نظامی

نظامی

بخش ۶ - ستایش سخن و حکمت و اندرز

۱

آنچه او هم نو‌ است و هم کهن است

سخن است و در این سخن، سخن است

۲

زآفرینش نزاد مادرِ کُن

هیچ فرزند خوب‌تر ز سخُن

۳

تا نگویی سخنور‌ان مُردند

سر به آب سخن فرو بردند

۴

چون بری نام هر که‌را خواهی

سر برآرد ز آب چون ماهی

۵

سخنی کاو چو روح بی‌عیب است

خازن گنج‌خانهٔ غیب است

۶

قصهٔ نا‌شنیده او داند

نامهٔ نا‌نبشته او خواند

۷

بنگر از هرچه آفرید خدای

تا ازو جز سخن چه ماند به جای‌؟

۸

یادگار‌ی کز آدمی‌زاد است

سخن است آن دگر همه باد است

۹

جهد کن کز نباتی و کانی

تا به عقلی و تا به حَیوانی

۱۰

باز دانی که در وجود، آن چیست

که‌ابدالدهر می‌تواند زیست

۱۱

هر که خود را چنانکه بود شناخت

تا ابد سر به زندگی افراخت

۱۲

فانی آن شد که نقش خویش نخواند

هرکه این نقش خواند‌، باقی ماند

۱۳

چون تو خود را شناختی به‌درست

نگذری گر‌چه بگذری ز نخست

۱۴

و‌آن‌کسان کز وجود بی‌خبر‌ند

زین در آیند و ز‌ان دگر گذرند

۱۵

روزن بی‌غبار و در بی‌دود

کس نبیند در آفتاب‌، چه سود‌؟

۱۶

هست خشنود هر کس از دل خویش

نکند کس عمارت گِل خویش

۱۷

هرکسی در بهانه تیزهُش است

کس نگوید که دوغ من ترش است

۱۸

بالغانی که بُلغه‌ای کارند

سر به جذر اصم فرو نارند

۱۹

صاحب مایه دوربین باشد

مایه چون کم بود چنین باشد

۲۰

مرد با‌مایه را گر آگاه‌ است

شحنه باید‌، که دزد در راه است

۲۱

خواجه چین که نافه‌ بار کند

مشک را ز انگژه حصار کند

۲۲

پر هدهد به زیر پر عقاب

گوی بَرَد از پرندگان به شتاب

۲۳

ز آفت ایمن نی‌اند نامور‌ان

بی‌خطر هست کار بی‌خطران

۲۴

مرغ زیرک به جستجو‌ی طعام

به دو پای اوفتد همی در دام

۲۵

هرکجا چون زمین شکم‌خواری‌ست

از زمین خورد او شکم‌واری‌ست

۲۶

با همه خورد و برد ازین انبار

کم نیاید جوی به آخر کار

۲۷

جو به جو هرچه زو ستانی باز

یک به یک هم بدو رسانی باز

۲۸

شمع‌وار‌ت چو تاج زر باید

گریه از خنده بیشتر باید

۲۹

آن مفرّح که لعل دارد و دُر

خنده کم شده‌ست و گریه پر

۳۰

هر کسی را نهفته یاری هست

دوستی هست و دوستدار‌ی هست

۳۱

خِرد است آن کزو رسد یار‌ی

همه داری اگر خرد داری

۳۲

هرکه داد خرد نداند داد

آدمی‌صورت است و دیو نهاد

۳۳

وان فرشته که آدمی لقب است

زیرکانند و زیرکی عجب است

۳۴

در ازل بود آنچه باید بود

جهد امروز ما ندارد سود

۳۵

کار کن زانکه بِه بود به سرشت

کار و دوزخ‌، ز کاهلی و بهشت

۳۶

هرکه در بند کار خود باشد

با تو گر نیک نیست بد باشد

۳۷

با تن مرد بد کند خویشی

در حق دیگران بداندیشی

۳۸

همتی را که هست نیک‌اندیش

نیکویی پیشهٔ نیکی آرد پیش

۳۹

آنچنان زی که گر رسد خاری

نخوری طعن دشمنان باری

۴۰

این نگوید سر آمد آفاتش

وان نخندد که هان مکافاتش‌‌!

۴۱

گرچه دست تو خود نگیرد کس

پای بر تو فرو نکوبد بس

۴۲

آنکه رفق تواش به یاد بود

به از آن کز غم تو شاد بود

۴۳

نان مخور پیش ناشتا مَنِشان

ور خوری جمله را به خوان بنِشان

۴۴

پیش مفلس زر زیاده مسنج

تا نپیچد چو اژدها بر گنج

۴۵

گر بود باد باد نوروز‌ی

به که پیشش چراغ نفروزی

۴۶

آدمی نز پی علف خواری‌ست

از پی زیرکی و هشیار‌ی‌ست

۴۷

سگ بر آن آدمی شرف دارد

که چو خر دیده بر علف دارد

۴۸

کوش تا خلق را به کار آیی

تا به خُلقت جهان بیارایی

۴۹

چون گل آن به که خوی خوش داری

تا در آفاق بوی خوش داری

۵۰

نشنیدی که آن حکیم چه گفت؟

«خواب خوش دید هرکه او خوش خفت»

۵۱

هرکه بد‌خو بود گه زادن

هم برآن خو‌ست وقت جان دادن

۵۲

وانکه زاده بود به خوش‌خو‌یی

مردنش هست هم به خوش‌رو‌یی

۵۳

سخت‌گیری مکن که خاک درشت

چون تو صد را ز بهر نانی کشت

۵۴

خاک پیراستن چه کار بود‌؟

حامل خاک‌، خاکسار بود

۵۵

گر کسی پرسدت که دانش پاک

ز آدمی خیزد آدمی از خاک

۵۶

گو گلاب از گل و گل از خار‌ست

نوش در مهره مهره در مار‌ست

۵۷

با جهان کوش تا دغا نزنی

خیمه در کام اژدها نزنی

۵۸

دوستی ز اژدها نشاید جست

که‌اژدها آدمی خورد به درست

۵۹

گر سگی خود بود مرقع‌پوش

سگ‌دلی را کجا کند فرموش‌؟

۶۰

دوستانی که با نفاق افتند

دشمنان را هم اتفاق افتند

۶۱

چون مگس بر سیه سپید خزند

هردو را رنگ برخلاف رزند

۶۲

به کز این رهزنان کناره کنی

بر خود این چار بند پاره کنی

۶۳

در چنین دور که‌اهلِ دین پستند

یوسفان گرگ و زاهدان مستند

۶۴

نتوان برد جان مگر به دو چیز

به بدی و به بدپسند‌ی نیز

۶۵

حاش لله که بندگان خدای

این چنین بند بر نهند به پای

۶۶

از پی دوزخ آتش انگیزند

نفط جویند و طلق را ریزند

۶۷

خیز تا فتنه زیر پای آریم

شرط فرمانبر‌ی به جای آریم

۶۸

به جوی زر، نیازمند‌ی چند‌؟

هفت قفلی و چاربند‌ی چند‌؟

۶۹

لاله را بین که باد رخت ربود

از پی یک دو قلبِ خون‌آلود

۷۰

چو درمنه درم ندارد هیچ

باد در پیکر‌ش نیارد هیچ

۷۱

گنج بر سر مشو چو ابر سفید

پای بر گنج باش چون خورشید

۷۲

تا زمینی کز ابر تر گردد

از زمین‌بوسِ تو به زر گردد

۷۳

کیسهٔ زر بر آفتاب فشان

سنگ در لعل آفتاب نشان

۷۴

تو به زر چشم‌روشنی و به‌دست

چشم روشن‌کنِ جهان خرد است

۷۵

زر دو حرف است هردو بی‌پیوند

زین پراکنده چند لافی چند؟

۷۶

دل مکن چون زمین زر آگنده

تا نگردی چو زر پراگنده

۷۷

هر نگاری که زر بوَد بدنش

لاجوردی رَزَند پیرهنش

۷۸

هر ترازو که گِردِ زر گردد

سنگسارِ هزار دَر گردد

۷۹

کرده گیرت به هم به بانگی چند

از حلال و حرام دانگی چند

۸۰

آمده لاابالی‌یی بُرده

سیم‌کُشْ زنده، سیم‌کِشْ مرده

۸۱

زر به خوردن مفرح طرب‌ست

چون نهی، رنج و بیم را سبب‌ست

۸۲

آنکه خود را ز رنج و بیم کُشی

زر پرستی بوَد نه سیم کُشی

۸۳

ابلهی بین که از پی سنگی

دوست با دوست می‌کند جنگی

۸۴

به که دل زان خزانه برداری

که ازو رنج و بیم برداری

۸۵

تشنه را کی نشاطِ راه افتد‌؟

کی زید گر در آبِ چاه افتد‌؟

۸۶

آنچ زو بگذرد و بگذاری

چند بندی و چند برداری؟

۸۷

خانه دیو شد جهان‌، بشتاب

تا نگردی چو دیو خانه‌خراب

۸۸

خانهٔ دیو دیوخانه بود

گر خود ایوانِ خسروانه بود

۸۹

چند حمالیِ جهان کردن؟

در زمین حمل‌ِ زر نهان کردن؟

۹۰

گر سه حمال کارگر داری

چار حمال خانه‌بر داری

۹۱

خاک و بادی که با تو مختلف‌ست

خاک بی‌الف و باد بی‌الف‌ست

۹۲

خار کز نخل دور شد تاجش

به که سازند سیخ تُتماجش

۹۳

آری آن‌را که در شکم دهل‌ست

برگ تتماج به ز برگ گل‌ست

۹۴

به که دندان کنی ز خوردن پر

تا گرامی شوی چو دانه در

۹۵

شانه کو را هزار دندان‌ است

دست در ریش هر کسی زآن‌ است

۹۶

تا رسیدن به نوش‌دارو‌ی دهر

خورد باید هزار شربت زهر

۹۷

بر در این دکان قصابی

بی جگر کم نواله‌ای یابی

۹۸

صد جگر پار شده به هر سویی

تا در آمد پی‌یی به پهلو‌یی

۹۹

گردن صد هزار سر بشکست

تا یکی گرده ران ز گردن رست

۱۰۰

آن یکی پا نهاده بر سر گنج

وین ز بهر یکی قراضه به‌رنج

۱۰۱

نیست چون کار بر مراد کسی

بی‌مرادی به از مراد بسی

۱۰۲

هر مرادی که دیر یابد مَرد

مژده باشد به عمر دیر نورد

۱۰۳

دیر زی به که دیر یابد کام

کز تمامی‌ست کار عمر تمام

۱۰۴

لعل که‌او دیر زاد دیر بقا‌ست

لاله کآمد سبک سبک برخاست

۱۰۵

چند چون شمع مجلس افروز‌ی‌؟

جلوه سازی و خویشتن سوز‌‌ی‌؟

۱۰۶

پای بگشای ازین بهیمی سُم

سر برون آر ازین سفالین خم

۱۰۷

از سرْ این شاخِ هفت‌بیخ بزن

وز سُمْ این نعلِ چارمیخ بکن

۱۰۸

بر چنین چاه بوریا بر سر

مرده چون سنگ و بوریا مگذر

۱۰۹

زنده چون برق میر تا خندی

جان خدایی به از تنومند‌ی

۱۱۰

گر مریدی چنانکه رانندت

بر رهی رو که پیر خوانندت

۱۱۱

از مریدانْ بی‌مراد مباش

در توکل کم‌اعتقاد مباش

۱۱۲

من که مشکل‌گشای صد گرهم

دهخدا‌ی ده و برون دهم

۱۱۳

گر درآید ز راه مهمانی

کیست کاو در میان نهد خوانی

۱۱۴

عقل داند که من چه می‌گویم

زین اشارت که شد چه می‌جویم

۱۱۵

نیست از نیستی شکست مرا

گله ز‌آنکس که هست هست مرا

۱۱۶

ترکی‌ام را در این حبش نخرند

لاجرم دو‌غ‌با‌ی خوش نخورند

۱۱۷

تا در این کوره طبیعت پز

خامی‌یی داشتم چو میوه رز

۱۱۸

روزگارم به حصر می می‌خورد

توتیا‌های حصر می می‌کرد

۱۱۹

چون رسیدم به حد انگور‌ی

می‌خورم نیش‌های زنبور‌ی

۱۲۰

می که جز جرعه زمین نبود

قدر انگور بیش ازین نبود

۱۲۱

بر طریقی روم که رانندم

لاجرم آب خفته خوانندم

۱۲۲

آب گویند چون شود در خواب

چشمهٔ زر بود نه چشمهٔ آب

۱۲۳

غلطند آب خفته باشد سیم

یخ گواهی دهد بر این تسلیم

۱۲۴

سیم را کی بود مثابت زر‌؟

فرق باشد ز شمس تا به قمر

۱۲۵

سیم بی یا ز مس نمونه بود

خاصه آنگه که باژگونه بود

۱۲۶

آهن من که زرنگار آمد

در سخن بین که نقره‌کار آمد

۱۲۷

مرد آهن فروش زر پوشد

که‌آهنی را به نقره بفروشد

۱۲۸

وای بر زرگر‌ی که وقت شمار

زرش از نقره کم بود به عیار

۱۲۹

از جهان این جنایتم سخت است

کز هنر نیست دولت‌، از بخت است

۱۳۰

آن مُبَصّر که هست نقد‌شناس

نیم جو نیستش ز روی قیاس

۱۳۱

وآنکه او پنبه از کتان نشناخت

آسمان را ز ریسمان نشناخت

۱۳۲

پُر کتان و قصب شد انبار‌ش

زر به صندوق و خز به خروار‌ش

۱۳۳

چون چنین است کار گوهر و سیم

از فراغت چه بُرد باید بیم‌؟

۱۳۴

چند تیمار ازین خرابه کشیم

آفتابی در آفتابه کشیم

۱۳۵

آید آواز هر کس از دهلیز

روزی آواز ما برآید نیز

۱۳۶

چون من این قصه چند کس گفتند

هم در آن قصه عاقبت خفتند

۱۳۷

واجب آن شد که کار دریابم

گر نگیرد، چو دیگران خوابم

۱۳۸

راه‌رو را بسیچِ ره شرط است

تیز راندن ز بیمگه شرط است

۱۳۹

می‌روم من خرم نمی‌آید

خود شدن باورم نمی‌آید

۱۴۰

آنگه از رفتنم خبر باشد

که‌آشیانم برون در باشد

۱۴۱

چند گویای بی‌خبر بودن؟

دیده در بسته در بر آمودن‌؟

۱۴۲

یک ره از دیده‌ها فرامش باش

محرم راز باش و خامش باش

۱۴۳

تا بدانی که هر چه می‌دانی

غلطی، یا غلط همی‌خوانی

۱۴۴

پیل بفکن که سیل ره کندست

بیلکی های چرخ بین چندست

۱۴۵

خاک را پیل چرخ کرده مغاک

به چنین پیل گل ندارد باک؟

۱۴۶

بنگر اول که آمدی ز نخست

زآنچه داری چه داشتی به درست؟

۱۴۷

آن بری زین دو پیلِ ناوردی

که‌اولین روز با خود آوردی

۱۴۸

وام دریا و کوه در گردن

با فلک رقص چون توان کردن‌؟!

۱۴۹

کوش تا وام جمله باز دهی

تا تو مانی و یک ستور تهی

۱۵۰

چون ز بار جهان نداری جو

در جهان هرکجا که خواهی رو

۱۵۱

پیش ازانت فکند باید رخت

که‌افسر‌ت را فرو کشند از تخت

۱۵۲

روز باشد که صد شکوفه پاک

از غبار حسد فتد بر خاک

۱۵۳

من که چون گل سلاح ریخته‌ام

هم ز خار حسد گریخته‌ام

۱۵۴

تا مگر دلق پوشی جسدم

طلق ریزد بر آتش حسدم

۱۵۵

ره در این بیم‌گاه تا مردن

این چنین می‌توان به سر بردن

۱۵۶

چون گذشتم ازین رباط کهن

گو فلک را هرآنچه خواهی کن

۱۵۷

چند باشی نظامیا دربند

خیز و آوازه‌ای برآر بلند

۱۵۸

جان درافکن به حضرت احدی

تا بیابی سعادت ابدی

۱۵۹

گوش پیچیدگان مکتبِ کن

چون در آموختند لوح سخن

۱۶۰

علم را خازن عمل کردند

مشکل کاینات حل کردند

۱۶۱

هرکسی راه خواب‌گاهی رفت

چون که هنگام خوابش آمد خفت

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 578

نظرات

user_image
محدث
۱۳۹۶/۰۴/۲۴ - ۱۶:۰۱:۴۱
آدمی نز پی علف خواریستاز پی زیرکی و هشیاریستسگ بر آن آدمی شرف داردکه چو خر دیده بر علف داردکوش تا خلق را به کار آئیتا به خلقت جهان بیارائی
user_image
علی نیک زاد
۱۳۹۷/۰۲/۰۶ - ۱۵:۰۴:۵۱
این همه بیت حکمت‌آمیز در یک شعر حیرت‌آوره
user_image
سیاوش فردوسی بختیاری
۱۴۰۲/۱۰/۰۱ - ۰۳:۳۲:۲۱
سعدی در بیت معروف خودش از مصرع اول بیت ۴۷ نظامی استفاده کرده و گفته : سگ بر آن آدمی شرف دارد / کو دل دوستان بیازارد