نظامی

نظامی

بخش ۳۳ - جهانگردی اسکندر با دعوی پیغمبری

۱

سحرگه که سربرگرفتم ز خواب

برافروختم چهره چون آفتاب

۲

سریر سخن برکشیدم بلند

پراکندم از دل بر آتش سپند

۳

به پیرایش نامه خسروی

کهن سرو را باز دادم نوی

۴

ز گنج سخن مهر برداشتم

درو در ناسفته نگذاشتم

۵

سر کلکم از گوهر انداختن

فلک را شکم خواست پرداختن

۶

درآمد خرامان سمن سینه‌ای

به من داد تیغی در آیینه‌ای

۷

که آشفتهٔ خویش چندین مباش

ببین خویشتن خویشتن بین مباش

۸

نظر چون در آیینه انداختم

درو صورت خویش بشناختم

۹

دگرگونه دیدم در آن سبز باغ

که چون پرنیان بود در پر زاغ

۱۰

ز نرگس تهی یافتم خواب را

ندیدم جوان سرو شاداب را

۱۱

سمن بر بنفشه کمین کرده بود

گل سرخ را زردی آزرده بود

۱۲

از آن سکهٔ رفته رفتم ز جای

فروماندم اندر سخن سست رای

۱۳

نه پایی که خود را سبک‌رو کنم

نه دستی که نقش کهن نو کنم

۱۴

خجل گشتم از روی بیرنگ خویش

نوایی گرفتم به آهنگ خویش

۱۵

هراسیدم از دولت تیزگام

که بگذارد این نقش را ناتمام

۱۶

ازین پیش کاید شبیخون خواب

به بنیاد این خانه کردم شتاب

۱۷

مگر خوابگاهی به دست آورم

که جاوید در وی نشست آورم

۱۸

پژوهندهٔ دور گردنده حال

چنین گوید از گردش ماه و سال

۱۹

که چون نامه حکم اسکندری

مسجل شد از وحی پیغمبری

۲۰

ز دیوان فروشست عنوان گنج

که نامش برآمد به دیوان رنج

۲۱

بفرمود تا عبره روم و روس

نبشتند بر نام اسکندروس

۲۲

از آن پیش کز تخت خود رخت برد

بدو داد و او را به مادر سپرد

۲۳

به اندرز بگشاد مُهر از زبان

چنین گفت با مادر مهربان

۲۴

که من رفتم اینک تو از داد و دین

چنان کن که گویند بادا چنین

۲۵

پدروار با بندگان خدای

چو مادر شدی مهر مادر نمای

۲۶

به پروردن داد و دین زینهار

نگهدار فرمان پروردگار

۲۷

به فرمان‌بری کوش کآرد بهی

که فرمان‌بری به ز فرمان دهی

۲۸

ضرورت مرا رفتنی شد به راه

سپردم به تو شغل دیهیم و گاه

۲۹

گرفتم رهی دور فرسنگ پیش

ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟

۳۰

گر آیم چنان کن که از چشم بد

نه تو خیره باشی نه من چشم‌زد

۳۱

وگر زآمدن حال بیرون بود

به هش باش تا عاقبت چون بود

۳۲

چنان کن که فردا دران داوری

نگیرد زبانت به عذر آوری

۳۳

سخن چون به سر برد برداشت رخت

رها کرد بر مادر آن تاج و تخت

۳۴

بفرمود تا لشگر روم و شام

برو عرضه کردند خود را تمام

۳۵

از آن لشگر آنچ اختیار آمدش

پسندیده‌تر صد هزار آمدش

۳۶

گزین کرد هر مردی از کشوری

به مردانگی هر یکی لشگری

۳۷

چهارش هزار اشتر از بهر بار

پس و پیش لشگر کشیده قطار

۳۸

هزار نخستین ازو بیسُراک

به گردن‌کشی کوه را کرده خاک

۳۹

هزار دیگر بختی بارکش

همه بارهاشان خورشهای خوش

۴۰

هزار سوم ناقهٔ ره نورد

به زیر زر و زیور سرخ و زرد

۴۱

هزار چهارم نجیبان تیز

چو آهو گه تاختن گرم خیز

۴۲

ز هر پیشه کاید جهان را به کار

گزین کرد صدصد همه پیشه کار

۴۳

بدین سازمندی جهانگیر شاه

برافراخت رایت ز ماهی به ماه

۴۴

ز مقدونیه روی در راه کرد

به اسکندریه گذرگاه کرد

۴۵

سریر جهانداری آنجا نهاد

بر او روزکی چند بنشست شاد

۴۶

به آیین کیخسرو تخت گیر

که برد از جهان تخت خود بر سریر

۴۷

بفرمود میلی برافراختن

بر او روشن آیینه‌ای ساختن

۴۸

که از روی دریا به یک ماهه راه

نشان باز داد از سپید و سیاه

۴۹

بدان تا بود دیده بانگاه تخت

بر او دیده بانان بیدار بخت

۵۰

چو ز آیینه بینند پوشیده راز

به دارنده تخت گویند باز

۵۱

اگر دشمنی ترکتازی کند

رقیب حرم چاره سازی کند

۵۲

چو فارغ شد از تختگاهی چنان

نشست از بر بور عالی‌عنان

۵۳

نخستین قدم سوی مغرب نهاد

به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد

۵۴

وز آنجا برون شد به عزم درست

به فرمان ایزد میان بست چست

۵۵

چو لختی زمین را طرف در نوشت

ز پهلوی وادی درآمد به دشت

۵۶

ز مقدس تنی چند غم یافته

ز بیداد داور ستم یافته

۵۷

تظلم‌کنان سوی راه آمدند

عنان‌گیر انصاف شاه آمدند

۵۸

که چون از تو پاکی پذیرفت خاک

بکن خانه پاک را نیز پاک

۵۹

به مقدس رسان رایت خویش را

برافکن ز گیتی بداندیش را

۶۰

در آن جای پاکان یک اهریمنست

که با دوستان خدا دشمنست

۶۱

مطیعان آن خانهٔ ارجمند

نبینند ازو جز گداز و گزند

۶۲

طریق پرستش رها می‌کند

پرستندگان را جفا می‌کند

۶۳

به خون ریختن سربرافراخته‌ست

بسی را به ناحق سرانداخته‌ست

۶۴

همه در هراسیم ازین دیو زاد

تویی دیوبند از تو خواهیم داد

۶۵

سکندر چو دید آن چنان زاریی

وزانسان برایشان ستمکاریی

۶۶

ستمدیده را گشت فریادرس

به فریاد نامد ز فریاد کس

۶۷

چو از قدسیان این حکایت شنید

عنان سوی بیت‌المقدس کشید

۶۸

حصار جهان را که سر باز کرد

ز بیت المقدس سرآغاز کرد

۶۹

سکندر به قدس آمد از مرز روم

بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم

۷۰

چو بیدادگر دشمن آگاه گشت

که آواز داد آمد از کوه و دشت

۷۱

کمر بست و آمد به پیگار او

نبود آگه از بخت بیدار او

۷۲

به اول شبیخون که آورد شاه

بران راهزن دیو بر بست راه

۷۳

چو بیدادگر دید خون ریختش

ز دروازه مقدس آویختش

۷۴

منادی برانگیخت تا در زمان

ز بیداد او برگشاید زبان

۷۵

که هر کو بدین خانه بیداد کرد

بدینگونه بخت بدش یاد کرد

۷۶

چو زو بستد آن خانهٔ پاک را

به عنبر برآمیخت آن خاک را

۷۷

برآسود ازان جای آسودگان

فروشست ازو گرد آلودگان

۷۸

جفای ستمکاره زو باز داشت

به طاعتگران جای طاعت گذاشت

۷۹

ازو کار مقدس چو با ساز گشت

سوی ملک مغرب عنان‌تاز گشت

۸۰

بر افرنجه آورد از آنجا سپاه

وز افرنجه بر اندلس کرد راه

۸۱

چو آمد گه دعوی و داوری

به دانش نمایی و دین پروری

۸۲

کس از دانش و دین او سرنتافت

رهی دید روشن بدان ره شتافت

۸۳

چو آموخت بر هر کسی دین و داد

به هر بقعه طاعت‌گهی نو نهاد

۸۴

به رفتن دگر باره لشگر کشید

به عالم گشایی علم برکشید

۸۵

به تعجیل می‌راند بر کوه و رود

کجا سبزه‌ای دید آمد فرود

۸۶

چو از ماندگی گشت پرداخته

دگر باره شد عزم را ساخته

۸۷

نمود از بیابان به دریا شتافت

درافکند کشتی به دریای آب

۸۸

سه مه بر سر آب دریا نشست

بیاورد صیدی ز دریا به دست

۸۹

از آنسو که خورشید می‌شد نهان

تکاپوی می‌کرد با همرهان

۹۰

جزیره بسی دید بی‌آدمی

برون رفت و می‌شد زمی بر زمی

۹۱

بسی پیش باز آمدش جانور

هم از آدمی هم ز جنس دگر

۹۲

درو هیچ از ایشان نیامیختند

وزو کوه بر کوه بگریختند

۹۳

سرانجام چون رفت راهی دراز

نشیب زمین دیگر آمد فراز

۹۴

بیابانی از ریگ رخشنده زرد

که جز طین اصفر نینگیخت گرد

۹۵

برآن ریگ بوم ار کسی تاختی

زمین زیرش آتش برانداختی

۹۶

همانا که بر جای ترکیب خاک

ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک

۹۷

چو یک‌مه در ان بادیه تاختند

ازو نیز هم رخت پرداختند

۹۸

چو پایان آن وادی آمد پدید

سکندر به دریای اعظم رسید

۹۹

در آن ژرف دریا شگفتی بماند

که یونانیش اوقیانوس خواند

۱۰۰

محیط جهان موج هیبت نمود

از آن پیشتر جای رفتن نبود

۱۰۱

فرو رفتن آفتاب از جهان

در آن ژرف دریا نبودی نهان

۱۰۲

حجابی مغانی بد آن آب را

نپوشیدی از دیدها تاب را

۱۰۳

فلک هر شبان روزی از چشم دور

به دریا درافکندی از چشمه نور

۱۰۴

به ما در فرو رفتن آفتاب

اشارت به چشمه است و دریای آب

۱۰۵

همان چشمه گرم که‌او راست جای

به دریا حوالت کند رهنمای

۱۰۶

چو آبی به یکجا مهیا شود

شود حوضه و در به دریا شود

۱۰۷

معیب بود تا بود در مغاک

معلق بود چون بود گرد خاک

۱۰۸

در آن بحر کورا محیطست نام

معلق بود آب دریا مدام

۱۰۹

چو خورشید پوشد جمال را جهان

پس عطف آن آب گردد نهان

۱۱۰

به وقت رحیل آفتاب بلند

ز پرگار آن بحر پوشد پرند

۱۱۱

علم چون به زیر آرد از اوج او

توان دیدنش در پس موج او

۱۱۲

چو لختی رود در سر آرد حجاب

که آید نورد زمین در حساب

۱۱۳

به دانش چنین می‌نماید قیاس

دگر رهبری هست برره شناس

۱۱۴

چو آن چشمه گرم را دید شاه

نشد چشم او گرم در خوابگاه

۱۱۵

ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست

همیدون نگهبان این چشمه کیست

۱۱۶

چنین گفت دانا که این آب گرم

بسا دیدها را که برد آب شرم

۱۱۷

درین پرده بسیار جستند راز

نیامد به کف هیچ سر رشته باز

۱۱۸

من این قصه پرسیدم از چند پیر

جوابی نداده‌ست کس دلپذیر

۱۱۹

دهد هر کسی شرح آن نور پاک

یکی گرد مرکز یکی زیر خاک

۱۲۰

که داند که بیرون ازین جلوه‌گاه

کجا می‌کند جلوه خورشید و ماه

۱۲۱

سکندر بران ساحل آرام جست

سوی آب دریا شد آرام سست

۱۲۲

چو سیماب دید آب دریا سطبر

گذر بسته بر قطره دزدان ابر

۱۲۳

در آبی چنان کشتی آسان نرفت

وگر رفت بی ره شناسان نرفت

۱۲۴

شه از ره شناسان بپرسید راز

بسنجیدن کار و ترتیب ساز

۱۲۵

که کشتی بدین آب چون افکنم‌‌؟

چگونه بنه زو برون افکنم‌‌؟

۱۲۶

ندیدند کار آزمایان صواب

که شاه افکند کشتی آنجا برآب

۱۲۷

نمودند شه را که صد رهنمون

ازین آب کشتی نیارد برون

۱۲۸

دگر کاندرین آب سیماب فام

نهنگ اژدهایی‌ست قصاصه نام

۱۲۹

سیاه و ستمکاره و سهمناک

چو دودی که آید برون از مغاک

۱۳۰

سیاست چنان دارد آن جانور

که بیننده چون بیندش یک نظر

۱۳۱

دهد جان و دیگر نجنبد ز جای

که باشد به‌راهی چنین رهنمای

۱۳۲

بترزین همه آن کزین خانه دور

یکی فرضه بینی چو تابنده نور

۱۳۳

بسی سنگ رنگین در آن موجگاه

همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه

۱۳۴

فروزنده چون مرقشیشای زر

منی و دو من کمتر و بیشتر

۱۳۵

چو بیند درو دیدهٔ آدمی

بخندد ز بس شادی و خرمی

۱۳۶

وزان خرمی جان دهد در زمان

همان دیدن و دادن جان همان

۱۳۷

ولی هر چه باشد ز مثقال کم

ز خاصیت افتد و گر صد به‌هم

۱۳۸

ز بهتان جان بردنش رهنمای

همی خواندش پهنهٔ جان گزای

۱۳۹

چو شد گفته این داستان شهریار

فرستاد و کرد آزمایش به کار

۱۴۰

چنان بود کان پیر گوینده گفت

تنی چند از آن سنگ بر خاک خفت

۱۴۱

بفرمود تا بر هیونان مست

به آن سنگ رنگین رسانند دست

۱۴۲

همه دیدها باز بندند چست

کنند آنگه آن سنگ را باز جست

۱۴۳

وزان سنگ چندانکه آید به‌دست

برندش به پشت هیونان مست

۱۴۴

همه زیر کرباس‌ها کرده بند

لفافه برو باز پیچیده چند

۱۴۵

کنند آن هیونان ازان سنگ بار

نمانند خود را در آن سنگسار

۱۴۶

به فرمان پذیری رقیبان راه

بجای آوریدند فرمان شاه

۱۴۷

شه و لشگر از بیم چندان هلاک

گذشتند چون باد ازان زرد خاک

۱۴۸

بفرمود شه تا از آن خاک زرد

شتربان صد اشتر گرانبار کرد

۱۴۹

چو آمد به جایی که بود آبگیر

بر و بوم آنجا عمارت پذیر

۱۵۰

به فرمان او سنگها ریختند

وزان سنگ بنیادی انگیختند

۱۵۱

همه هم‌چنان کرده کرباس پیچ

کزیشان یکی باز نگشاد هیچ

۱۵۲

به ترکیب آن سنگها بندبند

برآورد بی‌در حصاری بلند

۱۵۳

برآورد کاخی چو بادام مغز

همه یک به دیگر برآورده نغز

۱۵۴

گِلی کرد گیرنده زان زرد خاک

برون بنا را براندود پاک

۱۵۵

درون را نیندود و خالی گذاشت

که رازی در آن پرده پوشیده داشت

۱۵۶

خنیده چنینست از آموزگار

که چون مدتی شد بر آن روزگار

۱۵۷

فروریخت کرباس از روی سنگ

پدید آمد آن گوهر هفت رنگ

۱۵۸

برون بنا ماند بر جای خویش

کز اندودش گل حرم داشت پیش

۱۵۹

درون ماندگان خرقه انداختند

بران خرقه بسیار جان باختند

۱۶۰

هران راهرو کامد آنجا فراز

به دیدار آن حصنش آمد نیاز

۱۶۱

طلب کرد بر باره چون ره ندید

کمندی برافکند و بالا دوید

۱۶۲

چو بر باره شد سنگ را دید زود

چو آهن ربا زود ازو جان ربود

۱۶۳

ز سنگی که در یک منش خون بود

چو کوهی به‌هم بر نهی چون بوَد؟!

۱۶۴

شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد

شنید این سخن را و باور نکرد

۱۶۵

فرستاد و این قصه را باز جست

براو قصه شد ز آزمایش درست

۱۶۶

چو شاه آن بنا کرد ازو روی تافت

ز دریا بسوی بیابان شتافت

۱۶۷

چو شش ماه دیگر بپیمود راه

ستوه آمد از رنج رفتن سپاه

۱۶۸

ازان ره که در پای پیل آمدش

گذرگه سوی رود نیل آمدش

۱۶۹

به سرچشمه نیل رغبت نمود

که آن پایه را دیده نادیده بود

۱۷۰

شب و روز برطرف آن رود بار

دو اسبه همی‌راند بر کوه و غار

۱۷۱

بدان رسته کان رود را بود میل

همی‌شد چو آید سوی رود سیل

۱۷۲

بسی کوه و دشت از جهان درنوشت

به پایان رسد آخر آن کوه و دشت

۱۷۳

پدید آمد از دامن ریگ خشک

بلندی گهی سبز با بوی مشک

۱۷۴

کمر در کمر کوهی از خاره سنگ

برآورده چون سبز با بوی مشک

۱۷۵

برو راه بربسته پوینده را

گذر گم شده راه جوینده را

۱۷۶

کشیده عمود آن شتابنده رود

از آن کوه میناوش آمد فرود

۱۷۷

یکی پشته بر راه آن بود تند

که از رفتنش پایها بود کند

۱۷۸

کسی کو بدان پشتهٔ خار پشت

برانداختی جان به چنگال و مشت

۱۷۹

زدی قهقهه چون بر او تاختی

از آنسوی خود را در انداختی

۱۸۰

بر او گر یکی رفتنی و گر هزار

چو مرغان پریدی در آن مرغزار

۱۸۱

فرستاده بر پشته شد چند کس

کز ایشان نیامد یکی باز پس

۱۸۲

چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت

تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت

۱۸۳

چنان چشم از آن خیل برتافتی

که چشم از خیالش اثر یافتی

۱۸۴

سکندر جهاندیدگان را بخواند

درین چاره‌جویی بسی قصه راند

۱۸۵

که نتوان برین کوه تنها شدن

دو همراه باید به یکجا شدن

۱۸۶

سکونت نمودن در آن تاختن

به هر ده قدم منزلی ساختن

۱۸۷

چو بر پشته رفتن گرفتن قرار

برانداختن آنچه باید به کار

۱۸۸

به تدریج دیدن درآن سوی کوه

به یکره ندیدن که آرد شکوه

۱۸۹

بکردند ازینسان و سودی نداشت

دگر باره دانا نظر برگماشت

۱۹۰

چنین شد درآن داوری رهنمای

که مردی هنرمند و پاکیزه رای

۱۹۱

نویسنده باشد جهاندیده مرد

همان خامه و کاغذش درنورد

۱۹۲

بود خوب فرزندی آن مرد را

کزو دور دارد غم و درد را

۱۹۳

چو میل آورد سوی آن پشته گاه

بود پور هم پشت با او به راه

۱۹۴

به بالا شود مرد و فرزند زیر

بود بچه شیر زنجیر شیر

۱۹۵

گر او باز پس ناید از اصل و بن

به فرزند خود بازگوید سخن

۱۹۶

وگر زانکه دارد زبان بستگی

نویسد مثالی به آهستگی

۱۹۷

فرو افکند سوی فرزند خویش

نبرد دل از مهر پیوند خویش

۱۹۸

بدست آوریدند مردی شگرف

که مجموعه‌ای بود از آن جمله حرف

۱۹۹

سوی کوه شد پیر و با او جوان

چو بچه که با شیر باشد دوان

۲۰۰

دگر نیمروز آن جوان دلیر

ز پایان آن پشته آمد به زیر

۲۰۱

ز کاغذ گرفته نوردی به چنگ

بر شاه شد رفته از روی رنگ

۲۰۲

به شه داد کاغذ فرو خواند شاه

نبشته چنین بود کز گرد راه

۲۰۳

به جان آن چنان آمدم کز هراس

به دوزخ ره خویش کردم قیاس

۲۰۴

رهی گویی از تار یک موی رست

بر او هر که آمد ز خود دست شست

۲۰۵

درین ره که جز شکل مویی نداشت

فرود آمد هیچ رویی نداشت

۲۰۶

چو بر پشته خاره سنگ آمدم

ز بس تنگی ره به تنگ آمدم

۲۰۷

ز آنسو که دیدم دلم پاره شد

خرد زان خطرناکی آواره شد

۲۰۸

وزینسو ره پشته بی راغ بود

طرف تا طرف باغ در باغ بود

۲۰۹

پر از میوه و سبزه و آب و گل

برآورده آواز مرغان دهل

۲۱۰

هوا از لطافت درو مشک ریز

زمین از نداوت در او چشمه خیز

۲۱۱

تکش با تلاوش در آویخته

چنین رودی از هر دو انگیخته

۲۱۲

ازین سو همه زینت و زندگی

از آنسو همه آز و افکندگی

۲۱۳

بهشت این و آن هست دوزخ سرشت

به دوزخ نیاید کسی از بهشت

۲۱۴

دگر کان بیابان که ما آمدیم

ببین کز کجا تا کجا آمدیم

۲۱۵

که‌را دل دهد کز چنین جای نغز

نهد پای خود را در آن پای لغز‌‌؟

۲۱۶

من اینک شدم شاه بدرود باد

شما شاد باشید و من نیز شاد

۲۱۷

شه از راز پنهان چو آگاه گشت

سپه راند از آن کوهپایه به دشت

۲۱۸

نگفت آنچه برخواند با هیچ‌کس

که تا هر دلی نارد آنجا هوس

۲۱۹

چو دانست کانجا نشستن خطاست

گذرگه طلب کرد بر دست راست

۲۲۰

در آن ره ز رفتن نیاسود هیچ

نمی‌کرد جز راه رفتن بسیچ

۲۲۱

ز راه بیابان برون شد به رنج

چو ریگ بیابان روان کرده گنج

۲۲۲

رهش ریگ و اندوهش از ریگ بیش

تف آهش از دیگ بر دیگ بیش

۲۲۳

همه راه دشمن ز دام و دده

به هر گوشه‌ای لشگری صف زده

۲۲۴

ولیکن چو کردندی آهنگ شاه

ز ظلمت شدی ره برایشان سیاه

۲۲۵

کس از تیرگی ره نبردی برون

مگر رخصت شه شدی رهنمون

۲۲۶

کسی کو کشیدی سر از رای او

شدی جای او کندهٔ پای او

۲۲۷

برون از میانجی و از ترجمه

بدانست یک یک زبان همه

۲۲۸

سخن را به آهنگشان ساز داد

جواب سزاوارشان باز داد

۲۲۹

بدینگونه می‌کرد ره را نورد

زمان زیر گردون زمین زیر گرد

۲۳۰

در آن ره نبودش جز این هیچ‌کار

که چون باد بردی ز دلها غبار

۲۳۱

دل آشنا را برافروختی

به بیگانگان دین در آموختی

۲۳۲

چو زان دشت بگذشت چون دیو باد

قدم در دگر دیو لاخی نهاد

۲۳۳

بیابانی از آتشین جوش او

زبانی سخن گفته در گوش او

۲۳۴

جز آن زر که باشد خدای آفرید

کس از رستنیها گیاهی ندید

۲۳۵

جهان‌جوی از آن کان زر تافته

بخندید چون طفل زر یافته

۲۳۶

چو لختی در آن دشت پیمود راه

به باغ ارم یافت آرامگاه

۲۳۷

پدید آمد آن باغ زرین درخت

که شداد ازو یافت آن تاج و تخت

۲۳۸

درون رفت سالار گیتی نورد

زمین از درختان زر دید زرد

۲۳۹

یکایک درختانش از میوه پر

همه میوه بیجاده و لعل و در

۲۴۰

ز هر سو درآویخته سیب و نار

همه نار یاقوت و یاقوت نار

۲۴۱

ز نارنج زرین و سیمین ترنج

فریب آمده با نظرها به غنج

۲۴۲

بهارش جواهر زمین کیمیا

ز بیجاده گل وز زمرد گیا

۲۴۳

بساطی کشیده دران سبز باغ

ز گوهر برافروخته چون چراغ

۲۴۴

دو تندیس از زر برانگیخته

ز هر صورتی قالبی ریخته

۲۴۵

چو در چشم پیکرشناس آمدی

اگر زر نبودی هراس آمدی

۲۴۶

ز بلور تر حوضه‌ای ساخته

چو یخ پاره‌ای سیم بگداخته

۲۴۷

در آن ماهیان کرده از جزع ناب

نماینده‌تر زانکه ماهی در آب

۲۴۸

دوخشتی برآورده قصری عظیم

یکی خشت از زر یکی خشت سیم

۲۴۹

چو شه شد در آن قصر زرینه خشت

گمان برد کامد به قصر بهشت

۲۵۰

چو بسیار برگشت پیرامنش

دریده شد از گنج زر دامنش

۲۵۱

رواقی جداگانه دید از عقیق

ز بنیاد تا سر به گوهر غریق

۲۵۲

در او گنبدی روشن از زر ناب

درفشنده چون گنبد آفتاب

۲۵۳

نیفتاده گردی بر آن زر خشک

بجز سونش عنبر و گرد مشک

۲۵۴

در او رفت سالار فرهنگ و هوش

چو در گنبد آسمانها سروش

۲۵۵

ستودانی از جزع تابنده دید

کزو بوی کافورتر می‌دمید

۲۵۶

نهاده بر آن فرش مینا سرشت

یکی لوح یاقوت مینا نوشت

۲۵۷

نبشته براو کای خداوند زور

که رانی سوی این ستودان ستور

۲۵۸

درین دخمه خفته‌ست شداد عاد

کزو رنگ و رونق گرفت این سواد

۲۵۹

به آزرم کن سوی ما تاختن

مکن قصد برقع برانداختن

۲۶۰

بکن ستر پوشی که پوشیده‌ایم

به رسوایی کس نکوشیده‌ایم

۲۶۱

نگهدار ناموس ما در نهفت

که خواهی تو نیز اندرین خاک خفت

۲۶۲

اگر خفته‌ای را درین خوابگاه

برآرند گنبد ز سنگ سیاه

۲۶۳

سرانجامش این گنبد تیز گشت

ز دیوار گنبد درآرد به دشت

۲۶۴

تنش را نمک سود موران کند

سرش خاک سم ستوران کند

۲۶۵

بلی هر کسی از بهر ایوان خویش

ستونی کند بر ستودان خویش

۲۶۶

ولیکن چو بینی سرانجام کار

برد بادش از هر سویی چون غبار

۲۶۷

که داند که شداد را پای و دست

به نعل ستور که خواهد شکست‌‌؟!

۲۶۸

غبار پراکنده را در مغاک

رها کن که هم خاک به جای خاک

۲۶۹

از آن تن که بادش پراکنده کرد

نشانی نبینی جز این کوه زرد

۲۷۰

تو نیز ای گشایندهٔ قفل راز

بترس از چنین روز و با ما بساز

۲۷۱

مباش ایمن ار زانکه آزاده‌ای

که آخر تو نیز آدمی زاده‌ای

۲۷۲

همه گنج این گنجدان آن تست

سر و تاج ما هم به فرمان تست

۲۷۳

گشاده‌ست پیش تو درهای گنج

سپاه ترا بس شد این پای‌رنج

۲۷۴

ببر گنج کان بر تو باری مباد

ترا باد و با مات کاری مباد

۲۷۵

سکندر بر آن لوح ناریخته

چو لوحی شد از شاخی آویخته

۲۷۶

وزان خط که چون قطرهٔ آب خواند

بسا قطرهٔ آب کز دیده راند

۲۷۷

چو از چشم گریندهٔ اشک‌بار

بر آن خوابگه کرد لختی نثار

۲۷۸

برون رفت وزان گنجدان رخت بست

بدان گنج و گوهر نیالود دست

۲۷۹

ز باغی که در بیغ تیغ آمدش

یکی میوه چیدن دریغ آمدش

۲۸۰

چو دانست کان فرش زر ساخته

به عمری درازست پرداخته

۲۸۱

از آن گنجدان کان همه گنج داشت

نه خود برگرفت و نه کس را گذاشت

۲۸۲

همه راه او خود پر از گنج بود

زرِ دَه‌دهی سیم ِ دَه‌پنج بود

۲۸۳

دگر باره سر در بیابان نهاد

بر و بوم خود را همی‌کرد یاد

۲۸۴

چو یک نیمه راه بیابان برید

گروهی دد آدمی سار دید

۲۸۵

بیابانیانی سیه‌تر ز قیر

به بیغوله غارها جای گیر

۲۸۶

بپرسیدشان کاندرین ساده دشت

چه دارید از افسانها سرگذشت‌‌؟

۲۸۷

گذشت از شما کیست از دام و دد

که دارد دراین دشت ماوای خود‌‌؟

۲۸۸

چنین باز دادند شه را جواب

که دورست ازین بادیه ابر و آب

۲۸۹

درین ژرف صحرا که ماوای ماست

خورش‌های ما صید صحرای ماست

۲۹۰

درین دشت نخجیر بانی کنیم

به رسم ددان زندگانی کنیم

۲۹۱

خوریم آنچه زان صید یابیم نرم

کنیم آلت جامه از موی و چرم

۲۹۲

نه آتش به کار آید اینجا نه آب

بود آب از ابر آتش از آفتاب

۲۹۳

به روز سپید آفتاب بلند

بود آتش ما درین شهر بند

۲۹۴

ز شبنم چو گردد هوا نیز تر

دم ما کند زان نسیم آبخور

۲۹۵

درین کنج ما را جز این ساز نیست

وزین برتر انجام و آغاز نیست

۲۹۶

همان نیز پرسی ز دیگر گروه

که دارند مأوا درین دشت و کوه

۲۹۷

درین آتشین دشت بن ناپدید

که پرنده در وی نیارد پرید

۲۹۸

بیابانیانند وحشی بسی

که هرگز نگیرند خو با کسی

۲۹۹

ببُرّند چندان به یک‌روز راه

که آن برنخیزد ز ما در دو ماه

۳۰۰

ازیشان به ما یک یک آید به دست

بپرسیم ازو چون شود پای بست

۳۰۱

که بی آب چون زندگانی کنند

به ما بر چرا سرفشانی کنند

۳۰۲

نمایند کاب از بنه زهر ماست

ز تری هواییست کز بهر ماست

۳۰۳

نسازیم چون مار با هیچ‌کس

خورشهای ما سوسمارست و بس

۳۰۴

ز شغل شما چون نیابیم سود

شما را پرستش چه باید نمود‌‌؟!

۳۰۵

دگرگونه پرسیمشان در نهفت

چه هنگام خورد و چه هنگام خفت

۳۰۶

که چندانکه رفتند بالا و پست

درین بادیه کاب ناید بدست

۳۰۷

به پایان این بادیه کس رسید

همان پیکری دیگر از خلق دید

۳۰۸

به پاسخ چنین گفته‌اند آن گروه

که بسیار گشتیم در دشت و کوه

۳۰۹

دویدیم چون آهوان سال و ماه

به پایان وادی نبردیم راه

۳۱۰

بیابانیانی دگر دیده‌ایم

وزیشان خبر نیز پرسیده‌ایم

۳۱۱

که بیرون ازین پیکر قیرگون

نشانی دگر می‌دهد رهنمون؟

۳۱۲

نشان داده‌اند از بر خویش دور

بدانجا که خورشید را نیست نور

۳۱۳

یکی شهر چون بیشهٔ مشک بید

در او آدمی پیکرانی سپید

۳۱۴

نکو روی و خوش خوی و زیبا خصال

ز پانصد یکی را فزونست سال

۳۱۵

وگر نیز پانصد برآید دگر

نبینی کسی را ز پیری اثر

۳۱۶

برون از وطن گاه آن دلکشان

به ما کس نداده‌ست دیگر نشان

۳۱۷

از آن نیز بیرون درین خاک پست

بسی کوه و صحرای نادیده هست

۳۱۸

درونیست روینده را آبخورد

که گرماش گرماست و سرماش سرد

۳۱۹

چو زو رستنی برنیاید ز خاک

در آن جانور چون نگردد هلاک‌؟!

۳۲۰

همین است رازی که ما جسته‌ایم

ز دیگر حکایت ورق شسته‌ایم

۳۲۱

سکندر به آن خلق صاحب نیاز

ببخشید و بخشودشان برگ و ساز

۳۲۲

در آموختشان رسم و آیین خویش

برافروختشان دانش از دین خویش

۳۲۳

وزیشان به هنجارهای درست

سوی ربع مسکون نشان بازجست

۳۲۴

چو زو کار خود سازور یافتند

به ره بردنش زود بشتافتند

۳۲۵

از آن خاک جوشان و باد سموم

نمودند راهش به آباد بوم

۳۲۶

سکندر در آن دشت بیگاه و گاه

دواسبه همی‌راند بیراه و راه

۳۲۷

سرانجام کان ره به پایان رسید

دگر باره شد عطف دریا پدید

۳۲۸

هم از آب دریا به دریا کنار

تلاوشگهی دید چون چشمه سار

۳۲۹

فکندند ماهی برآن چشمه رخت

بر آسوده گشتند از آن رنج سخت

۳۳۰

دگر باره کشتی بسی ساختند

ز ساحل به دریا در انداختند

۳۳۱

چو دریا بریدند یک ماه بیش

به خشکی رساندند بنگاه خویش

۳۳۲

چو از تاب انجم شب تب زده

بپیچید چون مار عقرب زده

۳۳۳

ز باد جنوبی در آمد نسیم

دل رهروان رست از اندوه و بیم

۳۳۴

گرفتند یک ماه آنجا قرار

که هم سایبان بود و هم چشمه‌سار

۳۳۵

به مرهم رسیدند از آن خستگی

ز تن رنجشان شد به آهستگی

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 1283

نظرات

user_image
جهن یزداد
۱۴۰۰/۰۴/۱۰ - ۰۹:۴۵:۰۷
تکش با تلاوش دراویخته تهش با تلاو ان در اویخته به بیتهای پیش بنگرید  -و تلاو انچه تراوش  شود است چنانچه زاد - زای  انچه زایش شود است