن گنج را طلسم‌گشا‌ی

۶۶

هرچه پرسند از آسمان و زمین

هم از آن آگهی دهم هم ازین

۶۷

نیست در هیچ دانش‌آبادی

فحل و داناتر از من استاد‌ی

۶۸

چون ازین برشمرد لافی چند

خیره شد بشر از آن گزافی چند

۶۹

ابری از کوه بردمید سیاه

چون ملیخا در ابر کرد نگاه

۷۰

گفت کابری سیه چراست چو قیر‌؟

و‌ابر دیگر سپید رنگ چو شیر‌؟

۷۱

بشر گفتا که حکم یزدانی

این چنین پُر کند، تو خود دانی

۷۲

گفت ازین بگذر این بهانه بوَد

تیر باید که بر نشانه بوَد

۷۳

ابر تیره دخانِ محترق است

بر چنین نکته عقل متفق است

۷۴

وابر کاو شیرگون و دُرفام است

در مزاجش رطوبتی خام است

۷۵

جَست بادی ز بادهای نهفت

باز بنگر که بوالفضول چه گفت!

۷۶

گفت برگو که بادجنبان چیست؟

خیره چون گاو و خر نباید زیست

۷۷

گفت بشر اینهم از قضا‌ی خداست

هیچ بی حکم او نگردد راست

۷۸

گفت در دستِ حکمت آر عنان

چند گویی حدیثِ پیرزنان‌؟!

۷۹

اصلِ باد از هوا بوَد به یقین

که بجنباندش به خار زمین

۸۰

دید کوهی بلند و گفت این کوه

از دگرها چرا بود بشکوه‌؟

۸۱

گفت بشر ایزدی‌ست این پیوند

که یکی پست و دیگریست بلند

۸۲

گفت بازم ز حجت افکندی

نقش تا چند بر قلم بندی؟

۸۳

ابر چون سیلِ هولناک آرد

کوه را سیل در مغاک آرد

۸۴

وانکه تیغش بر اوج دارد مِیل

دورتر باشد از گذرگه سیل

۸۵

بشر بانگی بر او زد از سرِ هوش

گفت با حکم کردگار مکوش

۸۶

من نه کز سرّ کار بی‌خبر‌م

در همه علمی از تو بیشترم

۸۷

لیک علت به‌خود نشاید گفت

ره به پندارِ خود نباید رفت

۸۸

ما که در پرده ره نمی‌دانیم

نقش بیرونِ پرده می‌خوانیم

۸۹

پی غلط راندن اجتهادی نیست

بر غلط خواندن اعتمادی نیست

۹۰

ترسم این پرده چون براندازند

با غلط خواندگان غلط بازند

۹۱

به که با این درختِ عالی‌شاخ

نشود دستِ هرکسی گستاخ

۹۲

این عزیمت که بشر بر وی خواند

هم دران دیو بوالفضولی ماند

۹۳

روزکی چند می‌شدند به هم

وآن‌ فضولی نکرد یک مو کم

۹۴

در بیابان گرم و بی‌آبی

مغز‌شان تافته ز بی‌خوابی

۹۵

می‌دویدند با نفیر و خروش

تا رسیدند از آن زمینِ بجوش

۹۶

به درختی سطبر و عالی‌شاخ

سبز و پاکیزه و بلند و فراخ

۹۷

سبزه در زیر او چو سبز حریر

دیده از دیدنش نشاط‌پذیر

۹۸

آکنیده خُمی سفال درو

آبی‌ الحق خوش و زلال درو

۹۹

چون که دید آن فضول آبِ زلال

همچو ریحانِ تر میان سفال

۱۰۰

گفت با بشر کای خجسته رفیق‌!

باز پرسم بگو که از چه طریق‌؟

۱۰۱

این سفالینْ خُم ِگشاده‌دهان

تا به لب هست زیر خاک نهان‌؟

۱۰۲

وآب این خُم بگو که تا به کجاست‌؟

کوه پایه نه گرد او صحرا‌ست

۱۰۳

گفت بشر از برای مُزد کسی

کرده باشد که کرده‌اند بسی

۱۰۴

تا نگردد به صدمه‌ای به دو نیم

در زمین آکنیده‌اند ز بیم

۱۰۵

گفت تا پاسخ تو زین نمط است

هرچه گویی و گفته‌ای غلط است

۱۰۶

آری آری کسی ز بهر کسی

کشد آبی به دوش هر نفسی‌!

۱۰۷

خاصه در وادی‌یی که از تف و تاب

صد در صد درو نیابی آب

۱۰۸

این وطن‌گاهِ دامیاران است

جای صیاد و صیدکار‌ان است

۱۰۹

آب این خم که در نشاخته‌اند

از پی دام صید ساخته‌اند

۱۱۰

تا چو غُرم و گوزن و آهو و گور

در بیابان خورند طعمهٔ شور

۱۱۱

تشنه گردند و قصد آب کنند

سوی این آبخور شتاب کنند

۱۱۲

مرد صیاد راه بسته بوَد

با کمان در کمین نشسته بوَد

۱۱۳

بزند صید را به خوردن آب

کند از صیدِ زخم‌خورده کباب

۱۱۴

بندها را چنین گشای گره

تا نیوشنده بر تو گوید زه

۱۱۵

بشر گفت ای نهفته‌گویِ جهان

هرکسی را عقیده‌ایست نهان

۱۱۶

من و تو زآنچه در نهان داریم

به همه کس ظن آنچنان داریم

۱۱۷

بد میندیش گفتمت پیشی

عاقبت بد کند بداندیشی

۱۱۸

چون برآن آب سفره بگشادند

نان بخوردند و آب در دادند

۱۱۹

آبی‌ الحق به تشنگان درخورد

روشن و خوشگوار و صافی و سرد

۱۲۰

بانگ بر بشر زد ملیخا تیز

که‌از آنسوتَرَک‌ نشین، برخیز

۱۲۱

تا در این آب خوشگوار شوم

شویَم اندام و بی‌غبار شوَم

۱۲۲

از عرق‌هایِ شورِ تن‌فرسای

چرک بر من نشسته سر تا پای

۱۲۳

چرک تن را ز تن فرو شویم

پاک و پاکیزه سویِ ره پویم

۱۲۴

وانگه این خُم به سنگ پاره‌کنم

صید را از گزند چاره کنم

۱۲۵

بشر گفت ای سلیم‌دل برخیز

در چنین خم مباش رنگ‌آمیز

۱۲۶

آب او خورده با دل‌انگیزی

چرک تن را چرا در او ریزی‌؟

۱۲۷

هرکه آبی خورَد که بنوازد

در وی آب دهن نیندازد

۱۲۸

سرکه نتوان بر آینه سودن

صافی‌یی را به دُرد آلودن

۱۲۹

تا دگر تشنه چون به تاب رسد

زآبِ نوشین او به آب رسد

۱۳۰

مردِ بَدرای گفتِ او نشنید

گوهر زشت خویش کرد پدید

۱۳۱

جامه بر کند و جمله بر هم بست

خویشتن گِرد کرد و در خُم جَست

۱۳۲

چون درون شد نه خم که چاهی بود

تا بن چه دراز راهی بود

۱۳۳

با اجل زیرکی به کار نشد

جان بسی کند و رستگار نشد

۱۳۴

ز آب خوردنْ تنش به تاب افتاد

عاقبت غرقه شد در آب افتاد

۱۳۵

بشر از آنسو نشسته دل زده تاب

از پی ِآب کرده دیده پُر آب

۱۳۶

گفت باز این حرام‌زاده خام

کرد بر من سلام خویش حرام

۱۳۷

ترسم این چِرگنِ نمونه‌خصال

آرد آلودگی به آب زلال

۱۳۸

آب را چرک او کند بد رنگ

وانگهی در سفال دارد سنگ

۱۳۹

این بداندیشی از بدان آید

نه ز پاکان و بخردان آید

۱۴۰

هیچکس را چنین رفیق مباد

این چنین سِفله جز غریق مباد

۱۴۱

چون درین گفتگوی زد نفسی

مرد نامد‌، برین گذشت بسی

۱۴۲

سوی خم شد به جستجوی رفیق

واگهی نه که خواجه گشت غریق

۱۴۳

غرقه‌ای دید جان او شده گم

سر چون خم نهاده بر سر خم

۱۴۴

طرفه در ماند کاین چه شاید بود!

چوبی از شاخ آن درخت ربود

۱۴۵

هم به بالای نیزه‌ای کم و بیش

ساده کردش به چنگ و ناخن خویش

۱۴۶

چون مساحت‌گرانِ دریایی

زد در آن خم به آب‌پیمایی

۱۴۷

خم رها کن که دید چاهی ژرف

سر به آجر بر آوریده شگرف

۱۴۸

نیمه خم نهاده بر سر او

تا دده کم شود شناورِ او

۱۴۹

برکشید آن غریق را به شتاب

در چَهِ خاک بردش از چه آب

۱۵۰

چون در انباشتش به خاک و به سنگ

بر سرینش نشست با دل تنگ

۱۵۱

گفت کان گربزی و رایت کو‌؟!

وان درفشِ گره‌گشایت کو‌؟!

۱۵۲

وانهمه دعویت به چاره‌گر‌ی‌؟

با دد و دیو و آدمی و پری

۱۵۳

وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند

غیب را سر در آورم به کمند

۱۵۴

کو شد آن دعوی دوازده فن‌؟

وانهمه مردی، ای نه مرد و نه زن‌!

۱۵۵

وان نمودن که بنگرم پیشی

کارها را به چابک‌اندیشی

۱۵۶

چاهی آنگاه سر گشاده به پیش

چون ندیدی به دوربینیِ خویش‌؟

۱۵۷

وانکه ما را بر آنچنان آبی

فصل‌ها گفته شد ز هر بابی

۱۵۸

فصل ما گر به هم شماری داشت

آن نگفتیم که‌اصل کاری داشت

۱۵۹

هرچه در آب آن خم افکندیم

آتش اندر خم خود آگندیم

۱۶۰

نقش آن کارگه دگرگون بود

از حساب من و تو بیرون بود

۱۶۱

تا فلک رشته را گره داده‌ست

بر سر رشته کس نیفتاده‌ست

۱۶۲

گرچه هرچه اندر آن نمط گفتیم

هردو ز اندیشه غلط گفتیم

۱۶۳

تو بدان غرقه‌ای و من رستم

که تو شاکر نه‌ای و من هستم

۱۶۴

تو که دام ِ بهایمش خواندی

چون بهایم به دام درماندی

۱۶۵

من به نیکی بدو گمان بردم

نیک من نیک بود و جان بردم

۱۶۶

این سخن گفت و از زمین برخاست

رخت او باز جُست از چپ و راست

۱۶۷

رفت و برداشت یک به یک سلبش

دق مصری عمامه قصبش

۱۶۸

چونکه مُهر از نوَرد بازگشاد

کیسه‌ای زان میان به زیر افتاد

۱۶۹

زر مصری درو هزار درست

زان کهن سکه‌ها که بود نخست

۱۷۰

مُهر بنهاد و مِهر ازو برداشت

همچنان سر به مُهرِ خود بگذاشت

۱۷۱

گفت شرط آن بود که جامه او

با زر و زینت و عمامه او

۱۷۲

جمله دربندم و نگهدارم

به کسی که‌اهلِ اوست بسپارم

۱۷۳

باز پرسم سرای او به کجاست

برسانم به آنکه اهل سراست

۱۷۴

چون ز من نامد استعانتِ او

نکنم غَدَر در امانت او

۱۷۵

گر من آن‌ها کنم که او کرده‌ست

هم از آنها خورم که او خورده‌ست

۱۷۶

همچنان آن نوَرد را در بست

چونکه در بسته شد گرفت به دست

۱۷۷

رهروی در گرفت و راه نوشت

سوی شهر آمد از کرانه دشت

۱۷۸

چون درآسود یک دو روز به شهر

داد ز خواب و خورد خود را بهر

۱۷۹

آن عمامه به هر کسی بنمود

که خداوندِ این که شاید بود!

۱۸۰

زاد‌مردی عمامه را بشناخت

گفت لختی رهت بباید تاخت

۱۸۱

در فلان کوی چندمین خانه

هست کاخی بلند و شاهانه

۱۸۲

در بزن کان در آستانه اوست

بی‌گمان شو که خانه خانه اوست

۱۸۳

بشر با جامه و عمامه و زر

سوی آن خانه شد که یافت خبر

۱۸۴

در زد، آمد شِکرلبی دلبند

باز کرد آن در رواق بلند

۱۸۵

گفت کاری و حاجتی بنمای

تا بر آرم چنانکه باشد رای

۱۸۶

بشر گفتا بضاعتی دارم

بانوی خانه کو؟ که بسپارم

۱۸۷

گر درون آمدن به خانه رواست‌‌؟

تا درآیم سخن بگویم راست‌

۱۸۸

که ملیخای آسمان‌فرهنگ

از زمانه چه ریو دید و چه رنگ

۱۸۹

زن درون بردش از برون سرای

بر کنار بساط کردش جای

۱۹۰

خویشتن روی کرد زیر نقاب

گفت برگو سخن که هست صواب

۱۹۱

بشر هر قصه‌ای که بود تمام

گفت با ماهرویِ سیم‌اندام

۱۹۲

آن به هم‌صحبتی رسیدنِ او

در هنرها سخن شنیدن او

۱۹۳

وان برآشفتنش چو بَدمستان

دعوی انگیختن به هر دستان

۱۹۴

وان به هر چیز بدگمان بودن

خوبیی را به زشتی آلودن

۱۹۵

وان چَه از بهر دیگران کندن

خویشتن را درآن چه افکندن

۱۹۶

وان شدن چون محیط موج زنش

عاقبت ماندن آب در دهنش

۱۹۷

چون فرو گفت هرچه دید همه

وآنچه زان بی‌وفا شنید همه

۱۹۸

گفت کاو غرقه شد بقای تو باد

جای او خاک، خانه جای تو باد

۱۹۹

جیفه‌ای کاب شسته بودش پاک

در سپردم به گنج‌خانه خاک

۲۰۰

رخت او هرچه بود در بستم

واینک اینک گرفته در دستم

۲۰۱

جامه و زر نهاد حالی پیش

کرد روشن درست‌کاریِ خویش

۲۰۲

زن زنی بود کاردان و شگرف

آن ورقِ باز خواند حرف به حرف

۲۰۳

ساعتی زان سخن پریشان گشت

آبی از چشم ریخت و زآب گذشت

۲۰۴

پاسخش داد که‌ای همایون‌رای

نیک‌مردی ز بندگانِ خدای

۲۰۵

آفرین بر حلال زادگی‌ات

بر لطیفی و روگشادگی‌ات

۲۰۶

که کُند هرگز این جوانمردی‌‌؟!

که تو در حق بی‌کسان کردی

۲۰۷

نیک‌مردی نه آن بوَد که کسی

ببَرَد انگبینی از مگسی

۲۰۸

نیک‌مرد آن بوَد که در کارش

رخنه نارد فریبِ دینارش

۲۰۹

شد ملیخا و تن به خاک سپرد

جان به جایی که لایق آمد برد

۲۱۰

آنچه گفتی ز بد، پسند آن بود

راست گفتی، هزار چندان بود

۲۱۱

بود کارش همه ستمگاری

بی‌وفایی و مردم آزاری

۲۱۲

کرد بسیار جور بر زن و مرد

بر چنانی چنین بوَد درخوَرد

۲۱۳

به عقیدتْ جهودِ کینه‌سرشت

مارِ نیرنگ و اژدهایِ کنشت

۲۱۴

سالها شد که من به‌رنجم ازو

جز بدی هیچ بر نسنجم ازو

۲۱۵

من به بالین نرم او خفته

او به من بَر دروغ‌ها گفته

۲۱۶

من ز بادش سپر فکنده چو میغ

او کشیده چو برق بر من تیغ

۲۱۷

چون خدا دفع کردش از سر من

رفت غوغای محنت از در من

۲۱۸

گر بد ار نیک بود روی نهفت

از پسِ مرده بد نشاید گفت

۲۱۹

پای او از میانه بیرون شد

حال پیوند ما دگرگون شد

۲۲۰

تو از آنجا که مردِ کارِ منی

به زناشویی اختیارِ منی

۲۲۱

مایه و مِلک هست و سِتر و جمال

به ازین کی رسد به جفت حلال‌؟

۲۲۲

به نکاحی که آن خدا فرمود

کار ما را فراهم آور زود

۲۲۳

من به جفتی ترا پسندیدم

که جوانمردیِ تو را دیدم

۲۲۴

تو به من گر ارادتی داری

تا کنم دعویِ پرستاری

۲۲۵

قصه شد گفته، حَسبِ حال این است

مال دارم بسی، جمال این است

۲۲۶

وانگهی بُرقع از قمر برداشت

مُهر خشک از عقیق‌ِ تَر برداشت

۲۲۷

بشر چون خوبی و جمالش دید

فتنه چشم و سِحر ِخالش دید

۲۲۸

آن پری‌چهره بود که‌اول روز

دیده بودش چنان جهان‌افروز

۲۲۹

نعره‌ای زد چنانکه رفت از هوش

حلقه در گوش یار حلقه به‌گوش

۲۳۰

چون چنان دید، نوش‌لب بشتافت

بوی خوش کرد و جان او دریافت

۲۳۱

هوشْ‌رفته چو هوشْ‌یافته شد

سرش از تابِ شرم تافته‌شد

۲۳۲

گفت اگر شیفتم ز عشق پری

تا به دیوانگی گمان نبری

۲۳۳

گر بوَد دیوْ دیده‌افتاده

من پری دیدم ای پری‌زاده

۲۳۴

وین که بینی نه مِهر امروزست

دیر باشد که در من این سوزست

۲۳۵

که فلان روز در فلان ره‌ْتنگ

برقعت را ربود باد از چنگ

۲۳۶

من ترا دیدم و ز دست شدم

می وصلت نخورده مست شدم

۲۳۷

سوختم در غم ِ نهانیِ تو

رفت جانم ز مهربانی تو

۲۳۸

گرچه یک دم نرفتی از یادم

با کسی راز خویش نگشادم

۲۳۹

چونکه صبرم در اوفتاد ز پای

رفتم و در گریختم به خدای

۲۴۰

تا خدایم به فضل و رحمت خویش

آورید آنچه شرط باشد پیش

۲۴۱

چون نکردم طمع چو بوالهوسان

در حریم جمال و مال کسان

۲۴۲

دولتی کاو جمال و مالم داد

نز حرام اینک از حلالم داد

۲۴۳

زن چو از رغبت وی آگه شد

رغبتش زآنچه بُد یکی ده شد

۲۴۴

بشر کان حور پیکرش بنواخت

رفت بیرون و کار خویش بساخت

۲۴۵

گشت با او به شرط کاوین جفت

نعمتی یافت شکر نعمت گفت

۲۴۶

با پریچهره کام دل می‌راند

بر خود افسونِ چشم ِ بد می‌خواند

۲۴۷

از جهودی رهاند شاهی را

دور کرد از کسوف ماهی را

۲۴۸

از پرندش غُبار زردی شست

برگ سوسن ز شنبلیدش رست

۲۴۹

چون ندید از بهشتیان دورش

جامه سبز دوخت چون حورش

۲۵۰

سبزپوشی به از علامت زرد

سبزی آمد به سرو بن در خورد

۲۵۱

رنگ سبزی صلاح کِشته بوَد

سبزی آرایش فرشته بوَد

۲۵۲

جان به سبزی گراید از همه چیز

چشم روشن به سبزه گردد نیز

۲۵۳

رستنی را به سبزی آهنگ است

همه سر‌سبز‌ی‌یی بدین رنگ‌است

۲۵۴

قصه چون گفت ماهِ بزم‌آرای

شه در آغوش خویش کردش جای

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 742

نظرات

user_image
موسی روستایی
۱۳۹۷/۰۴/۰۹ - ۰۳:۰۰:۴۵
دید کوهی بلند و گفت این کوهاز دگرها چرا بود به شکوه***بود از وزن خارجش کرده و با توجه به معنی و وزن در منابع ربود ذکر شده استدید کوهی بلند و گفت این کوه از دگرها چرا ربود به شکوه
user_image
بهنام
۱۳۹۹/۰۱/۲۵ - ۱۰:۰۳:۳۲
دوست عزیز این که نوشته " بود " باید بخونی " بوَد " تا با شعر هماهنگ خونده بشه!با سپاس.
user_image
حامد
۱۳۹۹/۱۰/۲۵ - ۲۱:۰۲:۱۵
بیت 180 "زاد مردی" اشتباه است، باید با "رادمرد" جایگزین شود:"رادمردی" عمامه را بشناختگفت لختی رهت بباید تاخت
user_image
مریم بکوک
۱۴۰۲/۰۵/۰۳ - ۰۳:۰۳:۱۹
افسانه ی روز دوشنبه، افسانه ی بِشر پرهیزگار است که در گنبد سبز رنگ، توسط دخت شاه خوارزم به نام نازپری گفته میشود. دوشنبه هم در فرهنگ قدیم شرق و غرب روز ماه نامگذاری شده که رنگ منسوب و مربوط به ماه نیز سبز است. چون قدیمیان رنگ واقعی ماه را سبز میپنداشته اند. در زبان انگلیسی monday کوتاه شده ی moon-day که به معنی روز ماه میباشد.