نظامی

نظامی

بخش ۳۲ - نشستن بهرام روز آدینه در گنبد سپید و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم هفتم

۱

روز آدینه کاین مقرنس بید

خانه را کرد از آفتاب سپید

۲

شاه با زیور سپید به‌ناز

شد سوی گنبد سپید فراز

۳

زهره بر برج پنجم اقلیمش

پنج نوبت زنان به تسلیمش

۴

تا نزَد بر ختن طلایه زنگ

شه ز شادی نکرد میدان تنگ

۵

چون شب از سرمهٔ فلک‌پرورد

چشم ماه و ستاره روشن کرد

۶

شاه ازآن جان‌نواز دل‌داده

شب‌نشین سپیده‌دم‌زاده

۷

خواست تا از صدای گنبد خویش

آرد آواز ارغنونش پیش

۸

پس از‌آن که‌آفرینی آن دلبند

خواند بر تاج و بر سریر بلند

۹

وان دعا‌ها که دولت افزاید

وانچنان تاج و تخت را شاید

۱۰

گفت شه چون ز بهر طیبت خواست

آنچه از طیبت من آید راست

۱۱

مادر‌م گفت و او زنی سره بود

پیره‌زن گرگ باشد او بره بود

۱۲

که‌آشنایی مرا ز همزادان

برد مهمان که خانش آبادان

۱۳

خوانی آراسته نهاد به پیش

خوردهایی چه گویم از حد بیش

۱۴

بره و مرغ و زیربای عراق

گرده‌ها و کلیچه‌ها و رقاق

۱۵

چند حلوا که آن نبودش نام

برخی از پسته برخی از بادام

۱۶

میوه‌های لطیفِ طبع‌فریب

از ری انگور و از سپاهان سیب

۱۷

بگذر از نار‌! نُقل مستان بود

خود همه خانه نارپستان بود

۱۸

چون به اندازه ز‌آن خورش خوردیم

به می آهنگِ پرورش کردیم

۱۹

درهم آمیختیم خنداخند

من و چون من فسانه‌گویی چند

۲۰

هرکسی سرگذشتی از خود گفت

یکی از طاق و دیگری از جفت

۲۱

آمد افسانه تا به سیمبری

شهد در شیر و شیر در شکری

۲۲

دلفریبی که چون سخن گفتی

مرغ و ماهی بر‌آن سخن خفتی

۲۳

برگشاد از عقیق چشمهٔ نوش

عاشقانه برآورید خروش

۲۴

گفت شیرین‌سخن جوانی بود

کز ظریفی شکرستانی بود

۲۵

عیسی‌یی گاهِ دانش‌آموزی

یوسفی وقتِ مجلس‌افروزی

۲۶

آگه از علم و از کفایت نیز

پارسایی‌ش بهتر از همه چیز

۲۷

داشت باغی به شکل باغ ارم

باغ‌ها گرد باغ او چو حرم

۲۸

خاکش از بویِ خوش عبیر‌سرشت

میوه‌هایش چو میوه‌های بهشت

۲۹

همه دل بود چون میانهٔ نار

همه گل بود بی میانجی‌ِ خار

۳۰

تیز خاری که در گلستان بود

از پی چشم‌زخم بستان بود

۳۱

آب در زیر سرو‌های جوان

سبزه در گرد آب‌های روان

۳۲

مرغ در مرغ برکشیده نوا

ارغنون بسته در میان هوا

۳۳

سروبن چون زمردین کاخی

قمری‌یی بر سریر هر شاخی

۳۴

زیر سرو‌َش که پای در گل بود

به نوا داده هرکه را دل بود

۳۵

برکشیده ز خط پرگار‌ش

چار مهره به چار دیوار‌ش

۳۶

از بنا‌های برکشیده به ماه

چشم بد را نبود در وی راه

۳۷

در تمنا‌ی آن‌چنان باغی

بر دل هر توانگر‌ی داغی

۳۸

مرد هر هفته‌ای ز راه فراغ

به تماشا شدی به دیدن باغ

۳۹

سرو پیراستی سمن کِشتی

مشک سودی و عنبر آغشتی

۴۰

تازه کردی به دست نرگس جام

سبزه را دادی از بنفشه پیام

۴۱

ساعتی گرد باغ برگشتی

باز بگذاشتی و بگذشتی

۴۲

رفت روزی به وقت پیشین‌گاه

تا در‌آن باغ روضه یابد راه

۴۳

باغ را بسته دید در چون سنگ

باغبان خفته بر نوازش چنگ

۴۴

باغ پُر‌شور از‌آن خوش‌آوازی

جان‌نوازان در او به جان‌بازی

۴۵

رقص بر هر درختی افتاده

میوه دل برده بلکه جان داده

۴۶

خواجه که‌آواز عاشقانه شنید

جانش حاضر نبود و جامه درید

۴۷

نه شکیبی که برگراید سر

نه کلید‌ی که برگشاید در

۴۸

در بسی کوفت کس نداد جواب

سرو در رقص بود و گل در خواب

۴۹

گرد بر گرد باغ برگردید

در همه باغ هیچ راه ندید

۵۰

بر در خویشتن چو بار نیافت

رکن دیوار خویشتن بشکافت

۵۱

شد درون تا کند تماشا‌یی

صوفیانه برآورَد پایی

۵۲

گوش بر نغمهٔ ترانه نهد

دیدن باغ را بهانه نهد

۵۳

شورش باغ بنگرد که ز کیست‌!

باغ چون است و باغبان را چیست‌؟

۵۴

ز‌آن گلی چند بوستان افروز

که در آن بوستان بدند آنروز

۵۵

دو سمن‌سینه بلکه سیمین‌ساق

بر در باغ داشتند یتاق

۵۶

تا بر‌آن حور‌پیکر‌ان‌ِ چو ماه

چشم نامحرمی نیابد راه

۵۷

چون درون رفت خواجه از سوراخ

یافتندش کنیزکان گستاخ

۵۸

زخم برداشتند و خستندش

دزد پنداشتند و بستندش

۵۹

خواجه در داده تن بدان خواری

از چه؟ از تهمت گنه‌کار‌ی

۶۰

بعد از آزردنش به چنگ و به مشت

بانگ‌هایی برو زدند درشت

۶۱

کای ز داغ تو باغ ناخشنود

نیست اینجا نقیب باغ چه سود‌‌

۶۲

چون به باغ کسان در‌آید دزد

زدنش هست باغبان را مزد

۶۳

ما که لختی به چوب خستیمت

شاید ار دست و پای بستیمت

۶۴

تا تو ای نقب‌زن درین پرگار

در گذاری در‌آیی از دیوار

۶۵

مرد گفتا که باغ باغ منست

بر من این دود از چراغ منست

۶۶

با دری چون دهان شیر فراخ

چون درایم چو روبه از سوراخ

۶۷

هرکه در ملک خود چنین آید

ملک ازو زود بر زمین آید

۶۸

چون کنیزان نشان او دیدند

وز نشان‌های باغ پرسیدند

۶۹

یافتندش دران گواهی راست

مهر بنشست و داوری برخاست

۷۰

صاحب باغ چون شناخته شد

هر دو را دل به مهر آخته شد

۷۱

آشتی کردنش روا دیدند

زانکه با طبعش آشنا دیدند

۷۲

شاد گشتند از آشنایی او

سعی کردند در رهایی او

۷۳

دست و پایش ز بند بگشادند

بوسه بر دست و پای او دادند

۷۴

عذرها خواستند بسیارش

هر دو یکدل شدند در کارش

۷۵

پس به عذری که خصم یار شود

رخنهٔ باغ استوار شود

۷۶

خار بردند و رخنه را بستند

وز شبیخونِ رهزنان رستند

۷۷

بنشستند پیش خواجه به ناز

باز گفتند قصه‌های دراز

۷۸

که درین باغ چون شکفته بهار

که ازو خواجه باد برخوردار

۷۹

میهمانی‌یست دلستانان را

ماهرویان و مهربانان را

۸۰

هر زن خوبرو که در شهر‌ست

دیده را از جمال او بهر‌ست

۸۱

همه جمع آمده، درین باغند

شمعِ بی‌دود و نقشِ بی‌داغند

۸۲

عذر آنرا که با تو بد کردیم

خاک در آبخورد خود کردیم

۸۳

خیز و با ما یکی زمان بِخْرام

تا برآری ز هرکه خواهی کام

۸۴

روی درکش به کُنجِ پنهانی

شادمان بین درآن گل‌افشانی

۸۵

هر بتی را که دل درو بندی

مِهر بر وی نهی و بِپْسَندی

۸۶

آوریمش به کنج خانهٔ تو

تا نهد سر بر آستانهٔ تو

۸۷

خواجه را کآن سخن به گوش آمد

شهوت خفته در خروش آمد

۸۸

گرچه در طبع پارسا‌یی داشت

طبع با شهوت آشنایی داشت

۸۹

مردی‌اش مردمی‌اش را بِفْریفت

مرد بود از دَم ِ زنان نَشْکیفت

۹۰

با سمن‌سینگانِ سیم‌اندام

پای برداشت بر امید تمام

۹۱

تا به جایی رسیدشان ناورد

که بدانجای دل قرار آورد

۹۲

پیش آن شاهدان‌ِ قصر‌ِ بهشت

غرفه‌ای بود برکشیده ز خشت

۹۳

خواجه بر غرفه رفت و بست درش

بازگشتند رهبران ز برش

۹۴

بود در نافِ غرفه سوراخی

روشنی تافته درو شاخی

۹۵

چشم خواجه ز چشمهٔ سوراخ

چشمه تنگ دید و آب فراخ

۹۶

کرده بر هر طرف گل‌افشانی

سیم‌ساقی و نارپستانی

۹۷

روشنانی چراغ دیده همه

خوشتر از میوهٔ رسیده همه

۹۸

هر عروس از ره دل‌انگیزی

کرده بر سور خود شکر‌ریزی

۹۹

اژدها‌یی نشسته بر گنجش

به ترنجی رسیده نارنجش

۱۰۰

نارِ پستان بدید و سیبِ زنخ

نام آن سیب بر نبشته به یخ

۱۰۱

بود در روضه‌گاه آن بستان

چمنی بر کنار سروستان

۱۰۲

حوضه‌ای ساخته ز سنگ رخام

حوض کوثر بدو نوشته غلام

۱۰۳

می‌شد آبی چو آب دیده در او

ماهیانی ستم ندیده در او

۱۰۴

گرد آن آبدان رو شسته

سوسن و نرگس و سمن رسته

۱۰۵

آمدند آن بتان خرگاهی

حوض دیدند و ماه با ماهی

۱۰۶

گرمی آفتاب تافته‌شان

وآب چون آفتاب یافته‌شان

۱۰۷

سوی حوض آمدند نازکنان

گره از بندِ فوطه بازکُنان

۱۰۸

صدره کندند و بی‌نقاب شدند

وز لطافت چو دُر در آب شدند

۱۰۹

می‌زدند آب را به سیم مراد

می‌نهفتند سیم را به سواد

۱۱۰

ماه و ماهی روانه هردو در آب

ماه تا ماهی اوفتاده به تاب

۱۱۱

ماه در آب چون درم ریزد

هر کجا ماهیی است برخیزد

۱۱۲

ماه ایشان در آن درم ریزی

خواجه را کرد ماهی انگیزی

۱۱۳

ساعتی دست بند می‌کردند

بر سمن ریشخند می‌کردند

۱۱۴

ساعتی بَر به بَر درافشردند

نار و نارنج را کرو کردند

۱۱۵

این شد آن را به مار می‌ترساند

مار می‌گفت و زلف می‌افشاند

۱۱۶

بیستون همه ستون انگیز

کشته فرهاد را به تیشه تیز

۱۱۷

جوی شیری که قصر شیرین داشت

سر بدان حوض‌های شیرین داشت

۱۱۸

خواجه کان دید، جای صبر نبود

یاری و یارگی نداشت چه سود‌؟!

۱۱۹

بود چون تشنه‌ای که باشد مست

آب بیند بر او نیابد دست

۱۲۰

یا چو صرعی که ماه نو بیند

برجهد گاه و گاه بنشیند

۱۲۱

سوی هر سرو قامتی می‌دید

قامتی نی قیامتی می‌دید

۱۲۲

رگ به رگ خونش از گرفتن جوش

از هر اندام برکشید خروش

۱۲۳

ایستاده چو دزد پنهانی

وانچه دانی چنانکه می‌دانی‌‌‌!

۱۲۴

خواست تا در میان جهد گستاخ

مرغش از رخنه‌، مارش از سوراخ

۱۲۵

لیک مارش نکرد گستاخی

از چه‌‌؟ از راه تنگ سوراخی

۱۲۶

شسته‌رویان چو روی گل شستند

چون سمن بر پرند گل رستند

۱۲۷

آسمان‌گون پرند پوشیدند

بر مه آسمان خروشیدند

۱۲۸

در میان بود لعبتی چنگی

پیشِ رومی‌رخش همه زنگی

۱۲۹

آفتابی هلالْ غبغبِ او

رطبی‌، ناگزیده کس لب او

۱۳۰

غمزش از غمزه تیز پیکان‌تر

خندش از خنده شکر افشان‌تر

۱۳۱

اوفتاده ز سرو پر بارش

نار در آب و آب در نار‌ش

۱۳۲

به فریبی هزار دل برده

هرکه دیده برابر‌ش مرده

۱۳۳

چون به دستان‌زدن گشادی دست

عشق هشیار و عقل گشتی مست

۱۳۴

خواجه بر فتنه‌ای چنان از دور

فتنه‌تر زانکه هندوان بر نور

۱۳۵

زاهد از راه رفت پنهانی

کافری بین زهی مسلمانی

۱۳۶

بعد یک ساعت آن دو آهو چشم

که‌آتش برق بودشان در پشم

۱۳۷

و‌آهو‌انگیز آن ختن بودند

آهوان را به یوز بنمودند

۱۳۸

آمدند از ره شکر باری

کرده زیر قصب کله‌داری

۱۳۹

خواجه را در حجابگه دیدند

حاجبانه ز کار پرسیدند

۱۴۰

کز همه لعبتان حور نژاد

میل تو بر کدام حور افتاد؟

۱۴۱

خواجه نقشی که در پسند آورد

در میانِ دو نقشبند آورد

۱۴۲

این نگفته هنوز، برجستند

گفتی آهو نه شیر سرمستند

۱۴۳

آن پری‌زاده را به تنبل و رنگ

آوریدند با نوازش چنگ

۱۴۴

به طریقی که کس گمان نبرد

ور برد زان دو شحنه جان نبرد

۱۴۵

طرفه را چون به غرفه پیوستند

غرفه را طرفه بین که دربستند

۱۴۶

خواجه زان بی‌خبر که او اهل است

یار او اهل و کار او سهل است

۱۴۷

وان بت چنگزن که تاخته بود

کار او را چو چنگ ساخته بود

۱۴۸

گفته بودندش آن دو مایهٔ ناز

قصه خواجهٔ کنیز نواز

۱۴۹

وان پری‌پیکر پسندیده

دل درو بسته بود نادیده

۱۵۰

چون درو دید ازان بهی‌تر بود

آهنش سیم و سیم او زر بود

۱۵۱

خواجه کز مهر ناشکیب آمد

با سهی سرو در عتیب آمد

۱۵۲

گفت نام تو چیست؟ گفتا بخت

گفت جایت کجاست؟ گفتا تخت

۱۵۳

گفت اصل تو چیست؟ گفتا نور

گفت چشم بد از تو‌‌؟ گفتا دور

۱۵۴

گفت پردت چه پرده؟ گفتا ساز

گفت شیوت چه شیوه؟ گفتا ناز

۱۵۵

گفت بوسه دهی‌ام؟ گفتا شصت

گفت هان وقت هست؟ گفتا هست

۱۵۶

گفت آیی به دست؟ گفتا زود

گفت باد این مراد‌؟ گفتا بود

۱۵۷

خواجه را جوش از استخوان برخاست

شرم و رعنا‌یی از میان برخاست

۱۵۸

زلف دلبر گرفت چون چنگش

در بر آورد چون دل تنگش

۱۵۹

بوسه و گاز بر شکر می‌زد

از یکی تا ده و ز ده تا صد

۱۶۰

گرم شد بوسه در دل‌انگیزی

داد گرمی نشاط را تیزی

۱۶۱

خاست تا نوش چشمه را خارد

مُهر از آب حیات بردارد

۱۶۲

چون درامد سیاه شیر به گور

زیر چنگ خودش کشید به زور

۱۶۳

جایگه سست بود سختی یافت

خشت بر خشت رخنه‌ها بشکافت

۱۶۴

غرفه دیرینه بُد‌‌، فرود آمد

کار نیکان به بد نینجامد

۱۶۵

این ز مویی و آن به مویی رست

این ازین سو شد آن ازان سو جست

۱۶۶

تا نبینندشان بران سر راه

دور گشتند ازان فراخی‌گاه

۱۶۷

خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد

رفت در گوشه‌ای و غم می‌خورد

۱۶۸

شد کنیزک‌، نشست با یاران

بر دو ابرو گره‌، چو غمخوار‌ان

۱۶۹

رنج‌های گذشته پیش نهاد

چنگ را بر کنار خویش نهاد

۱۷۰

نالهٔ چنگ را چو پیدا کرد

عاشقان را ز ناله شیدا کرد

۱۷۱

گفت کز چنگ من به نالهٔ رود

باد بر خستگان عشق درود

۱۷۲

عاشق آن شد که خستگی دارد

به درستی شکستگی دارد

۱۷۳

عشق پوشیده چند دارم‌؟ چند‌‌؟

عاشقم عاشقم به بانگ بلند

۱۷۴

مستی و عاشقیم برد ز دست

صبر ناید ز هیچ عاشق مست

۱۷۵

گرچه بر جان عاشقان خواری‌ست

توبه در عاشقی گنه‌کاری‌ست

۱۷۶

عشق با توبه آشنا نبود

توبه در عاشقی روا نبود

۱۷۷

عاشق آن به که جان کند تسلیم

عاشقان را ز تیغ تیز چه بیم‌؟

۱۷۸

ترک چنگی چو دُر ز لعل افشاند

حسب حالی بدین صفت برخواند

۱۷۹

آن دو گوهر که رشته‌کش بودند

در نشاط و سماع خوش بودند

۱۸۰

در دل افتادشان که در دو چراغ

تندبادی رسیده است به باغ

۱۸۱

یوسف یاوه گشته را جستند

چون زلیخا ز دامنش رستند

۱۸۲

باز جستندش از حقیقت کار

داد شرحی که گریه آرد بار

۱۸۳

هر دو تشویر کار او خوردند

باز تدبیر کار او کردند

۱۸۴

کامشب این جایگه وطن سازیم

از تو با کار کس نپردازیم

۱۸۵

نگذاریم بر بهانهٔ خویش

که کس امشب رود به خانهٔ خویش

۱۸۶

مگر آن ماه را که دلبر تست

امشب اندر کنارگیری چست

۱۸۷

روز روشن سپید کار بود

شب تاریک پرده‌دار بود

۱۸۸

کاین سخن گفته شد روانه شدند

با بتان بر سر فسانه شدند

۱۸۹

شب چو زیر سمور انقاسی

کرد پنهان دواج بر طاسی

۱۹۰

تیغِ یک‌میخِ آفتاب گذشت

جوشنِ شب هزار‌میخی گشت

۱۹۱

آمدند آن بتان وفا کردند

وان صنم را بدو رها کردند

۱۹۲

سرو تشنه به جوی آب رسید

آفتابی به ماهتاب رسید

۱۹۳

جای خالی و آنچنان یاری

که کند صبر در چنان کاری‌؟!

۱۹۴

خواجه را در عروقِ هفت‌اندام

خون به جوش آمده به جستن کام

۱۹۵

وانچه گفتن نشایدش با کس

با تو گفتم نعوذبالله و بس

۱۹۶

خواست تا دُر به لعل سفته شود

طوق با طاق هر دو جفته شود

۱۹۷

گربهٔ وحشی از سر شاخی

دید مرغی به کنج سوراخی

۱۹۸

جست بر مرغ و بر زمین افتاد

صدمه‌ای بر دو نازنین افتاد

۱۹۹

هر دو جَستند دل‌رمیده ز جای

تاب در دل فتاده تک در پای

۲۰۰

دور گشتند نارسیده به کام

تا بپخته بین که چون شد خام‌!

۲۰۱

نوش‌لب رفت پیش نوش‌لبان

چنگ را برگرفت نیم‌شبان

۲۰۲

چنگ می‌زد به چنگ در می‌گفت

که‌ارغوان آمد و بهار شکفت

۲۰۳

سروبن برکشید قد بلند

خندهٔ گل گشاد حقهٔ قند

۲۰۴

بلبل آمد نشست بر سر شاخ

روز‌بازارِ عیش گشت فراخ

۲۰۵

باغبان باغ را مُطرّا کرد

شاهی آمد درو تماشا کرد

۲۰۶

جام می‌دید و برگرفت به دست

سنگی افتاد و جام را بشکست

۲۰۷

ای به تاراج برده هرچه مراست

جز به تو کار من نگردد راست

۲۰۸

گرچه با تو ز کار خود خجلم

بی توی نیست در حساب دلم

۲۰۹

رازدارانِ پردهٔ سازَش

آگهی یافتند از راز‌ش

۲۱۰

باز رفتند و غصه می‌خوردند

خواجه را جستجوی می‌کردند

۲۱۱

باز رفتند و غصه می‌خوردند

خواجه را جستجوی می‌کردند

۲۱۲

خواجه چون بندگانِ روغن‌دزد

در رهش حجره‌ای گرفته به مزد

۲۱۳

در خزیده به جویبار‌ی تنگ

زیر شمشاد و سرو‌، بید و خدنگ

۲۱۴

خیره گشته ز خام‌تدبیر‌ی

بر دمیده ز سوسنش خیری

۲۱۵

باز جستند از آنچه داشت نهفت

یک به یک با دو رازدار بگفت

۲۱۶

فرض گشت آن نهفته‌کاران را

که به یاری رسند یاران را

۲۱۷

بازگشتند و راه بگشادند

آب گل را به گل فرستادند

۲۱۸

آمد آن دستگیرِ دستان‌ساز

مهر نوکرده مهربان را باز

۲۱۹

خواجه دستش گرفت و رفت از پیش

تا به جایی که دید لایق خویش

۲۲۰

تاک بر تاک شاخهای درخت

بسته بر اوج کله تخت به تخت

۲۲۱

زیر آن تخت پادشاهی تاخت

به فراغت نشست‌گاهی ساخت

۲۲۲

دلستان را به مهر پیش کشید

چون دل اندر کنار خویش کشید

۲۲۳

زاد سروی بدان خرامانی

چون سمن بر بساط سامانی

۲۲۴

در کنارش کشید و شادی کرد

سرو با گل قران بادی کرد

۲۲۵

خواجه را مه درآمده به کنار

دست بر کار و پای رفته ز کار

۲۲۶

مهرهٔ خواجه خانه‌گیر شده

همبساطش گرو پذیر شده

۲۲۷

چون بران شد که قلعه بستاند

آتشی را به آب بنشاند

۲۲۸

موش دشتی مگر ز تاک بلند

دیده بُد آخته کدو‌یی چند

۲۲۹

کرد چون مرغ بر رسن پرواز

از کدوها رسن بُرّید به گاز

۲۳۰

بر زمین آمد آنچنان حبلی

هر کدویی به شکل چون طبلی

۲۳۱

بانگ آن طبل رفت میل به میل

طبل و آنگه چه طبل‌‌؟ طبل رحیل

۲۳۲

باز بانگ اندر اوفتاد به هوز

آهو آزاد شد ز پنجه یوز

۲۳۳

خواجه پنداشت کامده‌ست به جنگ

شحنه با کوس و محتسب با سنگ

۲۳۴

کفش بگذاشت و راه پیش گرفت

باز دنبال کار خویش گرفت

۲۳۵

وان صنم رفت با هزار هراس

پیش آن همدمان پرده‌شناس

۲۳۶

چون زمانی بران نمود درنگ

پرده‌در گشت و ساخت پرده چنگ

۲۳۷

گفت: گفتند عاشقان باری

رفت یاری به دیدن یاری

۲۳۸

خواست کز راه آرزومند‌ی

یابد از وصل او برومند‌ی

۲۳۹

در کنارش کشد چنانکه هوا‌ست

سرخ گل در کنار سرو روا‌ست

۲۴۰

از ره سینه و زنخدانش

سیب و ناری خورد ز بستانش

۲۴۱

دست بر گنج در دراز کند

تا درِ گنج‌خانه باز کند

۲۴۲

به طبرزد شکر برامیزد

به طبرخون ز لاله خون ریزد

۲۴۳

ناگه آورد فتنه غوغایی

تا غلط شد چنان تمنا‌یی

۲۴۴

ماند پروانه را در انده نور

تشنه‌ای گشت از آب حیوان دور

۲۴۵

ای همه ضربِ تو به کج‌بازی‌!

ضربه‌ای زن به راست‌اندازی

۲۴۶

تو مرا پرده کج دهی و رواست

نگذرم با تو من ز پرده راست

۲۴۷

کاین غزل گفته شد چو دمسازان

زو خبر یافتند همرازان

۲۴۸

سوی خواجه شدند پوزش‌ساز

یافتندش کشیده پای دراز

۲۴۹

شرم زد گشته دل رمیده شده

بر سر خاک آرمیده شده

۲۵۰

به نوازش‌گری و دلداری

برکشیدندش از چنان خواری

۲۵۱

حال پرسیده شد‌‌، حکایت کرد

آنچه در دوزخ آورد دم سرد

۲۵۲

چاره‌سازان به چاره‌های خودش

دور کردند از خیال بدش

۲۵۳

بر دل بسته بند بگشادند

بی دلی را به وعده دل دادند

۲۵۴

که درین کار کاردان‌تر باش

مهربانی و مهربان‌تر باش

۲۵۵

وقت کار آشیانه جایی ساز

که‌آفت آنجا نیاورَد پرواز

۲۵۶

ما خود از دور پی نگهداریم

پاس‌دارانه پاس ره داریم

۲۵۷

آمدند آنگهی پذیره کار

پیش آن سروقد‌ِ گل‌رخسار

۲۵۸

تا دگر باره ترکتازی کرد

خواجه را یافت دلنوازی کرد

۲۵۹

آمد از خواجه بار غم برداشت

خواجه کان دید خواجگی بگذاشت

۲۶۰

سر زلفش گرفت چون مستان

جست بیغوله‌ای در آن بستان

۲۶۱

بود در کنج باغ جایی دور

یاسمن خرمنی چو گنبد نور

۲۶۲

برکشیده علم به دیواری

بر سرش بیشه در بنش غاری

۲۶۳

خواجه به زان نیافت بارگهی

ساخت اندر میانه کارگهی

۲۶۴

یاسمن را ز هم درید به ساز

نازنین را درو کشید به ناز

۲۶۵

بند صدر‌ش گشاد و شرم نهفت

بند صدر‌ی دگر که نتوان گفت‌!

۲۶۶

خرمن گل درآورید به بر

مغز بادام در میان شکر

۲۶۷

میل در سرمه‌دان نرفته هنوز

بازی‌یی باز کرد گنبد کوز

۲۶۸

روبهی چند بود در بن غار

به هم افتاده از برای شکار

۲۶۹

گرگی آورده راه بر سرشان

تا کند دور سر ز پیکر‌شان

۲۷۰

روبهان از حرام‌خواریِ گرگ

که‌آفتی بود سهمناک و بزرگ

۲۷۱

به هزیمت شدند و گرگ از پس

راهشان بر بساط خواجه و بس

۲۷۲

بر دویدند بر دو چاره‌سگال

روبهان پیش و گرگ در دنبال

۲۷۳

خواجه را بارگه فتاد از پای

دید لشگرگهی و جست از جای

۲۷۴

خود ندانست کان چه واقعه بود

سو به سو می‌دوید خاک‌آلود

۲۷۵

دل پر اندیشه و جگر پر خون

تا چگونه رود ز باغ برون

۲۷۶

آن دو سروَ‌ش برابر افتادند

کان همه نار و نرگسش دادند

۲۷۷

دامن دلبر‌ش گرفته به چنگ

چون دُری در میانه دو نهنگ

۲۷۸

بانگ بر وی زدند کاین چه فن‌ست‌؟

در خصال تو این چه اهرمن‌ست‌‌‌؟

۲۷۹

چند برهم زنی جوانی را‌‌؟

کشتی از کینه مهربانی را

۲۸۰

با غریبی ز روی دمسازی

نکند هیچکس چنین بازی

۲۸۱

چند بار امشبش رها کردی‌‌؟

چند نیرنگ و کیمیا کردی‌‌؟

۲۸۲

او به سوگند عذر‌ها می‌خواست

نشنیدند ازو حکایت راست

۲۸۳

تا ز بنگه رسید خواجه فراز

شمع را دید در میان دو گاز

۲۸۴

در خجالت ز سرزنش کردن

زخم این و قفا‌ی آن خوردن

۲۸۵

گفت زنهار دست ازو دارید

یار آزرده را میازارید

۲۸۶

گوهر او ز هر گنه پاک‌ست

هر گناهی که هست ازین خاک‌ست

۲۸۷

چابکان جهان و چالاکان

همه هستند بندهٔ پاکان

۲۸۸

کار ما را عنایت ازلی

از خطا داده بود بی خللی

۲۸۹

وان خلل‌ها که کرد ما را خُرد

آفتی را به آفتی می‌برد

۲۹۰

بختْ ما را چو پارسایی داد

از چنان کار بد رهایی داد

۲۹۱

آنکه دیو‌ش به کام خود نکند

نیک شد‌، هیچ نیک بد نکند

۲۹۲

بر حرام آنکه دل نهاده بوَد

دور از اینجا حرام‌زاده بوَد

۲۹۳

با عروسی بدین پریچهر‌ی

نکند هیچ مرد بدمهر‌ی

۲۹۴

خاصه آن کاو جوانی‌یی دارد

مردی و مهربانی‌یی دارد

۲۹۵

لیک چون عصمتی بوَد در راه

نتوان رفت باز پیش گناه

۲۹۶

کس ازان میوه‌دار برنخورد

که یکی چشم بد درو نگرد

۲۹۷

چشم صد گونه دام و دد بر ما

حال ازینجا شده‌ست بد بر ما

۲۹۸

آنچه شد شد حدیث آن نکنم

و آنچه دارم بدو زیان نکنم

۲۹۹

توبه کردم به آشکار و نهان

در پذیرفتم از خدای جهان

۳۰۰

که اگر در اجل بود تأخیر

وین شکاری بود شکار پذیر

۳۰۱

به حلالش عروس خویش کنم

خدمتش ز آنچه بود بیش کنم

۳۰۲

کاربینان که کار او دیدند

از خدا ترسی‌اش بترسیدند

۳۰۳

سر نهادند پیش او بر خاک

که‌آفرین بر چنان عقیدت پاک

۳۰۴

که درو تخم نیکویی کارند

وز سرشت بدش نگه دارند

۳۰۵

ای بسا رنجها که رنج نمود

رنج پنداشتند و راحت بود

۳۰۶

و ای بسا درد‌ها که بر مرد‌ست

همه جان‌دارو‌یی دران دردست

۳۰۷

چون برآمد ز کوه چشمهٔ نور

کرد از آفاق چشم بد را دور

۳۰۸

صبج چون عنکبوت اصطرلاب

بر عمود زمین تنید لعاب

۳۰۹

بادی آمد به کف گرفته چراغ

باغبان را به شهر برد ز باغ

۳۱۰

خواجه برزد علم به سلطانی

رست ازان بند و بنده فرمانی

۳۱۱

ز آتش عشقبازی شب دوش

آمده خاطر‌ش چو دیگ به‌جوش

۳۱۲

چون به شهر آمد از وفا‌دار‌ی

کرد مقصود را طلب‌کار‌ی

۳۱۳

ماه دوشینه را رساند به مهد

بست کابین چنانکه باشد عهد

۳۱۴

در ناسفته را به مرجان سفت

مرغ بیدار گشت و ماهی خفت

۳۱۵

گر بینی ز مرغ تا ماهی

همه را باشد این هواخواهی

۳۱۶

دولتی بین که یافت آب زلال

وانگهی خورد ازو که بود حلال

۳۱۷

چشمه‌ای یافت پاک چون خورشید

چون سمن صافی و چو سیم سپید

۳۱۸

در سپید‌ی‌ست روشنایی روز

وز سپید‌ی‌ست مَهْ جهان‌افروز

۳۱۹

همه رنگی تکلف اندود‌ست

جز سپید‌ی که او نیالود‌ست

۳۲۰

هرچ از آلودگی شود نومید

پاکی‌اش را لقب کنند سپید

۳۲۱

در پرستش به وقت کوشیدن

سنت آمد سپید پوشیدن

۳۲۲

چون سمن‌سینه زین سخن پرداخت

شه در آغوش خویش جایش ساخت

۳۲۳

وین چنین شب بسی به ناز و نشاط

سوی هر گنبد‌ی کشید بساط

۳۲۴

به روی این آسمان گنبدساز

کرده درهای هفت گنبد باز

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 839

نظرات

user_image
مرتضی فرید
۱۳۹۹/۰۶/۲۲ - ۱۴:۲۸:۱۸
در بیت "گفت شه چون ز بهر طبیعت..." در هر دو مصراع، طیبت درست است.بیت "بره و مرغ و زیربای..." کلیچه‌ها صحیح است.(خمسه تصحیح حسن وحید؛ با پیرایش سعید حمیدیان)
user_image
بهزاد
۱۳۹۹/۰۷/۲۲ - ۱۱:۳۹:۳۳
حجابگه . [ ح ِ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) محلی که در حجاب باشد. جای پوشیده :خواجه را در حجابگه دیدندحاجبانه ز کار پرسیدند.نظامی (هفت پیکر).