نظامی

نظامی

بخش ۳۰ - نشستن بهرام روز چهارشنبه در گنبد پیروزه رنگ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم پنجم

۱

چارشنبه که از شکوفه مهر

گشت پیروزه‌گون سواد سپهر

۲

شاه را شد ز عالم افروزی

جامه پیروزه‌گون ز پیروزی

۳

شد به پیروزه گنبد از سر ناز

روز کوتاه بود و قصه دراز

۴

زلف شب چون نقاب مشکین بست

شه ز نقابی نقیبان رست

۵

خواست تا بانوی فسانه‌سرای

آرد آیین بانوانه به جای

۶

گوید از راه عشقبازی او

داستانی به دلنوازی او

۷

غنچهٔ گل گشاد سرو بلند

بست بر برگ گل شمامه قند

۸

گفت کای چرخ بنده فرمانت

و‌اختر فرخ آفرین خوانت

۹

من و بهتر ز من هزار کنیز

از زمین‌بوسی تو گشته عزیز

۱۰

زشت باشد که پیش چشمهٔ نوش

درگشاید دکان سرکه‌فروش

۱۱

چون ز فرمان شاه نیست گزیر

گویم ار شه بود صداع پذیر

۱۲

بود مردی به مصر ماهان نام

منظر‌ی خوبتر ز ماه تمام

۱۳

یوسف مصریان به زیبایی

هندوی او هَزارِ یغما‌یی

۱۴

جمعی از دوستان و همزادان

گشته هریک به روی او شادان

۱۵

روزکی چند زیر چرخ کبود

دل نهادند بر سماع و سرود

۱۶

هریک از بهر آن خجسته چراغ

کرده مهمانی‌یی به خانه و باغ

۱۷

روزی آزاده‌ای بزرگ نه خُرد

آمد‌، او را به باغ مهمان برد

۱۸

بوستانی لطیف و شیرین‌کار

دوستان زو لطیف‌تر صد‌بار

۱۹

تا شب آنجا نشاط می‌کردند

گاه می گاه میوه می‌خوردند

۲۰

هر زمان از نشاط پرورشی

هردم از گونه دگر خورشی

۲۱

شب چو از مشک برکشید علم

نقره را قیر درکشید قلم

۲۲

عیش خوش بودشان در آن بستان

باده در دست و نغمه در دستان

۲۳

هم در آن باغ دل گرو کردند

خرمی تازه عیش نو کردند

۲۴

بود مهتابی آسمان افروز

شبی الحق به روشنایی روز

۲۵

مغز ماهان چو گرم شد ز شراب

تابش ماه دید و گردش آب

۲۶

گرد آن باغ گشت چون مستان

تا رسید از چمن به نخلستان

۲۷

دید شخصی ز دور کامد پیش

خبر‌ش داد از آشنایی خویش

۲۸

چون که بشناختش همال‌ش بود

در تجارت شریک مالش بود

۲۹

گفت چون آمدی بدین هنگام‌؟

نه رفیق و نه چاکر و نه غلام‌!

۳۰

گفت که‌امشب رسیدم از ره دور

دلم از دیدنت نبود صبور

۳۱

سودی آورده‌ام برون ز قیاس

زان چنان سود هست جای سپاس

۳۲

چون رسیدم به شهر‌، بی‌گه بود

شهر در بسته خانه بی‌ره بود

۳۳

هم در آن کاروانسرا‌ی برون

بردم آن‌ بارِ مُهر‌کرده درون

۳۴

چون شنیدم که خواجه مهمان‌ست

آمدم باز رفتن آسان‌ست

۳۵

گر تو آیی به شهر به باشد

داور ده صلاح ده باشد

۳۶

نیز ممکن بود که در شب داج

نیمه سودی نهان کنیم از باج

۳۷

دل ماهان ز شادمانی مال

برگرفت آن شریک را دنبال

۳۸

در گشادند باغ را ز نهفت

چون کسی‌شان ندید هیچ نگفت

۳۹

هردو در پویه گشته باد‌ خرام

تا ز شب رفت یک دو پاس تمام

۴۰

پیش می‌شد شریک راه‌نورد

او به دنبال می‌دوید چو گرد

۴۱

راه چون از حساب خانه گذشت

تیر اندیشه از نشانه گذشت

۴۲

گفت ماهان ز ما به فرضه نیل

دوری راه نیست جز یک میل

۴۳

چار فرسنگ ره فزون رفتیم

از خط دایره برون رفتیم

۴۴

باز گفتا مگر که من مستم‌!

بر نظر صورتی غلط بستم

۴۵

او که در رهبری مرا یار‌ست

راهدان‌ست و نیز هشیار‌ست

۴۶

همچنان می‌شدند در تک و تاب

پس‌رو آهسته پیشرو به شتاب

۴۷

گرچه پس‌رو ز پیش‌رو می‌ماند

پیش‌رو باز مانده را می‌خواند

۴۸

کم نکردند هردو ز‌آن پرواز

تا بدان گه که مرغ کرد آواز

۴۹

چون پر افشاند مرغ صبح‌گهی

شد دماغ شب از خیال تهی

۵۰

دیدهٔ مردم خیال پرست

از فریب خیال بازی رست

۵۱

شد ز ماهان شریک ناپیدا

ماند ماهان ز گمرهی شیدا

۵۲

مستی و ماندگی دماغش سفت

مانده و مست بود بر جا خفت

۵۳

اشک چون شمع نیم‌سوز فشاند

خفته تا وقت نیم روز بماند

۵۴

چون ز گرما‌ی آفتاب سرش

گرمتر گشت از آتش جگر‌ش

۵۵

دیده بگشاد بر نظاره راه

گرد بر گرد خویش کرد نگاه

۵۶

باغ گل جست و گل به باغ ندید

جز دلی با هزار داغ ندید

۵۷

غار بر غار دید منزل خویش

مار هر غار از اژدها‌یی بیش

۵۸

گرچه طاقت نماند در پایش

هم به رفتن پذیره شد رایش

۵۹

پویه می‌کرد و زور پایش نه

راه می‌رفت و رهنما‌یش نه

۶۰

تا نزد شاه شب سه پایه خویش

بود ترسان دلش ز سایه خویش

۶۱

شب چو نقش سیاه‌کاری بست

روزگار از سپیدکاری رست

۶۲

بی‌خود افتاد بر در غاری

هر گیاهی به چشم او مار‌ی

۶۳

او در آن دیو‌خانه رفته ز هوش

کآمد آواز آدمی‌ش به گوش

۶۴

چون نظر برگشاد دید دوتن

زو یکی مرد بود و دیگر زن

۶۵

هردو بر دوش پشته‌ها بسته

می‌شدند از گرانی آهسته

۶۶

مرد کاو را بدید بر ره خویش

ماند زن را به جای و آمد پیش

۶۷

بانگ بر زد برو که هان چه کسی‌؟

با که داری چو باد هم نفسی‌؟

۶۸

گفت مردی غریب و کارم خام

هست ماهان گوشیار‌م نام

۶۹

گفت کاینجا چگونه افتادی‌؟

کاین خرابی ندارد آبادی

۷۰

این بر و بوم جای دیوان‌ست

شیر از آشوب‌شان غریو‌ان‌ست

۷۱

گفت لله و فی‌الله‌ ای سره‌مرد

آن کن از مردمی که شاید کرد

۷۲

که من اینجا به خود نیفتادم

دیو بگذار که‌آدمیزاد‌م

۷۳

دوش بودم به ناز و آسانی

بر بساط ارم به مهمانی

۷۴

مردی آمد که من همال توام

از شریکان ملک و مال توام

۷۵

زان بهشتم بدین خراب افکند

گم شد از من چو روح گشت بلند

۷۶

با من آن یارِ فارغ از یاری

یا غلط کرد یا غلط‌کاری

۷۷

مردمی کن تو از برای خدا‌ی

راه گم کرده را به من بنمای

۷۸

مرد گفت ای جوان زیبارو‌ی

به یکی موی رستی از یک موی

۷۹

دیو بود آنکه مردمش خوانی

نام او هایل بیابانی

۸۰

چون تو صد آدمی ز ره برده‌ست

هریکی بر گریوه مرده‌ست

۸۱

من و این زن رفیق و یار توایم

هردو امشب نگاهدار توایم

۸۲

دل قوی کن میان ما بخرام

پی ز پی بر‌مگیر گام از گام

۸۳

رفت ماهان میان آن دو دلیل

راه را می‌نوشت میل به میل

۸۴

تا دم صبح هیچ دم نزدند

جز پی یکدگر قدم نزدند

۸۵

چون دهل بر کشید بانگ خروس

صبح بر ناقه بست زرین کوس

۸۶

آن‌دو زندان‌گه بی‌کلید شدند

هردو از دیده ناپدید شدند

۸۷

باز ماهان در اوفتاد ز پای

چون فروماندگان بماند به جای

۸۸

روز چون عکس روشنایی داد

خاک بر خون شب گوایی داد

۸۹

گشت ماهان در آن گریوهٔ تنگ

کوه بر کوه دید جای پلنگ

۹۰

طاقتش رفت از آنکه خورد نبود

خورشی جز دریغ و درد نبود

۹۱

بیخ و تخم گیا طلب می‌کرد

اندک اندک به جای نان می‌خورد

۹۲

باز ماندن ز راه روی نداشت

ره نه و رهرو‌ی فرو نگذاشت

۹۳

تا شب آن روز رفت کوه به کوه

آمد از جان و از جهان به ستوه

۹۴

چون جهان سپید گشت سیاه

راهرو نیز باز ماند ز راه

۹۵

در مغاکی خزید و لختی خفت

روی خویش از روندگان نهفت

۹۶

ناگه آواز پای اسب شنید

بر سر راه شد سوار‌ی دید

۹۷

مرکب خویش گرم کرده سوار

در دگر دست مرکبی رهوار

۹۸

چون درآمد به نزد ماهان تنگ

پیکر‌ی دید در خزیده به سنگ

۹۹

گفت کای ره‌نشین زرق نمای

چه کسی و چه جای تست اینجای‌؟

۱۰۰

گر خبر باز دادی از راز‌م

ور نه حالی سرت بیندازم

۱۰۱

گشت ماهان ز بیم او لرزان

تخمی افشاند چون کشاورز‌ان

۱۰۲

گفت کای ره‌نورد خوب خرام

گوش کن سرگذشت بنده تمام

۱۰۳

وآنچه دانست از آشکار و نهفت

چون نیوشنده گوش کرد بگفت

۱۰۴

چون سوار آن فسانه زو بشنید

در عجب ماند و پشت دست گزید

۱۰۵

گفت بردم به خویشتن لاحول

که شدی ایمن از هلاک دو هول

۱۰۶

نر و ماده و غول چاره گرند

که‌آدمی را ز راه خود ببرند

۱۰۷

در مغاک افکنند و خون ریزند

چون شود بانگ مرغ‌، بگریزند

۱۰۸

ماده هیلا و نام نر غیلا‌ست

کارشان کردن بدی و بلا‌ست

۱۰۹

شکر کن کز هلاک‌شان رستی

هان سبک باش اگر کسی هستی

۱۱۰

بر جنیبت نشین عنان درکش

وز همه نیک و بد زبان درکش

۱۱۱

بر پی‌ام بادپا‌ی را می‌ران

در دل خود خدای را می‌خوان

۱۱۲

عاجز و یاوه گشت زآن در غار

بر پر آن پرنده گشت سوار

۱۱۳

آنچنان بر پیش فرس می‌راند

که ازو باد باز پس می‌ماند

۱۱۴

چون قدر مایه راه بنوشتند

وز خطرگاه کوه بگذشتند

۱۱۵

گشت پیدا ز کوه‌پایه پست

ساده دشتی چگونه‌؟ چون کف دست

۱۱۶

آمد از هر طرف نوازش رود

نالهٔ بربط و نوای سرود

۱۱۷

بانگ از آن سو که سوی ما بخرام

نعره زین سو که نوش بادت جام

۱۱۸

همه صحرا به جای سبزه و گل

غول در غول بود و غل در غل

۱۱۹

کوه و صحرا ز دیو گشته ستوه

کوه صحرا گرفته صحرا کوه

۱۲۰

بر نشسته هزار دیو به دیو

از در و دشت برکشید غریو

۱۲۱

همه چون دیوباد خاک‌انداز

بلکه چون دیوِ چَه سیاه و دراز

۱۲۲

تا بدانجا رسید کز چپ و راست

های و هویی بر آسمان برخاست

۱۲۳

صَفق و رقص برکشیده خروش

مغز را در سر آوریده به جوش

۱۲۴

هر زمان آن خروش می‌افزود

لحظه تا لحظه بیشتر می‌بود

۱۲۵

چون برین ساعتی گذشت ز دور

گشت پیدا هزار مشعل نور

۱۲۶

ناگه آمد پدید شخصی چند

کالبد‌هایی سهمناک و بلند

۱۲۷

لفچه‌هایی چو زنگیان سیاه

همه قطران قبا و قیر کلاه

۱۲۸

همه خرطوم دار و شاخ‌گرای

گاو و پیلی نموده در یکجای

۱۲۹

هریکی آتشی گرفته به دست

منکر و زشت چون زبانی مست

۱۳۰

آتش از حلق‌شان زبانه زنان

بیت گویان و شاخشانه زنان

۱۳۱

زان جلاجل که در دم آوردند

رقص در جمله عالم آوردند

۱۳۲

هم بدان زخمه کان سیاهان داشت

رقص کرد آن فرس که ماهان داشت

۱۳۳

کرد ماهان در اسب خویش نظر

تا ز پایش چرا برآمد پر

۱۳۴

زیر خود محنت و بلایی دید

خویشتن را بر اژدها‌یی دید

۱۳۵

اژدهایی چهارپای و دو پر

وین عجب‌تر که هفت بودش سر

۱۳۶

فلکی کاو به گِردِ ما کمر‌ست

چه عجب که‌اژدها‌ی هفت‌سر‌ست

۱۳۷

او برآن اژدهای دوزخ وش

کرده بر گردنش دو پای به کش

۱۳۸

وآن ستمگاره دیو بازیگر

هر زمانی بازیی نمود دگر

۱۳۹

پای می‌کوفت با هزار شکن

پیچ در پیچ‌تر ز تاب رسن

۱۴۰

او چو خاشاک سایه پرورده

سیلش از کوه پیش در کرده

۱۴۱

سو به سو می‌فکند و می‌بردش

کرد یکباره خسته و خرد‌ش

۱۴۲

می‌دواندش ز راه سرمستی

می‌زدش بر بلندی و پستی

۱۴۳

گه برانگیختش چو گوی از جای

گه به گردن درآوریدش پای

۱۴۴

کرد بر وی هزار گونه فسوس

تا به هنگام صبح و بانگ خروس

۱۴۵

صبح چون زد دم از دهانه شیر

حالی از گردنش فکند به زیر

۱۴۶

رفت و رفت از جهان نفیر و خروش

دیگ‌های سیه نشست ز جوش

۱۴۷

چون ز دیو اوفتاد دیو سوار

رفت چون دیو دیدگان از کار

۱۴۸

ماند بی‌خود در آن ره افتاده

چون کسی خسته بلکه جان داده

۱۴۹

تا نتفسید از آفتاب سرش

نه ز خود بود و نز جهان خبر‌ش

۱۵۰

چون ز گرمی گرفت مغز‌ش جوش

در تن هوش رفته آمد هوش

۱۵۱

چشم مالید و از زمین برخاست

ساعتی نیک دید در چپ و راست

۱۵۲

دید بر گرد خود بیابانی

کز درازی نداشت پایانی

۱۵۳

ریگ رنگین کشیده نخ بر نخ

سرخ چون خون و گرم چون دوزخ

۱۵۴

تیغ چون بر سری فراز کشند

ریگ ریزند و نطع باز کشند

۱۵۵

آن بیابان علم به خون افراخت

ریگ از آن ریخت نطع از آن انداخت

۱۵۶

مرد محنت کشیده شب دوش

چون تنومند شد به طاقت و هوش

۱۵۷

یافت از دامگاه آن ددگان

کوچه راهی به کوی غمزدگان

۱۵۸

راه برداشت می‌دوید چو دود

سهم زد ز‌آن هوای زهرآلود

۱۵۹

آنچنان شد که تیر در پرتاب

باز ماند از تکش به گاه شتاب

۱۶۰

چون درآمد به شب سیاهی شام

آن بیابان نوشته بود تمام

۱۶۱

زمی سبز دید و آبْ روان

دل پیر‌ش چو بخت گشت جوان

۱۶۲

خورد از آن آب و خویشتن را شست

وز پی خواب جایگاهی جست

۱۶۳

گفت به گر به شب برآسایم

کز شب آشفته می‌شود رایم

۱۶۴

من خود اندر مزاج سودایی

وین هوا خشک و راه تنهایی

۱۶۵

چون نباشد خیال‌های درشت‌؟

خاطرم را خیال‌بازی کشت

۱۶۶

خسبم امشب ز راه دمسازی

تا نبینم خیال شب بازی

۱۶۷

پس ز هر منزلی و هر راهی

باز می‌جست عافیت گاهی

۱۶۸

تا به بیغوله‌ای رسید فراز

دید نقیبی درو کشیده دراز

۱۶۹

چاه‌سار‌ی هزار پایه درو

ناشده کس مگر که سایه درو

۱۷۰

شد در آن چاه‌خانه یوسف‌وار

چون رسن پایش اوفتاده ز کار

۱۷۱

چون به پایان چاهخانه رسید

مرغ گفتی به آشیانه رسید

۱۷۲

بی خطر شد از آن حجاب نهفت

بر زمین سر نهاد و لختی خفت

۱۷۳

چون در‌آمد ز خواب نوشین باز

کرد بالین خوابگه را ساز

۱۷۴

دیده بگشاد بر حوالی چاه

نقش می‌بست بر حریر سیاه

۱۷۵

یک درم وار دید نور سپید

چون سمن بر سواد سایه بید

۱۷۶

گرد آن روشنایی از چپ و راست

دید تا اصل روشنی ز کجاست

۱۷۷

رخنه‌ای دید داده چرخ بلند

نور مهتاب را بدو پیوند

۱۷۸

چون شد آگه که آن فواره نور

تابد از ماه و ماه از آنجا دور

۱۷۹

چنگ و ناخن نهاد در سوراخ

تنگی‌اش را به چاره کرد فراخ

۱۸۰

تا چنان شد که فرق تا گردن

می‌توانست ازو برون کردن

۱۸۱

سر برون کرد و باغ و گلشن دید

جایگاهی لطیف و روشن دید

۱۸۲

رخنه کاوید تا به جهد و فسون

خویشتن را ز رخنه کرد برون

۱۸۳

دید باغی نه باغ بلکه بهشت

به ز باغ ارم به طبع و سرشت

۱۸۴

روضه‌گاهی چو صد نگار درو

سرو و شمشاد بی‌شمار درو

۱۸۵

میوه دارانش از برومند‌ی

کرده با خاک سجده پیوند‌ی

۱۸۶

میوه‌هایی برون ز اندازه

جان ازو تازه او چو جان تازه

۱۸۷

سیب چون لعل جام‌های رحیق

نار بر شکل درج‌های عقیق

۱۸۸

بِهْ چه گویی‌؟ بر آگنیده به مشک

پسته با خنده‌تر از لب خشک

۱۸۹

رنگ شفتالو از شمایل شاخ

کرده یاقوت سرخ و زرد فراخ

۱۹۰

موز با لقمه خلیفه به راز

رطبش را سه بوسه برده به گاز

۱۹۱

شکر امرود در شکر خندی

عقد عناب در گهر بندی

۱۹۲

شهد انجیر و مغز بادامش

صحن پالوده کرده در جامش

۱۹۳

تاک انگور کج نهاده کلاه

دیده در حکم خود سپید و سیاه

۱۹۴

ز آب انگور و نار آتش گون

همچو انگور بسته محضر خون

۱۹۵

شاخ نارنج و برگ تازه ترنج

نخل‌بندی نشانده بر هر کنج

۱۹۶

بوستان چون مشعبد از نیرنگ

خربزه حقه‌های رنگارنگ

۱۹۷

میوه بر میوه سیب و سنجد و نار

چون طبرخون ولی طبرزد وار

۱۹۸

چونکه ماهان چنان بهشتی یافت

دل ز دوزخ سرای دوشین تافت

۱۹۹

او در‌آن میوه‌ها عجب مانده

خورده برخی و برخی افشانده

۲۰۰

ناگه از گوشه نعره‌ای برخاست

که بگیرید دزد را چپ و راست

۲۰۱

پیری آمد ز خشم و کینه به‌جوش

چوبدستی بر آوریده به دوش

۲۰۲

گفت کای دیوِ میوه‌دزد‌، که‌یی؟

شب به باغ آمده ز بهر چه‌یی‌؟

۲۰۳

چند سال‌ست تا در این باغم

از شبیخون دزد بی‌داغم

۲۰۴

تو چه خلقی چه اصل دانندت‌؟

چونی و کیستی‌؟ که خوانندت‌؟

۲۰۵

چون به ماهان بر این حدیث شمرد

مرد مسکین به دست و پای بمرد

۲۰۶

گفت مردی غریبم از خانه

دور مانده به جای بیگانه

۲۰۷

با غریبان‌ِ رنج‌دیده بساز

تا فلک خوانَدَت غریب‌نواز

۲۰۸

پیر چون دید عذر سازی او

کرد رغبت به دلنواز‌ی او

۲۰۹

چوبدستی نهاد زود ز دست

فارغش کرد و پیش او بنشست

۲۱۰

گفت برگوی سرگذشته خویش

تا چه دیدی ترا چه آمد پیش

۲۱۱

چه ستم دیده‌ای ز بی‌خردان‌؟

چه بدی کرده‌اند با تو بدان‌؟

۲۱۲

چونکه ماهان ز روی دلداری

دید در پیر نرم گفتاری

۲۱۳

کردش آگه ز سرگذشته خویش

وز بلاها که آمد او را پیش

۲۱۴

آن ز محنت به محنت افتادن

هر شبی دل به محنتی دادن

۲۱۵

و‌آن سرانجام ناامید شدن

گه سیاه و گهی سپید شدن

۲۱۶

تا بدان چاه و آن خجسته چراغ

که ز تاریکی‌ش رساند به باغ

۲۱۷

قصه خود یکان یکان برگفت

کرد پیدا بر او حدیث نهفت

۲۱۸

پیرمرد از شگفتی کارش

خیره شد چون شنید گفتار‌ش

۲۱۹

گفت بر ما فریضه گشت سپاس

که‌ایمنی یافتی ز رنج و هراس

۲۲۰

ز‌آن فرومایه گوهر‌ان رستی

به چنین گنج‌خانه پیوستی

۲۲۱

چونکه ماهان ز رفق و یاری او

دید بر خود سپاس‌داری او

۲۲۲

باز پرسید کان نشیمن شوم

چه زمین است وز کدامین بوم‌؟

۲۲۳

کان قیامت نمود دوش به من‌؟!

که‌آفرینَش نداشت گوش به من

۲۲۴

آتشی برزد از دماغم دود

کانهمه شور یک شراره نمود

۲۲۵

دیو دیدم ز خود شدم خالی

دیو دیده چنان شود حالی

۲۲۶

پیشم آمد هزار دیوکده

در یکی صد هزار دیو و دده

۲۲۷

این کشید آن فکند و آنم زد

دده و دیو هر دو بد در بد

۲۲۸

تیرگی را ز روشنی است کلید

در سیاهی سپید شاید دید

۲۲۹

من سیه در سیه چنان دیدم

کز سیاهی دیده ترسیدم

۲۳۰

ماندم از کار خویش سرگشته

دهنم خشک و دیده‌ تر گشته

۲۳۱

گاهی از دست دیده نالیدم

گاه بر دیده دست مالیدم

۲۳۲

می‌زدم گام و می‌بریدم راه

این به لاحول و آن به‌ بسم‌الله

۲۳۳

تا ز رنجم خدای داد نجات

ظلمتم شد بدل به آب حیات

۲۳۴

یافتم باغی از ارم خوش‌تر

باغبانی ز باغ دلکش‌تر

۲۳۵

ترس دوشینم از کجا برخاست‌؟

وامشبم کام ایمنی ز کجاست؟

۲۳۶

پیر گفت ای ز بند غم رسته

به حریم نجات پیوسته

۲۳۷

آن بیابان که گرد این طرف‌ست

دیو لاخی مهول و بی علف‌ست

۲۳۸

وان بیابانیان زنگی سار

دیو مردم شدند و مردم خوار

۲۳۹

بفریبند مرد را ز نخست

بشکنندش شکستنی به درست

۲۴۰

راست خوانی کنند و کج بازند

دست گیرند و در چه اندازند

۲۴۱

مهر‌شان رهنما‌ی کین باشد

دیو را عادت این‌چنین باشد

۲۴۲

آدمی کاو فریب ناک بوَد

هم ز دیوان آن مغاک بود

۲۴۳

وین چنین دیو در جهان چندند

که‌ابله‌ند و بر ابلهان خندند

۲۴۴

گه دروغی به راستی پوشند

گاه زهر‌ی در انگبین جوشند

۲۴۵

در خیال دروغ بی مددی‌ست

راستی حکم نامه ابدی‌ست

۲۴۶

راستی را بقا کلید آمد

معجز از سحر از آن پدید آمد

۲۴۷

ساده دل شد در اصل و گوهر تو

کاین خیال اوفتاد در سر تو

۲۴۸

اینچنین بازی‌یی کریه و کلان

ننمایند جز به ساده‌دلان

۲۴۹

ترس تو بر تو ترکتازی کرد

با خیالت خیال بازی کرد

۲۵۰

آن همه بر تو اشتلم کردن

بود تشویش راه گم کردن

۲۵۱

گر دلت بودی آن زمان بر جای

نشدی خاطر‌ت خیال‌نما‌ی

۲۵۲

چون از آن غول‌خانه جان بردی

صافی آشام‌، تا کی از دُردی‌؟

۲۵۳

مادر انگار امشبت زاده‌ست

و ایزدت زان جهان به ما داده‌ست

۲۵۴

این گرانمایه باغ مینو رنگ

که به خون دل آمده‌ست به چنگ

۲۵۵

ملک من شد در‌آن خلافی نیست

در گلی نیست که‌اعترافی نیست

۲۵۶

میوه‌هایی‌ست مهر پرورده

هر درختی ز باغی آورده

۲۵۷

دخل او آنگهی که کم باشد

زو یکی شهر محتشم باشد

۲۵۸

بجز اینم سرا و انبار‌ست

زر به خرمن گهر به خروار‌ست

۲۵۹

این همه هست و نیست فرزندم

که دل خویشتن درو بندم

۲۶۰

چون ترا دیدم از هنرمند‌ی

در تو دل بسته‌ام به فرزندی

۲۶۱

گر بدین شادی ای غلام تو من

کنم این جمله را به نام تو من

۲۶۲

تا درین باغ تازه می‌تازی

نعمتی می‌خوری و می‌نازی

۲۶۳

خواهمت آنچنان که رای بود

نو عروسی که دلربا‌ی بود

۲۶۴

دل نهم بر شما و خوش باشم

هرچه خواهید نازکش باشم

۲۶۵

گر وفا می‌کنی بدین فرمان

دست عهدی بده بدین پیمان

۲۶۶

گفت ماهان چه جای این سخن است‌؟

خار بن کی سزای سرو‌بن است‌؟

۲۶۷

چون پذیرفتیم به فرزندی

بنده گشتم بدین خداوندی

۲۶۸

شاد بادی که کردی‌ام شادان

ای به تو خان و مانم آبادان

۲۶۹

دست او بوسه داد شاد بدو

وآنگهی دست خویش داد بدو

۲۷۰

پیر دستش گرفت زود به دست

عهد و میثاق کرد و پیمان بست

۲۷۱

گفت برخیز میهمان برخاست

بردش از دست چپ به جانب راست

۲۷۲

بارگاهی بدو نمود بلند

گسترش‌های بارگاه پرند

۲۷۳

صُفّه‌ای تا فلک سر آورده

گیلویی طاق او برآورده

۲۷۴

همه دیوار و صحن او ز رخام

به فروزندگی چو نقره خام

۲۷۵

پیشگاهی فراخ و اوجی تنگ

از بسی شاخ سرو و بید و خدنگ

۲۷۶

درگهی بسته بر جناح درش

که‌آسمان بوسه داد بر کمرش

۲۷۷

پیش آن صفه کیانی کاخ

رسته صندل بُنی بلند و فراخ

۲۷۸

شاخ در شاخ زیور افکنده

زیور‌ش در زمین سر افکنده

۲۷۹

کرده بر وی نشستگاهی چست

تخت بسته به تخته‌های درست

۲۸۰

فرش‌هایی کشیده بر سر تخت

نرم و خوشبو چو برگ‌های درخت

۲۸۱

پیر گفتش برین درخت خرام

ور نیاز آیدت به آب و طعام

۲۸۲

سفره آویخته است و کوزه فرود

پُر ز نان سپید و آب کبود

۲۸۳

من روم تا کنم ز بهر تو ساز

خانه‌ای خوش کنم ز بهر تو باز

۲۸۴

تا نیایم، صبور باش به جای

هیچ ازین خوابگه فرود میای

۲۸۵

هرکه پرسد ترا بگردان گوش

در جوابش سخن مگوی و خموش

۲۸۶

به مدارایِ هیچکس مَفْریب

از مراعات هر کسی بِشْکیب

۲۸۷

گر من آیم ز من درستی خواه

آنگهی ده مرا به پیشت راه

۲۸۸

چون میان من و تو از سر عهد

صحبتی تازه شد چو شیر و چو شهد

۲۸۹

باغ باغ تو خانه خانهٔ تو‌ست

آشیان من آشیانهٔ تو‌ست

۲۹۰

امشب از چشم بد هراسان باش

همه شب‌های دیگر آسان باش

۲۹۱

پیر چون داد یک به یک پند‌ش‌

داد با پند نیز سوگند‌ش

۲۹۲

نردبان پایه دوالین بود

کز پی آن بلند بالین بود

۲۹۳

گفت بر شو دوال سایی کن

یکی امشب دوال پایی کن

۲۹۴

وز زمین برکش آن دوال دراز

تا نگردد کسی دوالک باز

۲۹۵

امشب از مار کن کمر سازی

بامدادان به گنج کن بازی

۲۹۶

گرچه حلوا‌ی ما شبانه رسید

زعفرانش به روز باید دید

۲۹۷

پیر گفت این و رفت سوی سرای

تا بسازد ز بهر مهمان جای

۲۹۸

رفت ماهان بر‌آن درخت بلند

برکشید از زمین دوال کمند

۲۹۹

بر سریر بلند‌پایه نشست

زیر پایش همه بلندان پست

۳۰۰

در چنان خانه معنبر پوش

شد چو باد شمال خانه فروش

۳۰۱

سفرهٔ نان گشاد و لختی خوَرد

از رقاق سپید و گِرده زرد

۳۰۲

خورد از آن سرد کوزه به آب زلال

پرورش یافته به باد شمال

۳۰۳

چون بر آن تخت رومی آرایش

یافت از فرش چینی آسایش

۳۰۴

شاخ صندل شمامهٔ کافور

از دلش کرد رنج سودا دور

۳۰۵

تکیه زد گرد باغ می‌نگریست

ناگه از دور تافت شمعی بیست

۳۰۶

نو عروسان گرفته شمع به دست

شاه‌ِ نو‌تخت شد عروس‌پرست

۳۰۷

هفده سلطان درآمدند ز راه

هفده خصل تمام برده ز ماه

۳۰۸

هر یک آرایشی دگر کرده

قصبی بر گل و شکر کرده

۳۰۹

چون رسیدند پیش صفه باغ

شمع بر دست و خویشتن چو چراغ

۳۱۰

بزمه‌ای خسروانه بنهادند

پیشگاه بساط بگشادند

۳۱۱

شمع بر شمع گشت روی بساط

روی در روی شد سرور و نشاط

۳۱۲

آن پریرخ که بود مهتر‌شان

درةالتاج عقد گوهر‌شان

۳۱۳

رفت و بر بزمگاه خاص نشست

دیگران را نشاند هم بر دست

۳۱۴

برکشیدند مرغ‌وار نوا

درکشیدند مرغ را ز هوا

۳۱۵

برد آواز‌شان ز راه فریب

هم ز ماهان و هم ز ماه شکیب

۳۱۶

رقص در پایشان به زخمه‌گر‌ی

ضرب در دستشان به خانه‌بر‌ی‌

۳۱۷

بادی آمد نمود دستان‌ها

درگشاد از ترنج پستان‌ها

۳۱۸

در غم آن ترنج طبع گشای

مانده ماهان ز دور صندل سای

۳۱۹

کرد صد ره که چاره‌ای سازد

خویشتن ز‌آن درخت اندازد

۳۲۰

با چنان لعبتان حور سرشت

بی قیامت در اوفتد به بهشت

۳۲۱

باز گفتار پیر‌ش آمد یاد

بند بر صرعیان طبع نهاد

۳۲۲

و‌آن بتان همچنان در‌آن بازی

می‌نمودند شعبده سازی

۳۲۳

چون زمانی نشاط بنمودند

خوان نهادند و خورد را بودند

۳۲۴

خوردهایی ندیده آتش و آب

کرده خوشبو به مشک و عود و گلاب

۳۲۵

زیربا‌یی به زعفران و شکر

ناربایی ز زیربا خوش‌تر

۳۲۶

بره شیرمستِ بلغاری

ماهیِ تازه مرغِ پرواری

۳۲۷

گرده‌های سپید چون کافور

نرم و نازک چو پشت و سینهٔ حور

۳۲۸

صحن حلوا‌ی پروریده به قند

بیشتر زانکه گفت شاید چند

۳۲۹

وز کلیچه هزار جنس غریب

پرورش یافته به روغن و طیب

۳۳۰

چون بدین گونه خوانی آوردند

خوان مخوان‌! بل جهانی آوردند

۳۳۱

شاه خوبان به نازنینی گفت

طاق ما زود گشت خواهد جفت

۳۳۲

بوی عود آیدم ز صندل خام

سوی آن عود صندلی بخرام

۳۳۳

عود بویی بر اوست عودی پوش

صندل‌آمیز و صندلی بر دوش

۳۳۴

شب چو عود سیاه و صندل زرد

عود ما را به صندلش پرورد

۳۳۵

مغز ما را ز طیب هست نصیب

طیبتی نیز خوش بود با طیب

۳۳۶

می‌نماید که آشنا نفسی

بر درخت‌ست و می‌پزد هوسی

۳۳۷

زیر خوانش ز روی دمساز‌ی

تا کند با خیال ما بازی

۳۳۸

گر نیاید بگو که خوان پیش‌ست

مهر آن مهربان از‌آن بیش‌ست

۳۳۹

که به خوان دست خویش بگشاید

مگر آنگه که میهمان آید

۳۴۰

خیز تا برخوری ز پیوند‌ش

خوان نهاده مدار در بند‌ش

۳۴۱

نازنین رفت سوی صندل شاخ

دهنی تنگ و لابهای فراخ

۳۴۲

بلبل آسا بر او درود آورد

وز درختش چو گل فرود آورد

۳۴۳

میهمان خود که جای کش بودش

بر چنان رقص پای خوش بودش

۳۴۴

شد به دنبال آن میانجی چست

گو بدان کار خود میانجی جست

۳۴۵

زان جوانی که در سر افتادش

نامد از پند پیر خود یادش

۳۴۶

چون جوان جوش در نهاد آرد

پند پیران کجا به یاد آرد‌؟

۳۴۷

عشق چون برگرفت شرم از راه

رفت ماهان به میهمانی ماه

۳۴۸

ماه چون دید روی ماهان را

سجده بردش چو تخت شاهان را

۳۴۹

با خودش بر بساط خاص نشاند

این شکر ریخت و آن گلاب افشاند

۳۵۰

کرد با او به خورد هم‌خوانی

کاین چنین است شرط مهمانی

۳۵۱

وز سر دوستی و اخلاصش

داد هر دم نواله خاصش

۳۵۲

چون فراغت رسیدشان از خوان

جام یاقوت گشت قوت روان

۳۵۳

ساغری چند چون ز می خوردند

شرم را از میانه پی کردند

۳۵۴

چون ز مستی درید پردهٔ شرم

گشت بر ماه مهر ماهان گرم

۳۵۵

لعبتی دید چون شکفته بهار

نازنینی چو صد هزار نگار

۳۵۶

نرم و نازک‌بر‌ی چو لور و پنیر

چرب و شیرین تری ز شکر و شیر

۳۵۷

رخ چو سیبی که دلپسند بود

در میان گلاب و قند بود

۳۵۸

تن چو سیماب کآوری در مشت

از لطافت برون رود ز انگشت

۳۵۹

در کنار آن‌چنان که گل در باغ

در میان آن‌چنان که شمع و چراغ

۳۶۰

زیور مه نثار گشته بر او

مهر ماهان هزار گشته بر او

۳۶۱

گه گزید‌ش چو قند را مخمور

گه مزید‌ش چو شهد را زنبور

۳۶۲

چونکه ماهان به ماه در پیچید

ماه‌چهره ز شرم سر پیچید

۳۶۳

در برآورد لعبت چین را

گل صد برگ و سرو سیمین را

۳۶۴

لب بر‌آن چشمهٔ رحیق نهاد

مهر یاقوت بر عقیق نهاد

۳۶۵

چون در‌آن نور چشم و چشمه قند

کرد نیکو نظر به چشم پسند

۳۶۶

دید عفریتی از دهن تا پای

آفریده ز خشم‌های خدای

۳۶۷

گاو میشی گراز دندانی

که‌اژدها کس ندید چندانی

۳۶۸

ز اژدها در گذر که اهرمنی

از زمین تا به آسمان دهنی

۳۶۹

چفته پشتی نغوذ بالله کوز

چون کمانی که برکشند به توز

۳۷۰

پشت قوسی و روی خرچنگی

بوی گندش هزار فرسنگی

۳۷۱

بینی‌یی چون تنور خشت‌پز‌ان

دهنی چون لوید رنگرز‌ان

۳۷۲

باز کرده لبی چو کام نهنگ

در برآورده میهمان را تنگ

۳۷۳

بر سر و رویش آشکار و نهفت

بوسه می‌داد و این سخن می‌گفت

۳۷۴

کای به چنگ من اوفتاده سرت

وی به دندان من دریده برت

۳۷۵

چنگ در من زدی و دندان هم

تا لبم بوسی و زنخدان هم

۳۷۶

چنگ و دندان نگر چو تیغ و سنان

چنگ و دندان چنین بود نه چنان

۳۷۷

آن همه رغبتت چه بود نخست‌؟

وین زمان رغبتت چرا شد سست‌؟

۳۷۸

لب همان لب شده‌ست بوسه بخواه

رخ همان رخ نظر مبند ز ماه

۳۷۹

باده از دست ساقی‌یی مستان

کآورَد سِیِکی‌یی به صد دستان

۳۸۰

خانه در کوچه‌ای مگیر به مزد

که در‌آن کوچه شحنه باشد دزد

۳۸۱

ای چنان این‌چنین همی شاید

تا کنم آنچه با تو می‌باید

۳۸۲

گر نسازم چنانکه درخور توست

پس چنانم که دیده‌ای ز نخست

۳۸۳

هر دم آشوبی این‌چنین می‌کرد

اشتلم‌های آتشین می‌کرد

۳۸۴

چونکه ماهان بینوا گشته

دید ماهی به اژدها گشته

۳۸۵

سیم‌ساقی شده گراز‌سُمی

گاو‌چشمی شده به گاو‌دُمی

۳۸۶

زیر آن اژدهای همچون قیر

می‌شد از زیرش آب معنی گیر

۳۸۷

نعره‌ای زد چو طفل زهره شکاف

یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف

۳۸۸

وان گراز سیه چو دیو سپید

می‌زد از بوسه آتش اندر بید

۳۸۹

تا بدانگه که نور صبح دمید

آمد آواز مرغ و دیو رمید

۳۹۰

پردهٔ ظلمت از جهان برخاست

وان خیالات از میان برخاست

۳۹۱

آن خزف گوهران لعل نمای

همه رفتند و کس نماند به جای

۳۹۲

ماند ماهان فتاده بر در کاخ

تا بدانگه که روز گشت فراخ

۳۹۳

چون ز ریحان روز تابنده

شد دگر بار هوش یابنده

۳۹۴

دیده بگشاد دید جایی زشت

دوزخی تافته به جای بهشت

۳۹۵

نالشی چند مانده نال شده

خاک در دیده خیال شده

۳۹۶

زان بنا که‌اصل او خیالی بود

طرفش آمد که طرفه حالی بود

۳۹۷

باغ را دید جمله خارستان

صفه را صفری از بخارستان

۳۹۸

سرو و شمشاد‌ها همه خس و خار

میوه‌ها مور و میوه داران مار

۳۹۹

سینهٔ مرغ و پشت بزغاله

همه مردار‌های ده ساله

۴۰۰

نای و چنگ و رباب کارگر‌ان

استخوان‌های گور و جانوران

۴۰۱

و‌آن تتق‌های گوهر آموده

چرم‌های دباغت آلوده

۴۰۲

حوض‌های چو آب در دیده

پارگین‌های آب گندیده

۴۰۳

و‌آنچه او خورده بود و باقی ماند

و‌آنچه از جرعه ریز ساقی ماند

۴۰۴

بود حاشا ز جنس راحت‌ها

همه پالایش جراحت‌ها

۴۰۵

و‌آنچه ریحان و راح بود همه

ریزش مستراح بود همه

۴۰۶

باز ماهان به کار خود درماند

بر خود استغفراللهی برخواند

۴۰۷

پای آن نی که رهگذار شود

روی آن نی که پایدار شود

۴۰۸

گفت با خویشتن عجب کاری‌ست‌!

این چه پیوند و این چه پرگار‌ی‌ست‌؟!

۴۰۹

دوش دیدن شکفته بستانی

دیدن امروز محنت‌ستانی

۴۱۰

گل نمودن به ما و خار چه بود؟

حاصل باغ روزگار چه بود؟

۴۱۱

و‌آگهی نه که هرچه ما داریم

در نقاب مه اژدها داریم

۴۱۲

بینی ار پرده را براندازند

که‌ابلهان عشق با چه می‌بازند‌!

۴۱۳

این رقم‌های رومی و چینی

زنگی زشت شد که می‌بینی

۴۱۴

پوستی برکشیده بر سر خون

راح بیرون و مستراح درون

۴۱۵

گر ز گرمابه برکشند آن پوست

گلخنی را کسی ندارد دوست

۴۱۶

بس مبصّر که مار‌مُهره خرید

مهره پنداشت مار در سَله دید

۴۱۷

بس مُغَفَّل در این خریطهٔ خشک

گره عود یافت‌، نافهٔ مشک

۴۱۸

چونکه ماهان ز چنگ بدخواهان

رست چون من ز قصه ماهان

۴۱۹

نیت کار خیر پیش گرفت

توبه‌ها کرد و نذر‌ها پذرفت

۴۲۰

از دل پاک در خدای گریخت

راه می‌رفت و خون ز رخ می‌ریخت

۴۲۱

تا به آبی رسید روشن و پاک

شست خود را و رخ نهاد به خاک

۴۲۲

سجده کرد و زمین به خواری رفت

با کس بی‌کسان به زاری گفت

۴۲۳

کای گشاینده‌، کار من بگشای

وی نماینده‌، راه من بنمای

۴۲۴

تو گشایی‌ام کار بسته و بس

تو نمایی‌ام ره نه دیگر کس

۴۲۵

نه مرا رهنما‌یْ تنها‌یی

کیست کاو را تو راه ننمایی‌؟

۴۲۶

ساعتی در خدای خود نالید

روی در سجده‌گاه خود مالید

۴۲۷

چونکه سر برگرفت در بر خویش

دید شخصی به شکل و پیکر خویش

۴۲۸

سبز پوشی چو فصل نیسانی

سرخ‌رو‌یی چو صبح نورانی

۴۲۹

گفت کای خواجه کیستی به درست‌؟

قیمتی گوهرا که گوهر توست

۴۳۰

گفت من خضر‌م ای خدای‌پرست

آمدم تا ترا بگیرم دست

۴۳۱

نیت نیک توست کآمد پیش

می‌رساند ترا به خانه خویش

۴۳۲

دست خود را به من ده از سر پای

دیده برهم ببند و باز گشای

۴۳۳

چونکه ماهان سلام خضر شنید

تشنه بود آب زندگانی دید

۴۳۴

دست خود را سبک به دستش داد

دیده در بست و در زمان بگشاد

۴۳۵

دید خود را در‌آن سلامت‌گاه

که‌اولش دیو برده بود ز راه

۴۳۶

باغ را درگشاد و کرد شتاب

سوی مصر آمد از دیار خراب

۴۳۷

دید یاران خویش را خاموش

هریک از سوگواری ازرق پوش

۴۳۸

هرچه ز آغاز دید تا فرجام

گفت با دوستان خویش تمام

۴۳۹

با وی آن دوستان که خو کردند

دید که‌ازرق ز بهر او کردند

۴۴۰

با همه در موافقت کوشید

ازرقی راست کرد و در پوشید

۴۴۱

رنگ ازرق بر او قرار گرفت

چون فلک رنگ روزگار گرفت

۴۴۲

ازرق آنست که‌آسمان بلند

خوشتر از رنگ او نیافت پرند

۴۴۳

هر که همرنگ آسمان گردد

آفتابش به قرص خوان گردد

۴۴۴

گل ازرق که آن حساب کند

قرصه از قرص آفتاب کند

۴۴۵

هر سویی که‌آفتاب سر دارد

گل ازرق در او نظر دارد

۴۴۶

لاجرم هر گلی که ازرق هست

خواندش هندو آفتاب پرست

۴۴۷

قصه چون گفت ماه زیبا چهر

در کنارش گرفت شاه به مهر

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 781

نظرات

user_image
حمید
۱۳۹۱/۰۵/۱۴ - ۱۸:۳۳:۴۰
واژه « بلغاری» در این شعر به هیچ وجه اشاره به اهالی کشور بلغارستان ندارد؛ بلکه منظور مردم ترک تبار ناحیه غازان مابین رودهای دن و دانوب در روسیه است که به زیبارویی و سپید اندامی شهره بوده اند. با تشکر. حمید.یکشنبه15 مرداد91 ساعت4 بامداد.
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۴/۲۹ - ۰۸:۴۴:۵۴
حمید جانم ترک نژاد ان از مهرویانند ولی بلغار یعنی بلغار . وانگهی ما سیاه ها ی جنوب زشتیم !؟ ولک سیاهی هم عالمی دارد ! برادر نیک سرشتم .
user_image
ناشناس
۱۳۹۲/۰۴/۲۹ - ۰۹:۳۳:۱۰
به نظر می آید ملاک ها و معیارهای زیبا شناسی هم مانند ددیگر محک ها دستخوش دگرگونی شده اند وقتی فرزندانمان کنتاکی و بیگ مگ و کریسپی رابه قرمه سبزی و آلواسفناج و دلمه ترجیح میدهند ،وقتی به قول خودتان مرد عنکبوتی جای رستم را میگیرد گریزی نیست که دیگر سفیدی و روشنی پوست و فربه گی برای خانم ها و ابروی پرپشت و موی کوتاه شده برای مردان جذاب نیست شاید پیر گنجه اگر امروز شعری میسرود به جای بلغاری بعید نیست مکزیکی می آورد
user_image
ایراندخت
۱۳۹۲/۰۸/۲۲ - ۱۰:۲۹:۳۵
این پان ترکها اگر دست خودشان بود، زبانم لال خدا را هم ترک می کردند، بلغار که دیگر جای خود دارد!!!!
user_image
دوزخ‌ آفرین
۱۳۹۹/۱۰/۲۰ - ۰۷:۲۲:۲۷
چقدر بی‌نظیر و چقدر خیال‌انگیرچند چندان علاقه‌ام به شعر بیشتر شد.
user_image
حامد
۱۴۰۰/۰۱/۰۷ - ۲۱:۴۶:۵۸
سلاملطفا اشتباهات نوشتاری زیر را در متن درست کنید:بیت 33: بر دم -> بردمبیت 77: مردمی کم -> مردمی کنبیت 82: مگیرد -> مگیربیت 95: روند کان نهفت -> روندگان بنهفتبیت 102: خوب -> خواببیت 195: کنج -> گنجبیت 201: کیه -> کینهبیت 203: پی داغ -> بی داغبیت 253: امشب -> امشبتبیت 267: پذیرفتم -> پذیرفتیمبیت 269: بسه -> بوسه
user_image
مهدیار
۱۴۰۰/۰۸/۰۸ - ۰۰:۳۰:۴۵
بیت ۴۲۷ برگفت» برگرفت