نظامی

نظامی

بخش ۱۸ - گفتار حکیم هند با اسکندر

۱

مغنی غنا را درآور به جوش

که در باغ بلبل نباید خموش

۲

مگر خاطرم را به جوش آوری

من گنگ را در خروش آوری

۳

همان فیلسوف جهاندیده گفت

که چون دانش آمد ره شاه رفت

۴

دهن مهر کرد ز می خوشگوار

که بنیاد شادی ندید استوار

۵

یکی روز کز صبح زرین نقاب

به نظارگان رخ نمود آفتاب

۶

سکندر به آیین فرهنگ خویش

ملوکانه بَرشد به اورنگ خویش

۷

درآمد رقیبی که اینک ز راه

فرستاده هندو آمد به شاه

۸

نماید که در حضرت شهریار

پیام آورم باز خواهید بار

۹

بفرمود شه تا شتاب آورند

مغان را سوی آفتاب آورند

۱۰

به فرمان شه سوی مغ تاختند

رهش باز دادند و بنواختند

۱۱

درآمد مغ خدمت آموخته

مغانه چو آتش برافروخته

۱۲

چو تابنده خورشید را دید زود

به رسم مغانش پرستش نمود

۱۳

به فرمان شاهش رقیبان دست

نشاندند جایی‌که شاید نشست

۱۴

سخن می‌شد از هر دری دلپسند

ز خاک زمین تا به چرخ بلند

۱۵

به اندازهٔ هر کس هنر می‌نمود

به گفتار خود قدر خود می‌فزود

۱۶

چو در هندو آمد نشاط سخن

گل تازه رست از درخت کهن

۱۷

بسی نکته‌های گره بسته گفت

که آن در ناسفته را کس نسفت

۱۸

فلک را ز‌ِ لب حُقه پر‌نوش کرد

جهان را ز دُر حلقه در گوش کرد

۱۹

ثنای جهاندار گیتی پناه

چنان گفت کافروخت آن بارگاه

۲۰

چو گشت از ثنا پیر پرداخته

نقاب سخن شد برانداخته

۲۱

که تاریک پروانه‌ای سوی باغ

روان شد به امید روشن چراغ

۲۲

مگر کان چراغ آشنایی دهد

من تیره را روشنایی دهد

۲۳

منم پیشوای همه هندوان

به اندیشه پیر و به قوت جوان

۲۴

سخن‌های سربسته دارم بسی

که نگشاید آن بسته را هر کسی

۲۵

شنیدم کز این دور آموزگار

سرآمد تویی بر همه روزگار

۲۶

خرد رشتهٔ در یکتای توست

درفش گره باز کن رای توست

۲۷

اگر چه خداوند تاجی و تخت

بر دانشت نیز داد است بخت

۲۸

اگر گفته را از تو یابم جواب

پرستش بگردانم از آفتاب

۲۹

وگر ناید از شه جوابی به دست

دگرباره بر خر توان رخت بست

۳۰

ولیکن نخواهم که جز شهریار

رود در سخن هیچکس را شمار

۳۱

ز من پرسش و پاسخ آید ز تو

جواب سخن فرخ آید ز تو

۳۲

جهاندار گفتا بهانه مجوی

سخن هر چه پوشیده داری بگوی

۳۳

جهاندیدهٔ هندو زمین بوسه داد

زبانی چو شمشیر هندی گشاد

۳۴

چو کرد آفرینی سزاوار شاه

بپرسیدش از کار گیتی پناه

۳۵

که چون من ز خود رخت بیرون برم

سوی آفریننده ره چون برم؟

۳۶

یکی آفریننده دانم که هست

کجا جویمش چون شوم ره به دست؟

۳۷

نشانش پدید است و او ناپدید

در بسته را از که جویم کلید

۳۸

وجودش که صاحب معانی شده‌ست

زمینی‌ست یا آسمانی شده‌ست

۳۹

در اندیشه یا در نظر جویمش؟

چو پرسند جایش «کجا گویمش؟»

۴۰

کجا جای دارد ز بالا و زیر؟

به حجت شود مرد پرسنده سیر

۴۱

جهاندار پاسخ چنین داد باز

که هم کوته‌ است این سخن هم دراز

۴۲

چو از خویشتن روی بر تافتی

به ایزد چنان دان که ره یافتی

۴۳

طلب کردن جای او رای نیست

که جای آفریننده را جای نیست

۴۴

نه کس راز او را تواند شمرد

نه اندیشه داند بدو راه برد

۴۵

بدان چیزها دارد اندیشه راه

که باشد بدو دیده را دستگاه

۴۶

خدا را نشاید در اندیشه جست

که دیو است هرچ آن ز اندیشه رست

۴۷

هر اندیشه‌ای کان بود در ضمیر

خیالی بود آفرینش پذیر

۴۸

هرانچ او ندارد در اندیشه جای

سوی آفریننده شد رهنمای

۴۹

به غفلت نشاید شد این راه را

که ابر از تو پنهان کند ماه را

۵۰

نشان بس بود کرده بر کردگار

چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار

۵۱

به ایزد شناسی همین شد قیاس

از این نگذرد مرد ایزدشناس

۵۲

چو هندو جواب سکندر شنید

به شب بازی دیگر آمد پدید

۵۳

که هرچ از زمین باشد و آسمان

نهایت‌گهی باشدش بی‌گمان

۵۴

خبرده که بیرون از این بارگاه

به چیزی دیگر هست یا نیست راه؟

۵۵

اگر هست چون زان کس آگاه نیست

وگر نیست بر نیستی راه نیست

۵۶

جهاندار گفت از حساب کهن

به آزرم‌تر سکه زن بر سخن

۵۷

برون زاسمان و زمین برمتاز

که نایی به سررشتهٔ خویش باز

۵۸

فلک بر تو زان هفت مندل کشید

که بیرون ز مندل نشاید دوید

۵۹

از این مندل خون نشاید گذشت

که چرخ ایستاده‌ست با تیغ و طشت

۶۰

حصاری‌ست این بارگاه بلند

در او گشته اندیشه‌ها شهر‌بند

۶۱

چو اندیشه زاین پرده درنگذرد

پسِ پرده راز پی چون برد؟

۶۲

نجوید دگر پردهٔ راز را

خبرهای انجام و آغاز را

۶۳

بدین داستان‌ها زند رهنمای

که نادیده را نیست اندیشه جای

۶۴

گر اندیشی آن‌را که نادیده‌ای

چو نیکو ببینی خطا دیده‌ای

۶۵

بسا کس که من دیده انگاشتم

خیالش در اندیشه بنگاشتم

۶۶

سرانجام چون دیدمش وقت کار

نه آن بود کز وی گرفتم شمار

۶۷

جهانی دگر هست پوشیده‌روی

به آنجا توان کردن این جستجوی

۶۸

دگرباره گفتش به من گوی راست

که ملک جهان بر دو قسمت چراست؟

۶۹

جهانی بدین خوبی آراستن

چه باید جهانی دگر خواستن؟

۷۰

چو پیداست کاینجا توانیم زیست

به آنجا سفر کردن از بهر چیست؟

۷۱

چو آنجا نشستنگه آمد درست

به اینجا گذشتن چه باید نخست؟

۷۲

خردمند شه گفت: ای ساده‌مرد

چنین دان و از دل فروشوی گرد

۷۳

که ایزد دو گیتی بدان آفرید

که آنجا بود گنج و اینجا کلید

۷۴

در اینجا کنی کشت و کار نوی

در آنجا برِ کشته را بدروی

۷۵

در این گردد از حال خود هرچه هست

در آن بر یکی حال باید نشست

۷۶

دو پرگار برزد جهان‌آفرین

در این آفرینش در آن آفرین

۷۷

پُلست این و بر پل بباید گذشت

به دریا بود سیل را بازگشت

۷۸

چو چشمه روان گردد از کوهسار

به دریاش باید گرفتن قرار

۷۹

دگرباره پرسید هندوی پیر

که جان چیست در پیکر جان پذیر؟

۸۰

نماید مرا کاتشی تافته‌ست

شراری از او کالبد یافته‌ست

۸۱

فرو مردن جان و آتش یکیست

در این بد بود گر کسی را شکیست

۸۲

چو آتش در او گرم دل گشت شاه

به تندی در او کرد لختی نگاه

۸۳

بدو گفت کاهریمنی سان توست

اگر جانی آتش بود جان توست

۸۴

نخواندی؟ که جان چون سفر‌ساز گشت

از آن کس که آمد بدو بازگشت

۸۵

چو ز آتش بود جنبش جان نخست

به دوزخ توان جای او باز جست

۸۶

دگر آنکه گفتی به وقت فراغ

فرو مردن جان بود چون چراغ

۸۷

غلط گفته‌ای جان علوی گرای

نمیرد ولیکن شود باز جای

۸۸

حکایت ز شخصی که او جان سپرد

چه گویند؟ جان داد یا جان بمرد

۸۹

بگویند جان داد و این نیست زرق

ز داده بود تا فرو مرده فرق

۹۰

ز جان درگذر کان فروغیست پاک

ز نور الهی نه از آب و خاک

۹۱

دگرگونه هندو سخن کرد ساز

به پرسیدن خوابش آمد نیاز

۹۲

که بینندهٔ خواب را در خیال

چه نیرو برون آورد پر و بال؟

۹۳

که منزل به منزل رود کوه و دشت

ببیند جهان در جهان سرگذشت

۹۴

چو بیننده آنجاست، این خفته کیست؟

و گر نقشبند آن شد این نقش چیست؟

۹۵

به پاسخ دگرباره شد شاه تیز

که خواب از خیالی بود خانه خیز

۹۶

خیال همه خواب‌ها خانگیست

در آن آشنایی نه بیگانگیست

۹۷

اگر مرده گر زنده بینی به خواب

ز شمع تو می‌خیزد آن نور و تاب

۹۸

نمایندهٔ اندیشهٔ پاک توست

نمودهٔ تمنای ادراک توست

۹۹

گرت در دل آید که راز نهفت

چرا گشت پیدا بر آنکس که خفت؟

۱۰۰

روان چون برهنه شود در خیال

نپوشد بر او صورت هیچ حال

۱۰۱

نبینی؟ کسی کاو ریاضتگر است

به بیداری آن گنج را رهبر است

۱۰۲

همان بیند آن مرد بیدار هوش

که دیگر کس از خواب و خواب از سروش

۱۰۳

دگر باره هندو درآمد به گفت

گهر کرد با نوک الماس جفت

۱۰۴

که بی چشم ِ بَد شاهیی ده مرا

ز چشم بد آگاهیی ده مرا

۱۰۵

چه نیروست در جنبش چشم بد؟

که نیکوی خود را کند چشم‌زد

۱۰۶

از او کارگرتر جهان آزمای

ندیده است بینندهٔ جان گزای

۱۰۷

همه چیز را کازمایش رسد

چو دیده پسندد فزایش رسد

۱۰۸

جز او را که هرچ او پسند آورد

سر و گردنش زیر بند آورد

۱۰۹

به هر حرفتی در که دیدیم ژرف

درستی ندیدیم در هیچ حرف

۱۱۰

همین یک کماندار شد کز نخست

بر آماج گه تیر او شد درست

۱۱۱

بگو تا چه نیروست نیروی او؟

سپند از چه برد آفت از خوی او؟

۱۱۲

چه دانم که من چشم بد دیده‌ام؟

پسندیده یا ناپسندیده‌ام

۱۱۳

جهاندار گفتش که صاحب قیاس

چنین آرد از رای معنی شناس

۱۱۴

که بر هر چه گردد نظر جایگیر

گذر بر هوایی کند ناگزیر

۱۱۵

بر آن چیز کارد همی‌تاختن

کند با هوا رای دم ساختن

۱۱۶

بنه چون درآرد بدان رخنه‌گاه

هوا نیز باید در آن رخنه راه

۱۱۷

هوا گر هوایی بود سودمند

در ارکان آن چیز ناید گزند

۱۱۸

مزاج هوا چون بود زهرناک

بیندازد آن چیز را در مغاک

۱۱۹

هوایی بد است آنکه بر چشم زد

بد آرد به همراهی چشم بد

۱۲۰

ولیکن به نزدیک من در نهفت

جز این علتی هست کان کس نگفت

۱۲۱

نه چشم بد است آنچنان کارگر

که نقش روند است پیش نظر

۱۲۲

چو بیند عجب کاریی در خیال

به تأدیب چشمش دهد گوشمال

۱۲۳

تعجب روا نیست در راه او

نباید جز او در نظرگاه او

۱۲۴

چو نقش حریفی شگفت آیدش

دغا باختن در گرفت آیدش

۱۲۵

گرفتار کن را دهد پیچ پیچ

بدان تا نگردد گرفتار هیچ

۱۲۶

کسی را که چشمی رسد ناگهان

دهن دره‌اش اوفتد در دهان

۱۲۷

رسانندهٔ چشم را جوش خون

بخاری ز پیشانی آرد برون

۱۲۸

به این هر دو معنی شناسند و بس

که این چشم‌زن بود و آن چشم‌رس

۱۲۹

سپند از پی آن شد افروخته

که آفت به آتش شود سوخته

۱۳۰

فسونگر دگرگونه گفته‌ست راز

که چون با سپند آتش آمد فراز

۱۳۱

رسد بر فلک دود مشگین سپند

فلک خود ز ره باز دارد گزند

۱۳۲

دگرباره هندویِ رومی‌پرست

درآورد پولاد هندی به دست

۱۳۳

که از نیک و بد مرد اخترسگال

خبر چون دهد؟ چون زند نقش فال؟

۱۳۴

ز نقشی که از کار ناید برون

به نیک و به بد چون شود رهنمون؟

۱۳۵

چنین گفتش آن مایهٔ ایزدی

که هرچ آن ز نیکی رسد یا بدی

۱۳۶

هر آیینه در نقش این گنبد است

اگر نیک نیکست اگر بد بد است

۱۳۷

سگالندهٔ فال چون قرعه راند

ز طالع تواند همی نقش خواند

۱۳۸

نمودار طالع نماید درست

ز تخمی که خواهد دران زرع رست

۱۳۹

خدایی که هست آفرینش پناه

چو بیند نیازی در این عرضه‌گاه

۱۴۰

به اندازهٔ آنکه باشد نیاز

نماید به ما بودنی‌های راز

۱۴۱

فرستد سروشی و با او کلید

کند راز سربسته بر ما پدید

۱۴۲

از آن باده هندو چنان مست شد

که یکباره شمشیرش از دست شد

۱۴۳

دگرباره پرسید کز چین و زنگ

ورق‌های صورت چرا شد دو رنگ؟

۱۴۴

چو یکسان بود رنگ‌ها در لوید

چرا این سیه گشت و آن شد سپید

۱۴۵

جهاندار گفت این گرایندهٔ گوی

دو رنگست یکی رنگی از وی مجوی

۱۴۶

دوروی‌ست خورشید آیینه‌وش

یکی روی در چین یکی در حبش

۱۴۷

به رویی کند روی‌ها را چو ماه

به رویی دگر روی‌ها را سیاه

۱۴۸

چو هندوی دانا به چندین سؤال

زبون شد ز فرهنگ دانش‌سگال

۱۴۹

به تسلیم شه بوسه بر خاک زد

شه از خرمی سر بر افلاک زد

۱۵۰

همه زیرکان بر چنان هوش و رای

دمیدند و خواندند نام خدای

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 1255

نظرات