نظامی

نظامی

بخش ۲۹ - نشستن بهرام روز سه‌شنبه در گنبد سرخ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم چهارم

۱

روزی از روزهای دیماهی

چون شبِ تیر مه به کوتاهی

۲

از دگر روز هفته آن به بود

ناف هفته مگر سه‌شنبه بود

۳

روز بهرام و رنگ بهرامی

شاه با هردو کرده هم‌نامی

۴

سرخ در سرخ زیوری بر ساخت

صبحگه سوی سرخ گنبد تاخت

۵

بانوی سرخ‌روی ِ سَقلابی

آن به رنگْ آتشی به لطفْ آبی

۶

به پرستاریش میان در بست

خوش بوَد ماه آفتاب‌پرست

۷

شب چو مَنجوق برکشید بلند

طاق خورشید را درید پرند

۸

شاه از آن سرخ‌سیبِ شهدآمیز

خواست افسانه‌ای نشاط‌انگیز

۹

نازنین سر نتافت از رایش

دُر فشاند از عقیق در پایش

۱۰

کای فلک آستانِ درگه تو

قرص خورشید ماهِ خرگه تو

۱۱

برتر از هر دُری که بتوان سفت

بهتر از هر سخن که بتوان گفت

۱۲

کس به گردت رسید نتواند

کور باد آنکه دید نتواند

۱۳

چون دعائی چنین به پایان برد

لعل کان را به کان لعل سپرد

۱۴

گفت کز جمله ولایت روس

بود شهری به نیکوی چو عروس

۱۵

پادشاهی درو عمارت‌ساز

دختری داشت پروریده به ناز

۱۶

دلفریبی به غمزه جادوبند

گلرخی قامتش چو سرو بلند

۱۷

رخ به خوبی ز ماهْ دلکش‌تر

لب به شیرینی از شکر خوشتر

۱۸

زُهره‌ای دل ز مشتری برده

شکر و شمع پیش او مرده

۱۹

تَنگِ شکر ز تَنگیِ شکرش

تنگدل‌تر ز حلقه کمرش

۲۰

مشک با زلف او جگرخواری

گل ز ریحانِ باغ او، خاری

۲۱

قدی افراخته چو سرو به باغ

رویی افروخته چو شمع و چراغ

۲۲

تازه‌روییش‌، تازه‌تر ز بهار

خوب‌رنگیش‌، خوبتر ز نگار

۲۳

خوابِ نرگس، خُمار دیده او

نازِ نسرین، درم‌خریدهٔ او

۲۴

آبِ گُل‌، خاکِ ره‌پرستانش

گُلْ کمربندِ زیردستانش

۲۵

به جز از خوبی و شکر‌خند‌ی

داشت پیرایه هنرمند‌ی

۲۶

دانش آموخته ز هر نَسَقی

در نبشته ز هر فنی ورقی

۲۷

خوانده نیرنگ‌نامه‌های جهان

جادویی‌ها و چیزهای نهان

۲۸

درکشیده نقابِ زلف به روی

سرکشیده ز بارنامه شوی

۲۹

آنکه در دور خویش طاق بوَد؟

سوی جفتش کی اتفاق بوَد؟

۳۰

چون شد آوازه در جهان مشهور

که‌آمده‌ست از بهشتِ رضوان حور

۳۱

ماه و خورشید بچه‌ای زاده‌ست

زَهره‌ی شیر‌، عطارد‌ش داده‌ست

۳۲

رغبت هرکسی بدو شد گرم

آمد از هر سویی شفاعت نرم

۳۳

این به زور آن به زر همی‌کوشید

و او زر خود به‌زور می‌پوشید

۳۴

پدر از جستجوی ناموران

کان صنم را رضا ندید در آن

۳۵

گشت عاجز که چاره چون سازد

نرد با صد حریف چون بازد‌؟!

۳۶

دختر خوبروی خلوت ساز

دست خواهندگان چو دید دراز

۳۷

جُست کوهی در آن دیارْ بلند

دور چون دورِ آسمان ز گزند

۳۸

داد کردن بر او حصاری چست

گفتی از مغز کوه کوهی رست

۳۹

پوزش انگیخت وز پدر درخواست

تا کند برگ راه رفتن راست

۴۰

پدر مهربان از آن دوری

گرچه رنجید داد دستوری

۴۱

تا چو شهدش ز خانه گردد دور

در نیاید ز بام و در زنبور

۴۲

نیز چون در حصار باشد گنج

پاسبان را ز دزد ناید رنج

۴۳

وان عروس حصاری از سر ناز

کرد کار حصار خویش بساز

۴۴

چون بدان محکمی حصاری بست

رفت و چون گنج در حصار نشست

۴۵

گنج او چون در استواری شد

نام او بانوی حصاری شد

۴۶

دزد گنج از حصار او عاجز

کاهنین قلعه بد چو رویین دز

۴۷

او در آن دز چو بانوی سقلاب

هیچ دز بانو آن ندیده به خواب

۴۸

راه بربسته راه داران را

دوخته کام کامگاران را

۴۹

در همه کاری آن هنر پیشه

چاره‌گر بود و چابک اندیشه

۵۰

انجم چرخ را مزاج شناس

طبعها را بهم گرفته قیاس

۵۱

بر طبایع تمام یافته دست

راز روحانی آوریده به شست

۵۲

که ز هر خشک و تر چه شاید کرد

چون شود آب گرم و آتش سرد

۵۳

مردمان را چه می‌کند مردم

وانجمن را چه می‌دهد انجم

۵۴

هرچه فرهنگ را به کار آید

وآدیمزاد را بیاراید

۵۵

همه آورده بود زیر نورد

آن بصورت زن و به معنی مرد

۵۶

چون شکیبنده شد در آن‌باره

دل ز مردم برید یکباره

۵۷

کرد در راه آن حصار بلند

از سر زیرکی طلسمی چند

۵۸

پیکر هر طلسم از آهن و سنگ

هر یکی دهره‌ای گرفته به چنگ

۵۹

هرکه رفتی بدان گذرگه بیم

گشتی از زخم تیغها به دو نیم

۶۰

جز یکی کو رقیب آن دز بود

هرکه آن راه رفت عاجز بود

۶۱

و آن رقیبی که بود محرم کار

ره نرفتی مگر به گام شمار

۶۲

گر یکی پی‌غلط شدی ز صدش

اوفتادی سرش ز کالبدش

۶۳

از طلسمی بدو رسیدی تیغ

ماه عمرش نهان شدی در میغ

۶۴

در آن‌باره کاسمانی بود

چون در آسمان نهانی بود

۶۵

گر دویدی مهندسی یک ماه

بر درش چون فلک نبردی راه

۶۶

آن پری پیکر حصارنشین

بود نقاش کارخانه چین

۶۷

چون قلم را به نقش پیوستی

آب را چون صدف گره بستی

۶۸

از سواد قلم چو طره حور

سایه را نقش برزدی بر نور

۶۹

چون در آن برج شهربندی یافت

برج از آن ماه بهره‌مندی یافت

۷۰

خامه برداشت پای تا سر خویش

بر پرندی نگاشت پیکر خویش

۷۱

بر سر صورت پرند سرشت

به خطی هرچه خوب‌تر بنوشت

۷۲

کز جهان هر که‌را هوای منست

با چنین قلعه‌ای که جای منست

۷۳

گو چو پروانه در نظاره نور

پای در نه سخن مگوی از دور

۷۴

بر چنین قلعه مرد یابد بار

نیست نامرد را درین دز کار

۷۵

هرکه‌را این نگار می‌باید

نه یکی جان هزار می‌باید

۷۶

همتش سوی راه باید داشت

چار شرطش نگاه باید داشت

۷۷

شرط اول درین زناشویی

نیکنامی شده‌ست و نیکویی

۷۸

دومین شرط آن که از سر رای

گردد این راه را طلسم‌گشای

۷۹

سومین شرط آنکه از پیوند

چون گشاید طلسمها را بند

۸۰

درِ این دژ نشان دهد که کدام

تا ز در جفتِ من شود نه ز بام

۸۱

چارمین شرط اگر به جای آرد

ره سوی شهر زیرِ پای آرد

۸۲

تا من آیم به بارگاه پدر

پُرسم از وی حدیث‌های هنر

۸۳

گر جوابم دهد چنانکه سزاست

خواهم او را چنانکه شرط وفاست

۸۴

شوی من باشد آن گرامی‌مرد

کانچه گفتم تمام داند کرد

۸۵

وانکه زین شرط بگذرد تن او

خون بی‌شرط او به گردن او

۸۶

هرکه این شرط را نکو دارد

کیمیای سعادت او دارد

۸۷

وانکه پی بر سخن نداند برد

گر بزرگست زود گردد خرد

۸۸

چون ز ترتیب این ورق پرداخت

پیش آنکس که اهل بود انداخت

۸۹

گفت برخیز و این ورق بردار

وین طبق پوش ازین طبق بردار

۹۰

بر در شهر شو به جای بلند

این ورق را به تاج در دربند

۹۱

تا ز شهری و لشگری هرکس

کافتدش بر چو من عروس هوس

۹۲

به چنین شرط راه برگیرد

یا شود میر قلعه یا میرد

۹۳

شد پرستنده وان ورق برداشت

پیچ بر پیچ راه را بگذاشت

۹۴

بر در شهر بست پیکر ماه

تا درو عاشقان کنند نگاه

۹۵

هرکه را رغبت اوفتد خیزد

خون خود را به دست خود ریزد

۹۶

چون به هر تخت‌گیر و تاجوری

زین حکایت رسیده شد خبری

۹۷

بر تمنای آن حدیث گزاف

سر نهادند مردم از اطراف

۹۸

هرکس از گرمی جوانی خویش

داد بر باد زندگانی خویش

۹۹

هرکه در راه او نهادی گام

گشتی از زخم تیغْ دشمن‌کام

۱۰۰

هیچ کوشنده‌ای به چاره و رای

نشد آن قلعه را طلسم‌گشای

۱۰۱

وانکه لختی نمود چاره‌گری

هم فسونش ز چاره شد سپری

۱۰۲

گرچه بگشاد از آن طلسمی چند

بر دگرها نگشت نیرومند

۱۰۳

از سر بی‌خودی و بی‌رایی

در سر کار شد به رسوایی

۱۰۴

بی‌مرادی کزو میسر شد

چند برنای خوب در سر شد

۱۰۵

کس از آن ره خلاص دیده نبود

همه ره جز سر بریده نبود

۱۰۶

هر سری کز سران بریدندی

به در شهر برکشیدندی

۱۰۷

تا ز بس سر که شد بریده به قهر

کله بر کله بسته شد در شهر

۱۰۸

گرد گیتی چو بنگری همه جای

نبود جز به سور شهر آرای

۱۰۹

وان پریرخ که شد ستیزه حور

شهری آراسته به سر نه به سور

۱۱۰

نارسیده به سایه در او

ای بسا سر که رفت در سر او

۱۱۱

از بزرگان پادشا زاده

بود زیبا جوانی آزاده

۱۱۲

زیرک و زورمند و خوب و دلیر

صید شمشیر او چه گور و چه شیر

۱۱۳

روزی از شهر شد به سوی شکار

تا شکفته شود چو تازه بهار

۱۱۴

دید یک نوش‌نامه بر در شهر

گرد او صد هزار شیشه زهر

۱۱۵

پیکری بسته بر سواد پرند

پیکری دلفریب و دیده پسند

۱۱۶

صورتی کز جمال و زیبایی

برد ازو در زمان شکیبایی

۱۱۷

آفرین گفت بر چنان قلمی

کاید از نوکش آنچنان رقمی

۱۱۸

گرد آن صورت جهان‌آرای

صد سر آویخته ز سر تا پای

۱۱۹

گفت ازین گوهر نهنگ آویز

چون گریزم که نیست جای گریز

۱۲۰

زین هوس‌نامه گر بدارم دست

آورَد در تنم شکیبْ شکست

۱۲۱

گر دلم زین هوس به‌در نشود

سر شود وین هوس ز سر نشود

۱۲۲

بر پرند ارچه صورتی زیباست

مار در حلقه خار در دیباست

۱۲۳

این همه سر بریده شد باری

هیچ‌کس را به سر نشد کاری

۱۲۴

سر من نیز رفته گیر چه سود

خاکیی گشته گیر خاک آلود

۱۲۵

گر نه زین رشته باز دارم دست

سر برین رشته باز باید بست

۱۲۶

گر دلیری کنم به جان سفتن

چون توانم به ترک جان گفتن

۱۲۷

باز گفت این پرند را پریان

بسته‌اند از برای مشتریان

۱۲۸

پیش افسون آنچنان پری‌یی

نتوان رفت بی‌فسونگر‌ی‌یی

۱۲۹

تا زبان‌بندِ آن پری نکنم

سر درین کارْ سرسری نکنم

۱۳۰

چاره‌ای بایدم نه خرد‌ بزرگ

تا رهد گوسفندم از دم گرگ

۱۳۱

هرکه در کار سخت‌گیر شود

نظم کارش خلل‌پذیر شود

۱۳۲

در تصرف مباش خُرداندیش

تا زیانی بزرگ ناید پیش

۱۳۳

ساز بر پردهٔ جهان می‌ساز

سست می‌گیر و سخت می‌انداز

۱۳۴

دلم از خاطرم خراب‌ترست

جگرم از دلم کباب‌ترست

۱۳۵

به چنین دل چگونه باشم شاد؟

وز چنین خاطری چه آرم یاد؟

۱۳۶

این سخن گفت و لختی انده خورد

وز نفس برکشید بادی سرد

۱۳۷

آب در دیده زآن نظاره گذشت

نطع با تیغ دید و سر با تشت

۱۳۸

این هوس را چنانکه بود نهفت

با کس اندیشه‌ای که داشت نگفت

۱۳۹

روز و شب بود با دلی پر سوز

نه شبش شب بد و نه روزش روز

۱۴۰

هر سحرگه به آرزوی تمام

تا در شهر برگرفتی گام

۱۴۱

دید آن پیکر نوآیین را

گور فرهاد و قصر شیرین را

۱۴۲

آن گره را به صد هزار کلید

جست و سررشته‌ای نگشت پدید

۱۴۳

رشته‌ای دید صدهزارش سر

وز سر رشته کس نداد خبر

۱۴۴

گرچه بسیار تاخت از پس و پیش

نگشاد آن گره ز رشته خویش

۱۴۵

کبر ازآن کار بر کناره نهاد

روی در جستجوی چاره نهاد

۱۴۶

چاره‌سازی به هر طرف می‌جست

که ازو بند سخت گردد سست

۱۴۷

تا خبر یافت از خردمندی

دیو‌بندی فرشته‌پیوندی

۱۴۸

در همه توسنی کشیده لگام

به همه دانشی رسیده تمام

۱۴۹

همه همدستی اوفتادهٔ او

همه در بسته‌ای گشادهٔ او

۱۵۰

چون جوانمرد ازان جهان هنر

از جهان‌دیدگان شنید خبر

۱۵۱

پیشِ سیمرغِ آفتاب‌شکوه

شد چو مرغ پرنده کوه به کوه

۱۵۲

یافتش چون شکفته گلزاری

در کجا؟ در خرابتر غاری

۱۵۳

زد به فتراک او چو سوسن دست

خدمتش را چو گل میان در بست

۱۵۴

از سر فرخی و فیروزی

کرد از آن خضر دانش‌آموزی

۱۵۵

چون از آن چشمه بهره یافت بسی

برزد از راز خویشتن نفسی

۱۵۶

زان پریروی و آن حصار بلند

وانکه زو خلق را رسید گزند

۱۵۷

وان طلسمی که بست بر ره خویش

وان فکندن هزار سر در پیش

۱۵۸

جمله در پیش فیلسوف کهن

گفت و پنهان نداشت هیچ سخن

۱۵۹

فیلسوف از حسابهای نهفت

هرچه در خورد بود با او گفت

۱۶۰

چون شد آن چاره‌جوی چاره‌شناس

باز پس گشت با هزار سپاس

۱۶۱

روزکی چند چون گرفت قرار

کرد با خویشتن سگالش کار

۱۶۲

زالت راه آن گریوه تنگ

هرچه بایستش آورید به چنگ

۱۶۳

نسبتی باز جست روحانی

کارد از سختیش به آسانی

۱۶۴

آنچنان کز قیاس او برخاست

کرد ترتیب هر طلسمی راست

۱۶۵

اول از بهر آن طلبکاری

خواست از تیز همتان یاری

۱۶۶

جامه را سرخ کرد کاین خونست

وین تظلم ز جور گردونست

۱۶۷

چون به دریای خون درآمد زود

جامه چون دیده کرد خون‌آلود

۱۶۸

آرزوی خود از میان برداشت

بانگ تشنیع از جهان برداشت

۱۶۹

گفت رنج از برای خود نبرم

بلکه خونخواه صدهزار سرم

۱۷۰

یا ز سرها گشایم این چنبر

یا سر خویشتن کنم در سر

۱۷۱

چون بدین شغل جامه در خون زد

تیغ برداشت خیمه بیرون زد

۱۷۲

هرکه زین شغل یافت آگاهی

کامد آن شیردل به خون‌خواهی

۱۷۳

همت کارگر دران در بست

کاو بدان کار زود یابد دست

۱۷۴

همتِ خلق و رایِ روشن او

دِرع پولاد گشت بر تن او

۱۷۵

وانگهی بر طریق معذوری

خواست از شاه شهر دستوری

۱۷۶

پس ره آن حصار پیش گرفت

پی تدبیر کار خویش گرفت

۱۷۷

چون به نزدیک آن طلسم رسید

رخنه‌ای کرد و رقیه‌ای بدمید

۱۷۸

همه نیرنگ آن طلسم بکند

برگشاد آن طلسم را پیوند

۱۷۹

هر طلسمی که دید بر سر راه

همه را چنبر او فکند به چاه

۱۸۰

چون ز کوه آن طلسمها برداشت

تیغ‌ها را به تیغ کوه گذاشت

۱۸۱

بر در آن حصار شد در حال

دُهُلی را کشید زیر دوال

۱۸۲

وان صدا را به گرد بارو جست

کند چون جای کنده بود درست

۱۸۳

چون صدا رخنه را کلید آمد

از سر رخنه در پدید آمد

۱۸۴

زین حکایت چو یافت آگاهی

کس فرستاد ماه خرگاهی

۱۸۵

گفت کای رخنه‌بند راه‌گشای

دولتت بر مراد راهنمای

۱۸۶

چون گشادی طلسم را ز نخست

در گنجینه یافتی به درست

۱۸۷

سر سوی شهر کن چو آب روان

صابری کن دو روز اگر بتوان

۱۸۸

تا من آیم به بارگاه پدر

آزمایش کنم ترا به هنر

۱۸۹

پرسم از تو چهار چیز نهفت

گر نهفته جواب دانی گفت

۱۹۰

با توام دوستی یگانه شود

شغل و پیوند بی‌بهانه شود

۱۹۱

مرد چون دید کامگاری خویش

روی پس کرد و ره گرفت به پیش

۱۹۲

چون به شهر آمد از حصار بلند

از در شهر برکشید پرند

۱۹۳

در نوشت و به چاکری بسپرد

آفرین زنده گشت و آفت مرد

۱۹۴

جمله سرها که بود بر در شهر

از رسنها فرو گرفت به قهر

۱۹۵

داد تا بر وی آفرین کردند

با تن کشتگان دفین کردند

۱۹۶

شد سوی خانه با هزار درود

مطرب آورد و برکشید سرود

۱۹۷

شهریان بر سرش نثار افشان

همه بام و درش نگار افشان

۱۹۸

همه خوردند یک به یک سوگند

که اگر شه نخواهد این پیوند

۱۹۹

شاه را در زمان تباه کنیم

بر خود او را امیر و شاه کنیم

۲۰۰

کان سَرِ ما برید و سردی کرد

وین سَرِ ما رهاند و مردی کرد

۲۰۱

وز دگر سو عروس زیباروی

شادمان شد به خواستاری شوی

۲۰۲

چون شب از نافه‌های مشک سیاه

غالیه سود بر عماری ماه

۲۰۳

در عماری نشست با دل خوش

ماه در موکبش عماری کش

۲۰۴

سوی کاخ آمد از گریوه کوه

کاخ ازو یافت چون شکوفه شکوه

۲۰۵

پدر از دیدنش چو گل بشکفت

دختر احوال خویش ازو ننهفت

۲۰۶

هرچه پیش آمدش ز نیک و ز بد

کرد با او همه حکایت خود

۲۰۷

زان سواران کزو پیاده شدند

چاه کندند و درفتاده شدند

۲۰۸

زان هزبران که نام او بردند

وز سر عجز پیش او مردند

۲۰۹

تا بدانجا که آن ملک زاده

بود یکباره دل بدو داده

۲۱۰

وانکه آمد چو کوه‌ پای فشرد

کرد یک‌یک طلسمها را خرد

۲۱۱

وانکه بر قلعه کامگاری یافت

وز سر شرط رفته روی نتافت

۲۱۲

چون سه شرط از چهار شرط نمود

تا چهارم چگونه خواهد بود

۲۱۳

شاه گفتا که شرط چارم چیست؟

شرط خوبان یکی کنند نه بیست

۲۱۴

نوش‌لب گفت چار مشکل سخت

پرسم از وی به رهنمونی بخت

۲۱۵

ور درین ره خرش فروماند

خرگه آنجا زند که او داند

۲۱۶

واجب آن شد که بامداد پگاه

بر سر تخت خود نشیند شاه

۲۱۷

خواند او را به شرط مهمانی

من شوم زیر پرده پنهانی

۲۱۸

پرسم او را سؤال سربسته

تا جوابم فرستد آهسته

۲۱۹

شاه گفتا چنین کنیم رواست

هرچه آن کرده‌ای تو کرده ماست

۲۲۰

بیشتر زین سخن نیفزودند

در شبستان شدند و آسودند

۲۲۱

بامدادان که چرخ مینا رنگ

گرد یاقوت بردمید به سنگ

۲۲۲

مجلس آراست شه به رسم کیان

بست بر بندگیش بخت میان

۲۲۳

انجمن ساخت نامداران را

راستگویان و رستگاران را

۲۲۴

خواند شهزاده را به مهمانی

بر سرش کرد گوهرافشانی

۲۲۵

خوان زرین نهاده شد در کاخ

تنگ شد بارگه ز برگ فراخ

۲۲۶

از بسی آرزو که بر خوان بود

آن نه خوان بود کآرزودان بود

۲۲۷

از خورشها که بود بر چپ و راست

هرکس آن خورد کارزو درخواست

۲۲۸

چون خورش خورده شد به اندازه

شد طبیعت به پرورش تازه

۲۲۹

شاه فرمود تا به مجلس خاص

بر محکها زنند زر خلاص

۲۳۰

خود درون رفت و جای خویش بماند

میهمان را به جای خویش نشاند

۲۳۱

پیش دختر نشست روی به روی

تا چه بازیگری کند با شوی

۲۳۲

بازی‌آموز لعبتان طراز

از پس پرده گشت لعبت باز

۲۳۳

از بناگوش خود دو لؤلؤی خرد

برگشاد و به خازنی بسپرد

۲۳۴

کاین به مهمان ما رسان به شتاب

چون رسانیده شد بیار جواب

۲۳۵

شد فرستاده پیش مهمان زود

وآنچه آورده بد بدو بنمود

۲۳۶

مرد لؤلؤی خرد بر سنجید

عیره کردش چنانکه در گنجید

۲۳۷

زان جواهر که بود در خور آن

سه دیگر نهاد بر سر آن

۲۳۸

هم بدان پیک نامه‌ور دادش

سوی آن نامور فرستادش

۲۳۹

سنگدل چون که دید لؤلؤ پنج

سنگ برداشت گشت لؤلؤ سنج

۲۴۰

چون کم و بیش دیدشان به عیار

هم برآن سنگ سودشان چو غبار

۲۴۱

قبضه‌واری شکر بران افزود

آن در و آن شکر به یکجا سود

۲۴۲

داد تا نزد میهمان بشتافت

میهمان باز نکته را دریافت

۲۴۳

از پرستنده خواست جامی شیر

هردو دروی فشاند و گفت بگیر

۲۴۴

شد پرستنده سوی بانوی خویش

وان ره آورد را نهاد به پیش

۲۴۵

بانو آن شیر بر گرفت و بخورد

وآنچه زو مانده بد خمیر بکرد

۲۴۶

برکشیدش به وزن اول بار

یک سر موی کم نکرد عیار

۲۴۷

حالی انگشتری گشاد ز دست

داد تا برد پیک راه پرست

۲۴۸

مرد بخرد ستد ز دست کنیز

پس در انگشت کرد و داشت عزیز

۲۴۹

داد یکتا دری جهان افروز

شب چراغی به روشنایی روز

۲۵۰

باز پس شد کنیز حور نژاد

در یکتا به لعل یکتا داد

۲۵۱

بانو آن در نهاد بر کف دست

عِقد خود را ز یک دگر بگسست

۲۵۲

تا دری یافت هم طویله آن

شبچراغی هم از قبیله آن

۲۵۳

هردو در رشته‌ای کشید به هم

این و آن چون یکی نه بیش و نه کم

۲۵۴

شد پرستنده در به دریا داد

بلکه خورشید را ثریا داد

۲۵۵

چون که به خُرد نظر بران انداخت

آن دو هم عقد را ز هم نشناخت

۲۵۶

جز دویی در میان آن دو خوشاب

هیچ فرقی نبد به رونق و آب

۲۵۷

مهره‌ای ازرق از غلامان خواست

کان دویم را سوم نیامد راست

۲۵۸

بر سر دُر نهاد مهره خُرد

داد تا آنکه آورید ببُرد

۲۵۹

مهربانش چو مهره با در دید

مهر بر لب نهاد وخوش خندید

۲۶۰

ستد آن مهره و دُر از سر هوش

مهره در دست بست و دُر در گوش

۲۶۱

با پدر گفت خیز و کار بساز

بس که بر بخت خویش کردم ناز

۲۶۲

بخت من بین چگونه یار منست

کاین چنین یاری اختیار منست

۲۶۳

همسری یافتم که همسر او

نیست کس در دیار و کشور او

۲۶۴

ما که دانا شدیم و دانا دوست

دانش ما به زیر دانش اوست

۲۶۵

پدر از لطف آن حکایت خوش

با پری گفت کای فریشته وش

۲۶۶

آنچه من دیدم از سؤال و جواب

روی‌پوشیده بود زیر نقاب

۲۶۷

هرچه رفت از حدیثهای نهفت

یک به یک با مَنَت بباید گفت

۲۶۸

نازپرورده هزار نیاز

پرده رمز بر گرفت ز راز

۲۶۹

گفت اول که تیز کردم هوش

عقد لؤلؤ گشادم از بن گوش

۲۷۰

در نمودار آن دو لؤلؤ ناب

عمر گفتم دو روزه شد دریاب

۲۷۱

او که بر دو سه دیگر بفزود

گفت اگر پنج بگذرد هم زود

۲۷۲

من که شکر به دُر درافزودم

وآن در و آن شکر به هم سودم

۲۷۳

گفتم این عمر شهوت‌آلوده

چون در و چون شکر به هم سوده

۲۷۴

به فسون و به کیمیا کردن

که تواند ز هم جدا کردن؟

۲۷۵

او که شیری در آن میان انداخت

تا یکی ماند و دیگری بگداخت

۲۷۶

گفت شکر که با در آمیزد

به یکی قطره شیر برخیزد

۲۷۷

من که خوردم شکر ز ساغر او

شیر خواری بدم برابر او

۲۷۸

وانکه انگشتری فرستادم

به نکاح خودش رضا دادم

۲۷۹

او که داد آن گهر، نهانی گفت

که چو گوهر مرا نیابی جفت

۲۸۰

من که هم عقد گوهرش بستم

وا نمودم که جفت او هستم

۲۸۱

او که در جستجوی آن دو گهر

سومی در جهان ندید دگر

۲۸۲

مهره ازرق آورید به دست

وز پی چشم بد در ایشان بست

۲۸۳

من که مهره به خود برآمودم

سر به مهر رضای او بودم

۲۸۴

مُهره مِهر او به سینه من

مُهر گنج است بر خزینه من

۲۸۵

بر وی از پنچ راز پنهانی

پنج نوبت زدم به سلطانی

۲۸۶

شاه چون دید توسنی را رام

رفته خامی به تازیانه خام

۲۸۷

کرد بر سنت زناشویی

هرچه باید ز شرط نیکویی

۲۸۸

در شکر ریز سور او بنشست

زُهره را با سهیل کابین بست

۲۸۹

بزمی آراست چون بساط بهشت

بزمگه را به مشک و عود سرشت

۲۹۰

کرد پیرایه عروسی راست

سرو و گل را نشاند و خود برخاست

۲۹۱

دو سبک روح را به هم بسپرد

خویشتن زان میان گرانی برد

۲۹۲

کان کَنِ لعل چون رسید به کان

جان کنی را مدد رسید از جان

۲۹۳

گاه رخ بوسه داد و گاه لبش

گاه نارش گزید و گه رطبش

۲۹۴

آخر الماس یافت بر در دست

باز بر سینه تذرو نشست

۲۹۵

مهره خویش دید در دستش

مهر خود در دو نرگس مستش

۲۹۶

گوهرش را به مهر خود نگذاشت

مهر گوهر ز گنج او برداشت

۲۹۷

زیست با او به ناز و کامه خویش

چون رخش سرخ کرد جامه خویش

۲۹۸

کاولین روز بر سپیدی حال

سرخی جامه را گرفت به فال

۲۹۹

چون بدان سرخی از سیاهی رست

زیور سرخ داشتی پیوست

۳۰۰

چون به سرخی برات راندندش

مَلِکِ سرخ‌جامه خواندندش

۳۰۱

سرخی آرایشی نو آیینست

گوهر سرخ را بها زاینست

۳۰۲

زر که گوگرد سرخ شد لقبش

سرخی آمد نکوترین سلبش

۳۰۳

خون که آمیزش روان دارد

سرخ ازآن شد که لطف جان دارد

۳۰۴

در کسانیکه نیکویی جویی

سرخ رویی‌ست اصل نیکویی

۳۰۵

سرخ گل شاه بوستان نبود

گر ز سرخی درو نشان نبود

۳۰۶

چون به پایان شد این حکایت نغز

گشت پُر سرخ گل هوا را مغز

۳۰۷

روی بهرام از آن گل افشانی

سرخ شد چون رحیق ریحانی

۳۰۸

دست بر سرخ‌گل کشید دراز

در کنارش گرفت و خفت به ناز

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 759

نظرات

user_image
ل صفایی
۱۳۹۱/۰۹/۱۵ - ۰۱:۴۲:۲۳
در بیتی که نوشته شده: سومین شرس آنکه از پیوندبه این شکل اصلاح شود : سومین شرط آنکه از پیوند
user_image
ص.ایرانی
۱۳۹۲/۰۹/۰۴ - ۱۲:۵۷:۱۶
بیت اخر نیز اصلاح شود: کشید بجای کشد
user_image
زهره نامدار
۱۳۹۳/۰۹/۱۹ - ۰۲:۰۵:۴۸
در بیت:در تمنای آن حدیث گزافسر نهادند مرم از اطراف، کلمۀ مردم، مرم آمده.در ین در نشان دهد که کدام .کلمۀ دری
user_image
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۲۱ - ۱۵:۰۶:۳۳
سلام
user_image
داتیس
۱۳۹۵/۰۶/۰۱ - ۰۶:۵۸:۲۶
این بیت خوانده نیرنگ نامه‌های جهانجادوئیها و چیزهای نهاناست که نامه‌ها، نامها تایپ شده است. نیرنگ نامه‌ها، با نیرنگ نامها طبیعتاً متفاوت است هم در معنا و هم در مفهوم.سپاس
user_image
امین
۱۳۹۷/۰۷/۱۶ - ۱۲:۴۳:۵۳
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجاسرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
user_image
جواد
۱۳۹۹/۰۲/۰۶ - ۰۴:۳۱:۱۸
محبت فرموده مصرعسومین شرس انکه از پیوندبه سومین شرط تغییر دهید
user_image
امیرحسین
۱۳۹۹/۰۷/۲۰ - ۰۵:۲۰:۵۹
زان جوهر که بود در خور آناصلاح شود: زان جواهر که بود در خور آن
user_image
مریم بکوک
۱۴۰۲/۰۵/۰۴ - ۱۸:۱۸:۳۷
روز سه شنبه در زبان ژرمن ها روز خدای جنگ Tiu است. این کلمه وارد زبان انگلیسی شده و به tuesday رسیده در انتها. و روز سه شنبه روز مریخ است و رنگ مریخ در همه ی فرهنگ ها سرخ و قرمز بوده. افسانه ی (بانوی حصاری) افسانه ی روز سه شنبه در گنبد سرخ است که دخت شاه سقلاب به نام نسرین‌نوش برای بهرام تعریف میکند.