نظامی

نظامی

بخش ۳۱ - نشستن بهرام روز پنجشنبه در گنبد صندلی و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم ششم

۱

روز پنجشنبه است روزی خوب

وز سعادت به مشتری منسوب

۲

چون دم صبح گشت نافه‌گشای

عود را سوخت خاک صندل‌سای

۳

بر نمودار خاک صندل فام

صندلی کرد شاه جامه و جام

۴

آمد از گنبد کبود برون

شد به گنبدسرای صندل‌گون

۵

باده‌خور شد ز دست لعبت چین

و‌آب کوثر ز دست حورالعین

۶

تا شب از دست حور می می‌خورد

وز می خورده خرمی می‌کرد

۷

صدف این محیط کحلی رنگ

چو برآمود دُر به کام نهنگ

۸

شاه ازان تنگ‌چشم ِ چین‌پرورد

خواست کز خاطرش فشاند گرد

۹

بانوی چین ز چهره چین بگشاد

وز رطب جوی انگبین بگشاد

۱۰

گفت کای زنده از تو جان جهان

برترین پادشاه پادشهان

۱۱

بیشتر زانکه ریگ در صحراست

سنگ در کوه و آب در دریاست

۱۲

عمر بادت که هست بختت یار

بادی از عمر و بخت برخوردار

۱۳

ای چو خورشید روشنایی‌بخش

پادشا بلکه پادشایی‌بخش

۱۴

من خود اندیشناک پیوسته

زین زبان شکسته و بسته

۱۵

و آنگهی پیش راح ریحانی

کرد باید سِکاهن افشانی

۱۶

لیک چون شه نشاط جان خواهد

وز پی خنده زعفران خواهد

۱۷

کژ مژی را خریطه بگشایم

خنده‌ای در نشاطش افزایم

۱۸

گویم ار زانکه دلپذیر آید

در دل شاه جایگیر آید

۱۹

چون دعا کرد ماه مهر پرست

شاه را بوسه داد بر سر دست

۲۰

گفت وقتی ز شهر خود دو جوان

سوی شهری دگر شدند روان

۲۱

هر یکی در جوال‌گوشه خویش

کرده ترتیب راه‌توشه خویش

۲۲

نام این خیر و نام آن شر بود

فعل هریک به نام درخور بود

۲۳

چون بریدند روزکی دو سه راه

توشه‌ای را که داشتند نگاه

۲۴

خیر می‌خورد و شر نگه می‌داشت

این غله می‌درود و آن می‌کاشت

۲۵

تا رسیدند هر دو دوشادوش

به بیابانی از بخار بجوش

۲۶

کوره‌ای چون تنور از آتش گرم

ک‌آهن از وی چو موم گشتی نرم

۲۷

گرمسیری ز خشک ساری بوم

کرده باد شمال را به سموم

۲۸

شر خبر داشت کان زمین خراب

دوری‌یی دارد و ندارد آب

۲۹

مَشکی از آب کرده پنهان پُر

در خریطه نگاه‌داشت چو در

۳۰

خیر فارغ که آب در راه است

بی‌خبر کاب نیست آن چاه است

۳۱

در بیابان گرم و راه دراز

هر دو می‌تاختند با تک و تاز

۳۲

چون به گرمی شدند روزی هفت

آب شر ماند و آب خیر برفت

۳۳

شر که آن آب را ز خیر نهفت

با وی از خیر و شر حدیث نگفت

۳۴

خیر چون دید کاو ز گوهر بد

دارد آبی در آبگینه خود

۳۵

وقت وقت از رفیق‌، پنهانی

می‌خورد چون رحیق ریحانی

۳۶

گرچه در تاب تشنگی می‌سوخت

لب به دندان ز لابه برمی‌دوخت

۳۷

تشنه در آب او نظر می‌کرد

آب دندانی از جگر می‌خورد

۳۸

تا به حدی که خشک شد جگرش

باز ماند از گشادگی نظرش

۳۹

داشت با خود دو لعل آتش رنگ

آب دارنده و آبشان در سنگ

۴۰

می‌چکید آب ازان دو لعل نهان

آب دیده ولی نه آب دهان

۴۱

حالی آن لعل آبدار گشاد

پیش آن ریگ آبدار نهاد

۴۲

گفت مُردم ز تشنگی دریاب

آتشم را بکش به لختی آب

۴۳

شربتی آب از آن زلال چو نوش

یا به همّت ببخش یا بفروش

۴۴

این دو گوهر در آب خویش انداز

گوهرم را به آب خود بنواز

۴۵

شر که خشم خدای باد بر او

نام خود را ورق گشاد بر او

۴۶

گفت کز سنگ چشمه بر متراش

فارغم زین فریب‌، فارغ باش

۴۷

می‌دهی گوهرم به ویرانی

تا به آباد شهر بستانی؟

۴۸

چه حریفم که این فریب خورم‌؟

من ز دیو آدمی‌فریب‌ترم

۴۹

نرسد وقت چاره‌سازی من

مهره تو به حُقه‌بازی من

۵۰

صد هزاران چنین فسون و فریب

کرده‌ام از مقامری به شکیب

۵۱

نگذارم که آب من بخوری

چون به شهر آیی‌، آب من ببری

۵۲

آن گهر چون ستانم از تو به راز؟

کز منش عاقبت ستانی باز؟

۵۳

گهری بایدم که نتوانی

کز منش هیچ گونه بستانی

۵۴

خیر گفت آن چه گوهر است بگوی

تا سپارم به دست گوهرجوی

۵۵

گفت شر آن دو گوهر بصرست

کاین ازان آن از این عزیزترست

۵۶

چشم‌ها را به من فروش به آب

ور‌نه زین آبخورد روی بتاب

۵۷

خیر گفت از خدا نداری شرم‌؟

کاب سردم دهی به آتش گرم‌؟

۵۸

چشمه گیرم که خوشگوار بود

چشم کندن بگو چه کار بود؟

۵۹

چون من از چشم خود شوم درویش

چشمه گر صد شود چه سود از بیش؟

۶۰

چشم دادن ز بهر چشمه نوش

چون توان؟ آب را به زر بفروش

۶۱

لعل بِستان و آنچه دارم چیز

بدهم خط بدانچه دارم نیز

۶۲

به خدای جهان خورم سوگند

که بدین داوری شوم خرسند

۶۳

چشم بگذار بر من ای سَره مرد

سرد مهری مکن به آبی سرد

۶۴

گفت شر کاین سخن فسانه بوَد

تشنه را زین بسی بهانه بود

۶۵

چشم باید گهر ندارد سود

کاین گهر بیش از این تواند بود

۶۶

خیر در کار خویش خیره بماند

آب چشمی بر آب چشمه فشاند

۶۷

دید کز تشنگی بخواهد مرد

جان ازان جایگه نخواهد برد

۶۸

دل گرمش به آب سرد فریفت

تشنه‌ای کاو کز آب سرد شکیفت

۶۹

گفت برخیز تیغ و دشنه بیار

شربتی آب سوی تشنه بیار

۷۰

دیده آتشین من برکش

واتشم را بکُش به آبی خوش

۷۱

ظن چنین برد کز چنان تسلیم

یابد امیدواری از پس بیم

۷۲

شر که آن دید دشنه باز گشاد

پیش آن خاک تشنه رفت چو باد

۷۳

در چراغ دو چشم او زد تیغ

نامدش کشتن چراغ دریغ

۷۴

نرگسی را به تیغ گلگون کرد

گوهری را ز تاج بیرون کرد

۷۵

چشمِ تشنه چو کرده بود تباه

آب ناداده کرد همّت ِ راه

۷۶

جامه و رخت و گوهرش برداشت

مرد بی دیده را تهی بگذاشت

۷۷

خیر چون رفته دید شر ز برش

نبد آگاهی‌یی ز خیر و شرش

۷۸

بر سر خون و خاک می‌غلتید

به که چشمش نبُد که خود را دید

۷۹

بود کُردی ز مهتران بزرگ

گله‌ای داشت دور از آفت گرگ

۸۰

چارپایان خوب نیز بسی

کانچنان چارپا نداشت کسی

۸۱

خانه‌ای هفت و هشت با او خویش

او توانگر بد آن دگر درویش

۸۲

کُرد صحرانشینِ کوه‌نورد

چون بیابانیان بیابان گرد

۸۳

از برای علف به صحرا گشت

گله را می‌چراند دشت به دشت

۸۴

هر کجا دیدی آبخورد و گیاه

کردی آنجا دو هفته منزل‌گاه

۸۵

چون علف خورد‌، جای را می‌ماند

گله بر جانب دگر می‌راند

۸۶

از قضا را دران دو روز نه دیر

پنجه آنجا گشاده بود چو شیر

۸۷

کرد را بود دختری به جمال

لعبتی تُرک‌چشم و هندو خال

۸۸

سروی آب از رگ جگر خورده

نازنینی به ناز پرورده

۸۹

رسنِ زلف تا به دامن بیش

کرده مه را رسن به گردنِ خویش

۹۰

جعد بر جعد چون بنفشه باغ

به سیاهی سیه‌تر از پر زاغ

۹۱

سحر غمزش که بود از افسون مست

بر فریب زمانه یافته دست

۹۲

خلق از آن سِحر بابلی کردن

دل نهاده به بابلی خوردن

۹۳

شب ز خالش سواد یافته بود

مه ز تابندگیش تافته بود

۹۴

تنگی پسته شکرشکنش

بوسه را راه بسته بر دهنش

۹۵

آن خرامنده ماه خرگاهی

شد طلبکار آب چون ماهی

۹۶

خانیی آب بود دور از راه

بود ازان خانی آب آن بنگاه

۹۷

کوزه پر کرد از آبِ آن خانی

تا برد سوی خانه پنهانی

۹۸

ناگهان ناله‌ای شنید از دور

کامد از زخم خورده‌ای رنجور

۹۹

بر پی ناله شد چو ناله شنید

خسته در خاک و خون جوانی دید

۱۰۰

دست و پایی ز درد می‌افشاند

در تضرع خدای را می‌خواند

۱۰۱

نازنین را ز سر برون شد ناز

پیش آن زخم‌خورده رفت فراز

۱۰۲

گفت ویحک چه کس توانی بود؟

این‌چنین خاکسار و خون‌آلود؟

۱۰۳

این ستم بر جوانی تو که کرد؟

وینچنین زینهار بر تو که خورد؟

۱۰۴

خیر گفت ای فرشته فلکی

گر پری زاده‌ای وگر ملکی

۱۰۵

کار من طرفه‌بازیی دارد

قصه من درازیی دارد

۱۰۶

مُردم از تشنگی و بی آبی

تشنه را جهد کن که دریابی

۱۰۷

آب اگر نیست رو که من مردم

ور یکی قطره هست جان بردم

۱۰۸

ساقیِ نوش‌لب کلید نجات

دادش آبی به لطف آب حیات

۱۰۹

تشنه گرم دل ز شربت سرد

خورد بر قدر آنکه شاید خورد

۱۱۰

زنده شد جان پژمریده او

شاد گشت آن چراغ دیده او

۱۱۱

دیده‌ای را که کنده بود ز جای

درهم افکند و برد نامِ خدای

۱۱۲

گر خراشیده شد سپیدی توز

مقله در پیه مانده بود هنوز

۱۱۳

آنقدر زور دید در پایش

که برانگیخت شاید از جایش

۱۱۴

پیه در چشم او نهاد و ببست

وز سر مردمی گرفتش دست

۱۱۵

کرد جهدی تمام تا برخاست

قایدش گشت و برد بر ره راست

۱۱۶

تا بدانجا که بود بنگه او

مرد بی دیده بود همره او

۱۱۷

چاکری را که اهل خانه شمرد

دست او را به دست او بسپرد

۱۱۸

گفت آهسته تا نرنجانی

بر در ما برش به آسانی

۱۱۹

خویشتن رفت پیش مادر زود

سرگذشتی که دید باز نمود

۱۲۰

گفت مادر: «چرا رها کردی؟

کامدی با خودش نیاوردی؟

۱۲۱

تا مگر چاره‌ای نموده شدی

کاندکی راحتش فزوده شدی»

۱۲۲

گفت کاوردم ار به جان برسد

چشم دارم که این زمان برسد

۱۲۳

چاکری کاو به خانه راه آورد

خسته را سوی خوابگاه آورد

۱۲۴

جای کردند و خوان نهادنش

شوربا و کباب دادندش

۱۲۵

مرد گرمی رسیده با دم سرد

خورد لختی و سر نهاد به درد

۱۲۶

کرد کامد شبانگه از صحرا

تا خورد آنچه بشکند صفرا

۱۲۷

دید چیزی که آن نه عادت بود

جوش صفراش ازان زیادت بود

۱۲۸

بیهشی خسته دید افتاده

چون کسی زخم خورده جان داده

۱۲۹

گفت کاین شخص ناتوان از کجاست؟

واینچین ناتوان و خسته چراست؟

۱۳۰

آنچه بر وی گذشته بود نخست

کس ندانست شرح آن به درست

۱۳۱

قصه چشم کندنش گفتند

که به الماس جزع او سفتند

۱۳۲

کرد چون دیدگان جگر خسته

شد ز بی دیده‌ای نظر بسته

۱۳۳

گفت کز شاخ آن درخت بلند

باز بایست کرد برگی چند

۱۳۴

کوفتن برگ و آب ازو ستدن

سودن آنجا و تاب ازو ستدن

۱۳۵

گر چنین مرهمی گرفتی ساز

یافتی دیده روشنایی باز

۱۳۶

رخنه دیده گرچه باشد سخت

به شود زاب آن دو برگ درخت

۱۳۷

پس نشان داد کاندرخت کجاست

گفت از آن آبخورد که خانی ماست

۱۳۸

هست رسته کهن درختی نغز

کز نسیمش گشاده گردد مغز

۱۳۹

ساقش از بیخ برکشیده دو شاخ

دوریی در میان هردو فراخ

۱۴۰

برگ یک شاخ ازو چو حله حور

دیده رفته را درآرد نور

۱۴۱

برگ شاخ دگر چو آب حیات

صرعیان را دهد ز صرع نجات

۱۴۲

چون ز کرد آن شنید دختر کرد

دل به تدبیر آن علاج سپرد

۱۴۳

لابه‌ها کرد و از پدر درخواست

تا کند برگ بینوایی راست

۱۴۴

کرد چون دید لابه کردن سخت

راه برداشت رفت سوی درخت

۱۴۵

باز کرد از درخت مشتی برگ

نوشداروی خستگان از مرگ

۱۴۶

آمد آورد نازنین برداشت

کوفت چندانکه مغز باز گذاشت

۱۴۷

کرد صافی چنانکه درد نماند

در نظرگاه دردمند فشاند

۱۴۸

دارو و دیده را به هم دربست

خسته از درد ساعتی بنشست

۱۴۹

دیده بر بخت کارساز نهاد

سر به بالین تخت باز نهاد

۱۵۰

بود تا پنج روز بسته سرش

و آن طلاها نهاده بر نظرش

۱۵۱

روز پنجم خلاص دادندش

دارو از دیده برگشادندش

۱۵۲

چشم از دست رفته گشت درست

شد به عینه چنانکه بود نخست

۱۵۳

مرد بی دیده برگشاد نظر

چون دو نرگس که بشکفد به سحر

۱۵۴

خیر کان خیر دید برد سپاس

کز رمد رسته شد چو گاو خراس

۱۵۵

اهل خانه ز رنج دل رستند

دل گشادند و روی بربستند

۱۵۶

از بسی رنجها که بر وی برد

مهربان گشته بود دختر کرد

۱۵۷

چون دو نرگس گشاد سرو بلند

درج گوهر گشاده گشت ز بند

۱۵۸

مهربان‌تر شد آن پریزاده

بر جمال جوان آزاده

۱۵۹

خیر نیز از لطف رسانی او

مهربان شد ز مهربانی او

۱۶۰

گرچه رویش ندیده بود تمام

دیده بودش به وقت خیز و خرام

۱۶۱

لفظ شیرین او شنیده بسی

لطف دستش بدو رسیده بسی

۱۶۲

دل درو بسته بود و آن دلبند

هم درو بسته دل زهی پیوند

۱۶۳

خیر با کرد پیر هر سحری

بستی از راه چاکری کمری

۱۶۴

به شتربانی و گله‌داری

کردی آهستگی و هشیاری

۱۶۵

از گله دور کردی آفت گرگ

داشتی پاس جمله خرد و بزرگ

۱۶۶

کرد صحرا رو بیابانی

چون از او یافت آن تن‌آسانی

۱۶۷

به تولای خود عزیزش کرد

حاکم خان و مان و چیزش کرد

۱۶۸

خیر چون شد به خانه در گستاخ

قصه جستجوی گشت فراخ

۱۶۹

باز جستند حال دیده او

کز که بود آن ستم رسیده او

۱۷۰

خیر از ایشان حدیث شر ننهفت

هرچه بودش ز خیر و شر همه گفت

۱۷۱

قصه گوهر و خریدن آب

کاتش تشنگیش کرد کباب

۱۷۲

وانکه از دیده گوهرش برکند

به دگر گوهرش رساند گزند

۱۷۳

این گهر سفت و آن گهر برداشت

واب ناداده تشنه را بگذاشت

۱۷۴

کرد کان داستان شنید ز خیر

روی بر خاک زد چو راهب دیر

۱۷۵

کانچنان تند‌باد بی‌اَجلی

نرسانْد این شکوفه را خللی

۱۷۶

چون شنیدند کان فرشته سرشت

چه بلا دید ازان زبانی‌ِ زشت

۱۷۷

خیر از نام گشت نامی‌تر

شد بر ایشان ز جان گرامی‌تر

۱۷۸

داشتندش چنانکه باید داشت

نازنین خدمتش به کس نگذاشت

۱۷۹

روی‌بسته پرستشی می‌کرد

آب می‌داد و آتشی می‌خورد

۱۸۰

خیر یکباره دل بدو بسپرد

از وی آن جان که باز یافت نبرد

۱۸۱

کرد بر یاد آن گرامی در

خدمت گاو و گوسپند و شتر

۱۸۲

گفت ممکن نشد که این دلبند

با چو من مفلسی کند پیوند

۱۸۳

دختری را بدین جمال و کمال

نتوان یافت بی خزینه و مال

۱۸۴

من که نانشان خورم به درویشی

کی نهم چشم خویش بر خویشی‌؟

۱۸۵

به ازان نیست کز چنین خطری

زیرکانه برآورم سفری

۱۸۶

چون بر این قصه هفته‌ای بگذشت

شامگاهی به خانه رفت از دشت

۱۸۷

دل ز تیمار آن عروس به رنج

چون گدایی نشسته بر سر گنج

۱۸۸

تشنه و در برابر آب زلال

تشنه‌تر زانکه بود اول حال

۱۸۹

آن شب از رخنه‌ای که داشت دلش

ز آب دیده شکوفه کرد گلش

۱۹۰

گفت با کرد کای غریب‌نواز

از غریبان بسی کشیدی ناز

۱۹۱

نور چشمم بنا نهاده تست

دل و جان هر دو باز داده تست

۱۹۲

چون به خوان‌ریزه تو پروردم

نعمت از خوان تو بسی خوردم

۱۹۳

داغ تو برتر از جبین منست

شکر تو بیش از آفرین منست

۱۹۴

گر بجویی درون و بیرونم

بوی خوان تو آید از خونم

۱۹۵

خوان بر سر بر این ندارم دست

سر بر خوان اگر بخواهی هست

۱۹۶

بیش از این میهمان نشاید بود

نمکی بر جگر نشاید سود

۱۹۷

بر قیاس نواله خواری تو

ناید از من سپاس داری تو

۱۹۸

مگرم هم به فضل خویش خدای

دهد آنچه آورم حق تو بجای

۱۹۹

گرچه تیمار یابم از دوری

خواهم از خدمت تو دستوری

۲۰۰

دیرگاه است کز ولایت خویش

دورم از کار و از کفایت خویش

۲۰۱

عزم دارم که بامداد پگاه

سوی خانه کنم عزیمت راه

۲۰۲

گر به صورت جدا شوم ز برت

نبرد همّتم ز خاک درت

۲۰۳

چشم دارم به چون تو چشمه نور

که ز دوری دلم نداری دور

۲۰۴

همّتم را گشاده بال کنی

وانچه خوردم مرا حلال کنی

۲۰۵

چون سخن‌گو سخن به آخر برد

در زد آتش به خیل خانه کرد

۲۰۶

گریه کردی از میان برخاست

های‌هایی فتاد در چپ و راست

۲۰۷

کرد گریان و کرد زاده بتر

مغزها خشک و دیده‌ها شد تر

۲۰۸

از پس گریه سر فرو بردند

گویی آبی بدند کافسردند

۲۰۹

سر برآورد کُردِ روشن‌رای

کرد خالی ز پیشکاران جای

۲۱۰

گفت با خیر کای جوان‌ِ بهوش

زیرک و خوب و مهربان و خموش

۲۱۱

رفته گیرت به شهر خود باری

خورده از همرهی دگر خاری

۲۱۲

نعمت و ناز و کامگاری هست

بر همه نیک و بد تو داری دست

۲۱۳

نیک‌مردان به بد عنان ندهند

دوستان را به دشمنان ندهند

۲۱۴

جز یکی دختر عزیز مرا

نیست و بسیار هست چیز مرا

۲۱۵

دختر مهربان خدمت دوست

زشت باشد که گویمش نه نکوست

۲۱۶

گرچه در نافه است مشک نهان

آشکار است بوی او به جهان

۲۱۷

گر نهی دل به ما و دختر ما

هستی از جان عزیزتر بر ما

۲۱۸

بر چنین دختری به آزادی

اختیارت کنم به دامادی

۲۱۹

وانچه دارم ز گوسفند و شتر

دهمت تا ز مایه گردی پر

۲۲۰

من میان شما به نعمت و ناز

می‌زیم تا رسد رحیل فراز

۲۲۱

خیر کاین خوشدلی شنید ز کرد

سجده‌ای آنچنانکه شاید برد

۲۲۲

چون بدین خرمی سخن گفتند

از سر ناز و دلخوشی خفتند

۲۲۳

صبح هرون صفت چو بست کمر

مرغ نالید چون جلاجل زر

۲۲۴

از سر طالع همایون بخت

رفت سلطان مشرقی بر تخت

۲۲۵

کرد خوشدل ز خوابگه برخاست

کرد کار نکاح کردن راست

۲۲۶

به نکاحی که اصل پیوند‌ست

تخم اولاد ازو برومند‌ست

۲۲۷

دختر خویش را سپرد به خیر

زهره را داد با عطارد سیر

۲۲۸

تشنه مرده آب حیوان یافت

نور خورشید بر شکوفه بتافت

۲۲۹

ساقی نوش‌لب به تشنه خویش

شربتی داد از آب کوثر بیش

۲۳۰

اولش گرچه آب خانی داد

آخرش آب زندگانی داد

۲۳۱

شادمان زیستند هر دو به‌هم

زآنچه باید نبود چیزی کم

۲۳۲

عهد پیشینه یاد می‌کردند

وآنچه‌شان بود شاد می‌خوردند

۲۳۳

کرد هر مایه‌ای که با خود داشت

بر گرانمایگان خود بگذاشت

۲۳۴

تا چنان شد که خان و مان و رمه

به سوی خیر بازگشت همه

۲۳۵

چون از آن مرغزار آب و درخت

برگرفتند سوی صحرا رخت

۲۳۶

خیر شد زی درخت صندل بوی

که ازو جانش گشت درمان جوی

۲۳۷

نه ز یک شاخ‌، کز ستون دو شاخ

چید بسیار برگ‌های فراخ

۲۳۸

کرد از آن برگ‌ها دو انبان پر

تعبیه در میان بار شتر

۲۳۹

آن یکی بد علاج صرع تمام

وان دگر خود دوای دیده به نام

۲۴۰

با کس احوال برگ باز نگفت

آن دوا را ز دیده داشت نهفت

۲۴۱

تا به شهری شتافتند ز راه

که درو صرع داشت دختر شاه

۲۴۲

گرچه بسیار چاره می‌کردند

به نمی‌شد دریغ می‌خوردند

۲۴۳

هر پزشگی که بود دانش بهر

آمده بر امید شهر به شهر

۲۴۴

تا برند از طریق چاره‌گری

آفت دیو را ز پیش پری

۲۴۵

پادشه شرط کرده بود نخست

که هرانکو کند علاج درست

۲۴۶

دختر او را دهم به آزادی

ارجمندش کنم به دامادی

۲۴۷

وانکه بیند جمال این دختر

نکند چاره سازی درخور

۲۴۸

بر وی از تیغ ترکتاز کنم

سرش از تن به تیغ باز کنم

۲۴۹

بی دوایی که دید آن بیمار

کشت چندین پزشک در تیمار

۲۵۰

سربریده شده هزار طبیب

چه ز شهری چه مردمان غریب

۲۵۱

این سخن گشت در ولایت فاش

لیک هر یک به آرزوی معاش

۲۵۲

سر خود را به باد برمی‌داد

در پی خون خویش می‌افتاد

۲۵۳

خیر کز مردم این سخن بشنید

آن خلل را خلاص با خود دید

۲۵۴

کس فرستاد و پادشه را گفت

کز ره این خار من توانم رُفت

۲۵۵

نبرم رنج او به فضل خدای

وآورم با تو شرط خویش به جای

۲۵۶

لیک شرط آن بود به دستوری

کز طمع هست بنده را دوری

۲۵۷

این دوا را که رای خواهم کرد

از برای خدای خواهم کرد

۲۵۸

تا خدایم به وقت پیروزی

کند اسباب این غرض روزی

۲۵۹

چونکه پیغام او رسید به شاه

شاه دادش به دست بوسی راه

۲۶۰

خیر شد خدمتی به واجب کرد

شاه پرسید و گفت کای سره مرد

۲۶۱

چیست نام تو؟ گفت نامم خیر

کاخترم داد از سعادت سیر

۲۶۲

شاه نامش خجسته دید به فال

گفت کای خیرمندِ چاره‌سگال

۲۶۳

در چنین شغل نیک فرجامت

عاقبت خیر باد چون نامت

۲۶۴

وانگه او را به محرمی بسپرد

تا به خلوت سرای دختر برد

۲۶۵

پیکری دید خیر چون خورشید

سروی از باد صرع گشته چو بید

۲۶۶

گاوچشمی چو شیر آشفته

شب نیاسوده روز ناخفته

۲۶۷

اندکی برگ ازان خجسته درخت

داشت با خود گره برو زده سخت

۲۶۸

سود و زان سوده شربتی برساخت

سرد و شیرین که تشنه را بنواخت

۲۶۹

داد تا شاهزاده شربت خورد

وز دماغش فرو نشست آن گرد

۲۷۰

رست ازان ولوله که سودا بود

خوردن و خفتنش به یک جا بود

۲۷۱

خیر چون دید کان شکفته بهار

خفت و ایمن شد از نهیب غبار

۲۷۲

شد برون زان سرای مینوفش

سر سوی خانه کرد با دل خوش

۲۷۳

وان پری‌رخ سه روز خفته بماند

با پدر حال خود نگفته بماند

۲۷۴

در سیم روز چونکه سر برداشت

خورد آن چیزها که درخور داشت

۲۷۵

شه که این مژده‌اش به گوش رسید

پای بی کفش در سرای دوید

۲۷۶

دختر خویش را به هوش و به رای

دید بر تخت در میان سرای

۲۷۷

روی بر خاک زد به دختر گفت

کای به جز عقل کس نیافته جفت

۲۷۸

چونی از خستگی و رنجوری؟

کز برت باد فتنه را دوری

۲۷۹

دختر شرمگین ز حشمت شاه

بر خود آیین شکر داشت نگاه

۲۸۰

شاه رفت از سرای پرده برون

اندهش کم شد و نشاط فزون

۲۸۱

داد دختر به محرمی پیغام

تا بگوید به شاه نیکو نام

۲۸۲

که شنیدم که در جریده جهد

پادشا را درست باشد عهد

۲۸۳

چون به هنگام تیغ تارک سای

شرط خویش آورید شاه به جای

۲۸۴

با سری کاو به تاج شد در خورد

عهد خود را درست باید کرد

۲۸۵

تا چو عهدش بود به تیغ درست

به گه تاج هم نباشد سست

۲۸۶

صد سر از تیغ یافت گزند

گو یکی سر به تاج باش بلند

۲۸۷

آنکه زو شد مرا علاج پدید

وز وی این بند بسته یافت کلید

۲۸۸

کار او را به ترک نتوان گفت

کز جهانم جز او نباشد جفت

۲۸۹

به که ما دل ز عهد نگشاییم

وز چنین عهده‌ای برون آییم

۲۹۰

شاه را نیز رای آن برخاست

که کند عهد خویشتن را راست

۲۹۱

خیر آزاده را به حضرت شاه

باز جستند و یافتند به راه

۲۹۲

گوهری یافته شمردندش

در زمان نزد شاه بردندش

۲۹۳

شاه گفت ای بزرگوار جهان

رخ چه داری ز بخت خویش نهان؟

۲۹۴

خلعت خاص دادش از تن خویش

از یکی مملکت به قیمت بیش

۲۹۵

بجز این چند زینت دگرش

کمر زر حمایل گهرش

۲۹۶

کله بستند گرد شهر و سرای

شهریان ساختند شهر آرای

۲۹۷

دختر آمد ز طاق گوشه بام

دید داماد را چو ماه تمام

۲۹۸

چابک و سرو قد و زیباروی

غالیه خط جوان مشگین موی

۲۹۹

به رضای عروس و رای پدر

خیر داماد شد به کوری شر

۳۰۰

بر در گنج یافت سلطان دست

مهر آنچش درست بود شکست

۳۰۱

عیش ازان پس به کام دل می‌راند

نقش خوبی و خوشدلی می‌خواند

۳۰۲

شاه را محتشم وزیری بود

خلق را نیک دستگیری بود

۳۰۳

دختری داشت دلربای و شگرف

چهره چون خون زاغ بر سر برف

۳۰۴

آفت آبله رسیده به ماه

ز ابله دیده‌هاش گشته تباه

۳۰۵

خواست دستوریی در آن دستور

که دهد خیر چشم مه را نور

۳۰۶

هم به شرطی که شاه کرد نخست

کرد مه را دوای خیر درست

۳۰۷

وان دگر نیز گشت با او جفت

گوهری بین که چند گوهر سفت

۳۰۸

یافت خیر از نشاط آن سه عروس

تاج کسری و تخت کیکاوس

۳۰۹

گاه با دختر وزیر نشست

بر همه کام خویش یافته دست

۳۱۰

چشم روشن گهی به دختر شاه

کاین چو خورشید بود و آن چون ماه

۳۱۱

شادمانه گهی به دختر کرد

به سه نرد از جهان ندب می‌برد

۳۱۲

تا چنان شد که نیکخواهی بخت

برساندش به پادشاهی و تخت

۳۱۳

ملک آن شهر در شمار گرفت

پادشاهی برو قرار گرفت

۳۱۴

از قضا سوی باغ شد روزی

تا کند عیش با دل افروزی

۳۱۵

شر که همراه بود در سفرش

گشت سر دلش قضای سرش

۳۱۶

با جهودی معاملت می‌ساخت

خیر دید آن جهود را بشناخت

۳۱۷

گفت این شخص را به وقت فراغ

از پس من بیاورید به باغ

۳۱۸

او سوی باغ رفت و خوش بنشست

کرد پیش ایستاده تیغ به دست

۳۱۹

شر درآمد فراخ کرده جبین

فارغ از خیر بوسه داد زمین

۳۲۰

گفت خیرش بگو که نام تو چیست؟

ایکه خواهد سر تو بر تو گریست

۳۲۱

گفت نامم مبشر سفری

در همه کارنامه هنری

۳۲۲

خیر گفتا که نام خویش بگوی

روی خود را به خون خویش بشوی

۳۲۳

گفت بیرون ازین ندارم نام

خواه تیغم نمای و خواهی جام

۳۲۴

گفت خیر ای حرامزاده خس

هست خونت حلال بر همه کس

۳۲۵

شر خلقی که با هزار عذاب

چشم آن تشنه کندی از پی آب

۳۲۶

وان بتر شد که در چنان تابی

بردی آب و ندادیش آبی

۳۲۷

گوهر چشم و گوهر کمرش

هر دو بردی و سوختی جگرش

۳۲۸

منم آن تشنه گهر برده

بخت من زنده بخت تو مرده

۳۲۹

تو مرا کشتی و خدای نکشت

مقبل آن کز خدای گیرد پشت

۳۳۰

دولتم چون خدا پناهی داد

اینکم تاج و تخت شاهی داد

۳۳۱

وای بر جان تو که بد گهری

جان بری کرده‌ای و جان نبری

۳۳۲

شر که در روی خیر دید شناخت

خویشتن زود بر زمین انداخت

۳۳۳

گفت زنهار اگرچه بد کردم

در بد من مبین که خود کردم

۳۳۴

آن نگر کاسمان چابک سیر

نام من شر نهاد و نام تو خیر

۳۳۵

گر من آن با تو کرده‌ام ز نخست

کاید از نام چون منی به درست

۳۳۶

با من آن کن تو در چنین خطری

کاید از نام چون تو ناموری

۳۳۷

خیر کان نکته رفت بر یادش

کرد حالی ز کشتن آزادش

۳۳۸

شر چو از تیغ یافت آزادی

می‌شد و می‌پرید از شادی

۳۳۹

کرد خونخواره رفت بر اثرش

تیغ زد وز قفا برید سرش

۳۴۰

گفت اگر خیر هست خیراندیش

تو شری جز شرت نیاید پیش

۳۴۱

در تنش جست و یافت آن دو گهر

تعبیه کرده در میان کمر

۳۴۲

آمد آورد پیش خیر فراز

گفت گوهر به گوهر آمد باز

۳۴۳

خیر بوسید و پیش او انداخت

گوهری را به گوهری بنواخت

۳۴۴

دست بر چشم خود نهاد و بگفت

کز تو دارم من این دو گوهر جفت

۳۴۵

این دو گوهر بدان شد ارزانی

کاین دو گوهر به تست نورانی

۳۴۶

چونکه شد کارهای خیر به کام

خلق ازو دید خیرهای تمام

۳۴۷

دولت آنجا که راهبر گردد

خار خرما و خاره زر گردد

۳۴۸

چون سعادت بدو سپرد سریر

آهنش نقره شد پلاس حریر

۳۴۹

عدل را استوار کاری داد

ملک را بر خود استواری داد

۳۵۰

برگ‌هایی کزان درخت آورد

راحت رنج‌های سخت آورد

۳۵۱

وقت وقت از برای دفع گزند

تاختی سوی آن درخت بلند

۳۵۲

آمدی زیر آن درخت فرود

دادی آن بوم را سلام و درود

۳۵۳

بر هوای درخت صندل بوی

جامه را کرده بود صندل شوی

۳۵۴

جز به صندل‌خری نکوشیدی

جامه جز صندلی نپوشیدی

۳۵۵

صندل سوده درد سر ببرد

تب ز دل تابش از جگر ببرد

۳۵۶

ترک چینی چو این حکایت چست

به زبان شکسته کرد درست

۳۵۷

شاه جای از میان جان کردش

یعنی از چشم بد نهان کردش

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 814

نظرات

user_image
سنگ صبور
۱۳۹۳/۰۸/۱۷ - ۰۶:۴۵:۱۷
سکونت بهرام هر شبی در قصری که منسوب به رنگ همان روز است،با پیشکاری سیاره ای در آسمان که به رنگ و روز قصر وابسته است نظیر همین داستان روز پنج شنبه در گنبد صندل گون با پیشکاری سیاره ی مشتری و افسانه گفتن دختر اقلیم ششم (ترک و یأجوج) از برای بهرام است .پیام محوری این حکایت که نماد سلطنت پرشکوه بهرام ایرانی بر تمام دنیاست،کشمکش همیشگی خوبی و بدی و این که سرانجام خیر رستگاری و عاقبت بدی تباهی و بیچارگی است.یزدان پناه
user_image
محمدرضا جباری
۱۳۹۳/۱۰/۲۲ - ۱۳:۴۴:۵۸
در بیت «دیده‌ای را کنده بود ز جایدرهم افکند و بر نام خدای» واژه‌ی «بر» باید به «برد» تغییر یابدو الّا از جهت وزنی و حتی معنائی اختلال می‌یابر.
user_image
محمدرضا جباری
۱۳۹۳/۱۰/۲۲ - ۱۳:۵۰:۵۸
در مصراع اول همین بیت، «که» افتاده است: "دیده‌ای را که کنده‌بود زجای..."
user_image
محمدرضا جباری
۱۳۹۳/۱۰/۲۲ - ۱۴:۰۱:۱۲
در این بیت بک هجا زیادت است؛ اکنون نسخۀ وحید دستگردی را دم دست ندارم. اما بیت: پس نشان داد کاندرخت کجاست/گفت از آن آبخورد که خانی ماست ...باید یا: دال آبخورد حذف شود= آب خور یا که را حذف کنیم:گفت از آن آبخور که خانی ماستگفت از آن آبخورد خانی ماست
user_image
سام
۱۴۰۰/۱۰/۰۲ - ۰۲:۵۱:۵۸
داستان خیر و شر چه ساخته نظامی بوده و یا اینکه او تنها آن را به نظم درآورده. در هر دو حال خالق اثر گوشه چشمی به قصه حضرت یوسف داشته است: همسفر شدن خیر با شر در بیابان درحالی که او را دوست خود می انگارد/ همراهی یوسف با برادران در صحرا و ندانستن نیت پلید آنها. خیر بعد از نابینا شدن توسط شر در بیابان رها میشود/ رها کردن یوسف در قعر چاه تاریک  توسط برادرانش. چاه تاریک  بمنزله نابینایی.  دختر کرد خیر را درمیابد و خیر بینایی چشمان خود را بازیافته و سپس عزیز خانواده کرد شده و با دختر کرد ازدواج میکند و به مال و مکنت میرسد / رفتن یوسف به مصر و عزیر مصر شدن . آیا چشم پادشاه بدن نیست؟ علاج کردن بیماری صرع دختر پادشاه توسط خیر و به مدد برگهای درخت شفابخش که تنها خیر آنها را دارد/ تعبیر خواب عزیز مصر توسط یوسف  بواسطه علم تعبیر خواب که فقط یوسف  توانایی آن را دارد و نجات مصر از قحطی هفت ساله یافتن شر در حالی که خیر  اینک داماد پادشاه است و پنهان کردن هویت خود در ابتدا  و  بخشیدن شر در آخر/ برخورد یوسف با برادرانش که برای تهیه آذوقه به مصر آمده بودند و در ابتدا او را نشناختند و بخشیده شدنشان توسط یوسف در انتها.  
user_image
فرهود
۱۴۰۲/۱۰/۰۱ - ۱۹:۵۵:۴۴
شوربا به اصطلاح امروزی می‌شود سوپ. با در فارسی یعنی آش مثل ماست‌با، دوغ‌با و ... گویند که شیوه پذیرایی غذای امروزی یعنی اول سوپ (یک آش سبک و معمولا شور) دوم غذای اصلی و در آخر شیرینی‌جات توسط زریاب (موسیقی‌دان) از خاورمیانه به اروپا رفت و رواج پیدا کرد.