نظامی

نظامی

بخش ۳۵ - گذار کردن اسکندر دیگر باره به هندوستان

۱

مغنی مدار از غنا دست باز

که این کار بی ساز ناید به‌ساز

۲

کسی را که این ساز یاری کند

طرب با دلش سازگاری کند

۳

خوشا نزهت باغ در نوبهار

جوان گشته هم روز و هم روزگار

۴

بنفشه طلایه کنان گرد باغ

همان نرگس آورده بر کف چراغ

۵

ز خون مغز مرغان به جوش آمده

دل از جوش خون در خروش آمده

۶

شکم کرده پر زیر شمشاد و سرو

خروس صراحی ز خون تذرو

۷

به رقص آمده آهوان یکسره

ز دشت آمد آواز آهو بره

۸

بساط گل افکنده برطرف جوی

به رامشگر‌ی بلبلان نغز گوی

۹

نسیم گل و نالهٔ فاخته

چو یاران محرم به‌هم ساخته

۱۰

چه خوش‌تر در این فصل ز آواز رود‌؟

وزآن آب گل کز گل آید فرود‌؟

۱۱

سرایندهٔ ترک با چشم تنگ

فروهشته گیسو به گیسوی چنگ

۱۲

بسی ساز ابریشم از ناز او

دریده بر ابریشم ساز او

۱۳

سخن‌های برسخته بر بانگ ساز

تو گویی و او گوید از چنگ باز

۱۴

ازو بوسه وز تو غزل‌های تر

یکی چون طبرزد یکی چون شکر

۱۵

به بوسه غزل‌های تر می‌دهی

طبرزد ستانی شکر می‌دهی

۱۶

دلم باز طوطی‌نهاد آمده‌ست

که هندوستانش به یاد آمده‌ست

۱۷

چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد

برآمیخت شنگرف با لاجورد

۱۸

گیا‌خواره را گل ز گردن گذشت

نفیر گوزن آمد از کوه و دشت

۱۹

گل‌ِ تر برون آمد از خار خشک

بنفشه برآمیخت عنبر به مشک

۲۰

به عنبر خری نرگس خوابناک

چو کافورِ تر سر برون زد ز خاک

۲۱

به فصلی چنان شاه ایران و روم

ز ویرانی آمد به آباد بوم

۲۲

دگرباره بر مرز هندوستان

گذر کرد چون باد بر بوستان

۲۳

وز آنجا به مشرق علم برفراخت

یکی ماه بر دشت و بر کوه تاخت

۲۴

از آن راه ِ چون دوزخ تافته

کزو پشت ماهی تبش یافته

۲۵

درآمد به آن شهر مینو سرشت

که ترکانش خوانند لنگر بهشت

۲۶

بهاری درو دید چون نوبهار

پرستش‌گهی نام او قندهار

۲۷

عروسان بت‌روی در وی بسی

پرستندهٔ بت شده هر کسی

۲۸

در آن خانه از زر بتی ساخته

بر او خانه گنج پرداخته

۲۹

سر و تاج آن پیکر دلربا‌ی

برآورده تا طاق گنبد سرای

۳۰

دو گوهر به چشم اندرون دوخته

چو روشن دو شمع برافروخته

۳۱

فروزنده در صحن آن تازه‌باغ

ز بس شب‌چراغی به شب چون چراغ

۳۲

بفرمود شه تا برآرند گرد

ز تمثال آن پیکر سالخورد

۳۳

زر و گوهرش برگشایند زود

که با بت زیان بود و با خلق سود

۳۴

سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ

سوی شاه شد کرده ابرو فراخ

۳۵

به گیسو غبار از ره شاه رفت

بسی آفرین کرد بر شاه و گفت

۳۶

که شاه جهان داور دادگر

که از خاور او‌راست تا باختر

۳۷

به زر و به گوهر ندارد نیاز

که گیتی‌فروز است و گردن‌فراز

۳۸

دگر کاین بت از گفتهٔ راستان

فریبنده دارد یکی داستان

۳۹

اگر شاه فرمان دهد در سخن

فرو گویم آن داستان کهن

۴۰

جهاندار فرمود که‌آن دل‌نواز

گشاید در درج یاقوت باز

۴۱

دگر ره پری‌پیکر مشک‌خال

گشاد از لب چشمه آب زلال

۴۲

دعا گفت و گفت این فروزنده کاخ

که زرین درخت‌ست و پیروزه شاخ

۴۳

از آن پیش که‌آیین بت‌خانه داشت

یکی گنبد نیم ویرانه داشت

۴۴

دو مرغ آمدند از بیابان نخست

گرفته دو گوهر به منقار چست

۴۵

نشستند بر گنبد این سرای

ز فیروزی و فرخی چون همای

۴۶

همه شهر مانده در ایشان شگفت

که چون شاید آن مرغکان را گرفت‌!

۴۷

برین چون برآمد زمانی دراز

فکندند گوهر پریدند باز

۴۸

بزرگان که این مملکت داشتند

بر آن گوهر اندیشه بگماشتند

۴۹

طمع بر دل هر کسی کرد راه

که بر گوهر او را بود دستگاه

۵۰

پدید آمد اندر میان داوری

خرد کردشان عاقبت یاوری

۵۱

بر آن رفت میثاق آن انجمن

که از بهر بت‌خانهٔ خویشتن

۵۲

بتی ساختند آن همه زر در او

بجای دو چشم آن دو گوهر در او

۵۳

دُری کان ره‌آورد‌ِ مرغ هوا‌ست

گرش آسمان برنگیرد روا‌ست

۵۴

ز خورشید گیرد همه دیده نور

ز ما کی کند دیده خورشید دور‌؟

۵۵

چراغی که کوران بدان خرّمند

در او روشنان باد کمتر دمند

۵۶

مکن بیوه‌ای چند را گرم داغ

شب بیوگان را مکن بی چراغ

۵۷

بت خوش‌زبان چون سخن یاد کرد

بت بی زبان را شه آزاد کرد

۵۸

نبشت از بر پیکر آن نگار

که با داغ اسکندر‌ست این شکار

۵۹

چو دید آن پری‌رخ که دارای دهر

بر آن قهرمانان نیاورد قهر

۶۰

یکی گنج پوشیده دادش نشان

کزو خیره شد چشم گوهر کشان

۶۱

شه آن گنج آکنده را برگشاد

نگه داشت برخی و برخی بداد

۶۲

دگر ره ز مینوی روحانیان

درآورد سر با بیابانیان

۶۳

بسی راند بر شوره و سنگلاخ

گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ

۶۴

به هر بقعه‌ای که‌آدمی‌زاد دید

به ایشان سخن گفت و زیشان شنید

۶۵

ز یزدان پرستی خبر دادشان

ز دین توتیای نظر دادشان

۶۶

ز پرگار مشرق زمین بر زمین

دگر ره درآمد به پرگار چین

۶۷

چو خاقان خبر یافت از کار او

برآراست نزلی سزاوار او

۶۸

به درگاه شاه آمد آراسته

جهان پر شد از گنج و از خواسته

۶۹

دگر ره زمین‌بوس شه تازه کرد

شهش حشمتی بیش از اندازه کرد

۷۰

چو ز آمیزش این خُم لاجورد

کبودی درآمد به دیبای زرد

۷۱

نشستند کشور خدایان به‌هم

سخن شد ز هر کشوری بیش و کم

۷۲

پس آنگه شد روزگاری دراز

همه عهد‌ها تازه کردند باز

۷۳

پذیرفت خاقان ازو دین او

درآموخت آیات و آیین او

۷۴

دگر روز چون مهر بر مهر بست

قراخان‌ِ هندو شد آتش‌پرست

۷۵

سکندر به خاقان اشارت نمود

کزین مرحله کوچ سازیم زود

۷۶

مرا گفت اگر چند جایی‌ست گرم

به دریا نشستن هوا‌یی‌ست نرم

۷۷

بدان تا چو آهنگ دریا کنم

در او نیک و بد را تماشا کنم

۷۸

شگفتی که باشد به دریای ژرف

ببینم نمودار‌های شگرف

۷۹

به شرطی که باشی تو همراه من

برافروزی از خود گذرگاه من

۸۰

پذیرفت خاقان که دارم سپاس

گرایم سوی راه باره شناس

۸۱

بدان ختم شد هر دو را گفتگوی

که قاصد کند راه را جستجوی

۸۲

به نیک اختری روزی از بامداد

که شب روز را تاج بر سر نهاد

۸۳

چنان رای زد تاجدار جهان

که پوید سوی راه با همراهان

۸۴

تنی ده هزار از سپه برگزید

کزو هر یکی شاه شهری سزید

۸۵

بنه نیز چندانکه خوار آمدش

به مقدار حاجت به کار آمدش

۸۶

دگر مابقی را ز گنج و سپاه

یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه

۸۷

همان خان خانان به خدمتگری

جریده به همراهی و رهبری

۸۸

به اندازه او نیز برداشت برگ

سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ

۸۹

سپه نیز با او تنی ده هزار

خردمند و مردانه و مرد کار

۹۰

عزیمت سوی مشرق انگیختند

همه ره زر مغربی ریختند

۹۱

به عرض جنوبی نمودند میل

شکارافکنان هر سویی خیل خیل

۹۲

چهل روز رفتند از این‌گونه راه

نبردند پهلو به آرامگاه

۹۳

چو نزدیک آب کبود آمدند

به پایین دریا فرود آمدند

۹۴

بر آن فرضه‌گاه انجمن ساختند

علم‌ها به انجم برافراختند

۹۵

حکایت چنان رفت از آن آب ژرف

که دریا کناری‌ست اینجا شگرف

۹۶

عروسان آبی چو خورشید و ماه

همه شب برآیند از آن فرضه گاه

۹۷

بر این ساحل آرام سازی کنند

غنا‌ها سرایند و بازی کنند

۹۸

کسی کاو به گوش آورد سازشان

شود بیهش از لطف آوازشان

۹۹

درین بحر بیتی سرایند و بس

که در هیچ بحری نگفته‌ست کس

۱۰۰

همه شب بدین‌سان درین کنج کوه

طرب می‌کنند آن گرامی گروه

۱۰۱

چو بر نافهٔ صبح بو می‌برند

به آب سیه سر فرو می‌برند

۱۰۲

جهاندار فرمود تا یک‌دو میل

کند لشگر از طرف دریا رحیل

۱۰۳

چو شب نافه مشک را سرگشاد

ستاره در گنج گوهر گشاد

۱۰۴

ملک خواند ملاح را یک تنه

روان گشت بی لشگر و بی بنه

۱۰۵

بر آن فرضه‌گه خیمه‌ای زد ز دور

که گوهر ز دریا برآورد نور

۱۰۶

در آن لعبتان دید کز موج آب

علم بر کشیدند چون آفتاب

۱۰۷

پراکنده گیسو بر اندام خویش

زده مشک بر نقرهٔ خام خویش

۱۰۸

سراییده هر یک دگرگون سرود

سرودی نو آیین‌تر از صد درود

۱۰۹

چو آن لحن شیرین به گوش آمدش

جگر گرم شد خون به جوش آمدش

۱۱۰

بر آن لحن و آواز لختی گریست

دیگر باره خندید کان گریه چیست

۱۱۱

شگفتی بود لحن آن زیر و بم

که آن خنده و گریه آرد به‌هم

۱۱۲

ملک را چو شد حال ایشان درست

دگر باره شد باز جای نخست

۱۱۳

چو دیبای چین بر فلک زد طراز

شد از صوف روزی جهان بی نیاز

۱۱۴

به استاد کشتی چنین گفت شاه

که کشتی در افکن بدین موج‌گاه

۱۱۵

در این آب شوریده خواهم نشست

که رازی خدا را در این پرده هست

۱۱۶

خطرناکی کار دانسته‌ام

شدن دور ازو کم توانسته‌ام

۱۱۷

اگر پرسی از عقل آموزگار

به کاری دواند مرا روزگار

۱۱۸

نگهبان کشتی پذیرنده گشت

درآورد کشتی به دریا ز دشت

۱۱۹

شه کاردان گشت کشتی‌گرای

فروماند خاقان چین را به‌جای

۱۲۰

نمودش که تا نایم اینجا فراز

نباید که گردی تو زین جای باز

۱۲۱

ندانم درین راه کمبودگی

هلاکم دواند به آسودگی

۱۲۲

گر آیم ترا خود شوم حق گزار

وگرنه تو دانی و ترتیب کار

۱۲۳

چو گفت این سخن دیده چون رود کرد

کسی را که بگذاشت بدورد کرد

۱۲۴

درافکند کشتی به دریای چین

که دیده‌ست دریای کشتی نشین‌؟!

۱۲۵

از آن همرهان به کار آمده

ببرد آنچه بود اختیار آمده

۱۲۶

ز چندان حکیمان عیسی نفس

بلیناس فرزانه را برد و بس

۱۲۷

سوی ژرفی آمد ز دریا کنار

به دریای مطلق درافکند بار

۱۲۸

جهان در جهان راند بر آب شور

جهان میدواندش زهی دست زور

۱۲۹

چو یک چند کشتی روان شد در آب

پدید آمد ان میل دریا شتاب

۱۳۰

که سوی محیط آب جنبش نمود

همان ز آمدن بازگشتش نبود

۱۳۱

نواحی شناسان آب آزمای

هراسنده گشتند از آن ژرف جای

۱۳۲

ز ره‌نامه چون بازجستند راز

سوی باز پس گشتن آمد نیاز

۱۳۳

جزیره یکی گشت پیدا ز دور

درفشنده مانند یک پاره نور

۱۳۴

گرفتند لختی در آنجا قرار

ز میل محیطی همه ترسگار

۱۳۵

ز پیران کشتی یکی کاردان

چنین گفت با شاه بسیار دان

۱۳۶

که این مرحله منزلی مشکل است

به ره‌نامه‌ها در پسین منزل است

۱۳۷

دلیری مکن که‌آب این ژرف جای

بسوی محیط است جنبش‌نمای

۱۳۸

اگر منزلی رخت از آنسو بریم

از آن سوی منزل دگر نگذریم

۱۳۹

سکندر چو زین حالت آگاه گشت

کزان میل‌گه پیش نتوان گذشت

۱۴۰

طلسمی بفرمود پرداختن

اشارت کنان دستش افراختن

۱۴۱

کزین پیشتر خلق را راه نیست

از آنسوی دریا کس آگاه نیست

۱۴۲

چو زینسان طلسمی مسین ریختند

ز رکن جزیره برانگیختند

۱۴۳

که هر کشتی‌یی کارد آنجا شتاب

طلسمش نماید اشاره به آب

۱۴۴

کز اینجای برنگذرد راه کس

ره آدمی تا بدینجاست بس

۱۴۵

به تعلیم او کاردانان راز

دگر باره ز آن راه گشتند باز

۱۴۶

چو خسرو طلسمی بدانگونه ساخت

در آن تعبیه راز یزدان شناخت

۱۴۷

به فرزانه گفت این همه رنج‌برد

طفیل چنین شغل باید شمرد

۱۴۸

بدان تا طلسمی مهیا کنند

مرابین که چون خضر دریا کنند

۱۴۹

به فرمان کشتی‌کش‌ِ چاره‌ساز

جهان‌جوی از آن میلگه گشت باز

۱۵۰

ز دریا چو ده روزه بگذاشتند

غلط بود منزل خبر داشتند

۱۵۱

پدید آمد از دور کوهی بلند

ز گرداب در کنج آن کوه بند

۱۵۲

در آن بند اگر کشتی‌یی تاختی

درو سال‌ها دایره ساختی

۱۵۳

برون نامدی تا نگشتی خراب

نرستی کسی زنده ز آن بند آب

۱۵۴

چو استاد کشتی بدان خط رسید

به پرگار کشتی خط اندر کشید

۱۵۵

فرو برد لنگر به پایین کوه

برون رفت و با او برون شد گروه

۱۵۶

به بالای آن بندگاه ایستاد

ز پیوند و فرزند می‌کرد یاد

۱۵۷

جهاندار گفتش چه بد یافتی‌‌؟

که روی از جهان پاک برتافتی

۱۵۸

خبر داد شه را شناسای کار

از آن بند دریای ناسازگار

۱۵۹

که هر کشتی‌یی کاو بدینجا رسید

ازین بندگه رستگاری ندید

۱۶۰

خردمند خواند ورا کام شیر

که چون کام شیر‌ست بر خون دلیر

۱۶۱

نه بس بود ما را خطر‌های آب

قضای دگر کرد بر ما شتاب

۱۶۲

به بیماری اندر تب آمد پدید

رخ ریش را آبله بردمید

۱۶۳

اگر راه پیشین خطرناک بود

که از رفتن آینده را باک بود

۱۶۴

کنون در خطرگاه جان آمدیم

ز باران سوی ناودان آمدیم

۱۶۵

همان چاره باشد کزین تیغ کوه

به خشگی برون جان برند این گروه

۱۶۶

به قیصور می‌گردد این راه باز

وز آنجا به چین هست راهی دراز

۱۶۷

ز دریا به‌ست آن ره دور دست

که دوری و دیریش را چاره هست

۱۶۸

مثل زد سکندر در آن کوهسار

که دیر و درست آی و انده مدار

۱۶۹

ز فرزانه کاردان بازجست

که رایی در اندیشه داری درست؟

۱۷۰

که آن رای پیروز یاری دهد

به کشتی ره رستگاری دهد‌‌؟!

۱۷۱

پذیرفت فرزانه که ‌«‌اقبال شاه

کند رهنمونی مرا سوی راه

۱۷۲

اگر سازد این‌جا شهنشه درنگ

طلسمی برآرم ازین روی سنگ

۱۷۳

کنم گنبدی زو برانگیزمش

یکی طبل در گردن آویزمش

۱۷۴

کسی کاو در آن گنبد آرد قرار

بر آن طبل زخمی زند استوار

۱۷۵

به ژرفی رسد کشتی از بندگاه

به آیین پیشین درافتد به راه‌‌»

۱۷۶

غریب آمد این شعبده شاه را

که فرزانه چون سازد این راه را

۱۷۷

به فرزانه فرمود تا آنچه گفت

بجای آورد آشکار و نهفت

۱۷۸

ز بایستنی‌های او هر چه خواست

همه آلت کار او کرد راست

۱۷۹

به استاد کاری خداوند هوش

در آن بازی سخت شد سخت کوش

۱۸۰

یکی گنبد افراخت از خاره سنگ

پذیرای او شد به افسون و رنگ

۱۸۱

طلسمی مسین در وی انگیخته

به گردن درش طبلی آویخته

۱۸۲

به شه گفت چون گنبد افراختم

طلسمی و طبلی چنین ساختم

۱۸۳

در انداز کشتی بدان بند آب

بزن طبل تا چون نماید شتاب

۱۸۴

شه آن کاردان را که کشتی رهاند

بفرمود تا کشتی آنجا رساند

۱۸۵

چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد

ز دیوانگی گشت چون دیو باد

۱۸۶

شه آمد سوی گنبد سنگ بست

به طبل آزمایی دوالی به دست

۱۸۷

بزد طبل و بانگی ز طبل رحیل

برآمد چو بانگ پر جبرئیل

۱۸۸

برون جست کشتی ز گرداب تنگ

در آن جای گردش نماندش درنگ

۱۸۹

شه از مهر آن کار سر دوخته

چو مهر بهاری شد افروخته

۱۹۰

ز شادی به فرزانه چاره سنج

بسی تحفه‌ها داد از مال و گنج

۱۹۱

دگرگونه در دفتر آرد دبیر

ز رهنامهٔ ره شناسان پیر

۱۹۲

که آن کام شیر از حد بابل است

سخن چون دو قولی بود مشکل است

۱۹۳

ز یک بحر چون نیست بیرون دو رود

همانا که مشکل نباشد سرود

۱۹۴

ز دانا پژوهیدم این راز را

کز آن طبل پیدا کن آواز را

۱۹۵

خبر داد دانای هیأت شناس

به اندازهٔ آن که بودش قیاس

۱۹۶

که چون کشتی افتد در آن کنج کوه

یکی ماهی آید زبانی شکوه

۱۹۷

زند دایره گرد کشتی در آب

پس او کند تیز کشتی شتاب

۱۹۸

بدان تا چو کشتی بدرّد ز هم

بلا دیدگان را کشد در شکم

۱۹۹

چو آن طبل رویین گرگینه چرم

به ماهی رساند یک آواز نرم

۲۰۰

هراسان شود ماهی از بانگ تیز

سوی ژرف دریا نماید گریز

۲۰۱

روان گردد آب از بر و یال او

کند میل کشتی به دنبال او

۲۰۲

بدین فن رهد کشتی از تنگنای

نداند دگر راز را جز خدای

۲۰۳

شه از بازی آن طلسم شگرف

گراینده شد سوی دریای ژرف

۲۰۴

بران کوه دیگر نبودش درنگ

سوی فرضه‌گه شد ز بالای سنگ

۲۰۵

چو هندوی شب زین رواق کبود

رسن بست بر فرضه هفت رود

۲۰۶

برآن فرضه بی آنکه اندیشه کرد

رسن بازی هندوان پیشه کرد

۲۰۷

در این غم که بر طبل کشتی گرای

که زخمی زند کاو نماند بجای

۲۰۸

چنین کرد لطف خدا یاوری

که حاجت نبودش بدان داوری

۲۰۹

کسی کاو کند داروی چشم ساز

به داروی چشمش نباشد نیاز

۲۱۰

بسی تب زده قرص کافور کرد

نخورده شد آن تب چو کافور سرد

۲۱۱

دوا کردن از بهر درد کسان

به سازنده باشد سلامت رسان

۲۱۲

شتابنده ملاح چالاک چنگ

به کشتی در آمد چو پویان نهنگ

۲۱۳

شکنجه گشاد از ره بادبان

ستون را قوی کرد کام و زبان

۲۱۴

برافراخت افزار کشتی بساز

بدان ره که بود آمده گشت باز

۲۱۵

روان کرد کشتی به آب سیاه

به کم مدت آمد سوی فرضه گاه

۲۱۶

خلایق ز کشتی برون آمدند

ز شادی رها کن که چون آمدند

۲۱۷

چو اسکندر آمد ز دریا به دشت

گذشته بسر بربسی برگذشت

۲۱۸

برآسود بر خاک از آن ترس و باک

غم و درد برد از دل ترسناک

۲۱۹

بسی بنده و بندی آزاد کرد

ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد

۲۲۰

چو خاقان از آن حالت آگاه شد

خرامان و خندان سوی شاه شد

۲۲۱

ز شکر و شکرانه باقی نماند

بسی گنج در پای خسرو فشاند

۲۲۲

شه از دل نوازیش در بر گرفت

سخن‌های پیشینه از سر گرفت

۲۲۳

از آن سیل‌گه وان خطر ساختن

طلسمی بدان گونه پرداختن

۲۲۴

وزان راه گم کردن آن گروه

گرفتار گشتن بدان بند کوه

۲۲۵

وزان بر سر کوه بگریختن

رهاننده طبلی برانگیختن

۲۲۶

چو این قصه بشنید خاقان چین

بر اقبال شه تازه کرد آفرین

۲۲۷

که با شاه شاهان فلک داد کرد

دل خان خانان بدو شاه کرد

۲۲۸

جهان را درین آمدن راز بود

که شاه جهان چاره پرداز بود

۲۲۹

ز هر نیک و هر بد که آید به دشت

مرادی در او روی پوشیده هست

۲۳۰

خیالی که در پرده شد روی پوش

نبیند درو جز خداوند هوش

۲۳۱

گر آنجا نپرداختی شهریار

ز دست که بر خاستی این شمار

۲۳۲

جهان از تو دارد گشایندگی

ترا در جهان باد پایندگی

۲۳۳

چو اسکندر آسوده شد هفته‌ای

نیاورد یاد از چنان رفته‌ای

۲۳۴

جهان تاختن باز یاد آمدش

خطرناکی رفته باد آمدش

۲۳۵

درای شتر خاست کوچگاه

سرآهنگ لشگر در آمد به راه

۲۳۶

قلاووز برداشت آهنگ پیش

شد از پای محمل کشان راه ریش

۲۳۷

ز رنگین علم‌های گوهر نگار

همه روی صحرا شده چون بهار

۲۳۸

ز تیغ و سپر‌های آراسته

گل و سوسن از دشت برخاسته

۲۳۹

برآمد به زین شاه گیتی نورد

ز گیتی به گردون برآورد گرد

۲۴۰

بسوی بیابان روان کرد رخش

سپه را ز مال و خورش داد بخش

۲۴۱

بیابان جوشنده بگرفت پیش

که جوشنده دید از هوا مغز خویش

۲۴۲

چو ده روز راه بیابان نبشت

عمارت پدید آمد و آب و کشت

۲۴۳

یکی شهر کافور گون رخ نمود

که گفتی نه از گل ز کافور بود

۲۴۴

ز خاقان بپرسید کاین شهر کیست

به ره‌نامه در نام این شهر چیست

۲۴۵

نشان داد داننده از کار شهر

که شهریست این از جهان تنگ بهر

۲۴۶

بجز سیم و زر کان بود خانه خیز

دگر چیزها راست بازار تیز

۲۴۷

کسی را بود پادشایی در او

که بینند فر خدایی دراو

۲۴۸

غریبان گریزند ازین جایگاه

که وحشت کند روشنان را سیاه

۲۴۹

چو خورشید سر برزند زین نطاق

برآید ز دریا طراقا طراق

۲۵۰

چنان کز چنان نعره هولناک

بود بیم کاندر دل آید هلاک

۲۵۱

به زیر زمین دخمه دارند بیست

که طفلان در آن دخمه دانند زیست

۲۵۲

بزرگان در آن حال گیرند گوش

وگرنه نه دل پای دارد نه هوش

۲۵۳

دل شاه شوریده شد زین شمار

ز فرزانه درخواست تدبیر کار

۲۵۴

چنان داد فرزانه پاسخ به شاه

که فرمان دهد بامدادن به گاه

۲۵۵

کز آن پیش که‌افغان برآرد خروس

برآید ز لشگرگه آواز کوس

۲۵۶

تبیره زنان طبل بازی کنند

به بانگ دهل زخمه سازی کنند

۲۵۷

بدان گونه تا روز گردد بلند

به طبل و دهل درنیارند بند

۲۵۸

بدان تا ز دریا برآید خروش

نیوشنده را مغز ناید به جوش

۲۵۹

به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت

کزو مغزها می‌شود لخت لخت

۲۶۰

چه بانگ‌ست که‌افغان دهد باد را‌؟

سبب چیست این بانگ و فریاد را‌؟

۲۶۱

به شه گفت فرزانه کز اوستاد

چنین یاد دارم که هر بامداد

۲۶۲

چو بر روی آب اوفتد آفتاب

ز گرمی مقبب شود روی آب

۲۶۳

پس آواز‌ها خیزد از موج بر

که افتند چون کوه بر یکدیگر

۲۶۴

به تندی چو تندر شوند آن زمان

که تندی همانست و تندر همان

۲۶۵

دگرگونه دانا برانداخت رای

که سیماب دارد درآن آب جای

۲۶۶

چو خورشید جوشان کند آب را

به خود در کند جوش سیماب را

۲۶۷

دگر باره چون از افق بگذرد

بیندازد آنرا که بالا برد

۲۶۸

چو سیماب در پستی فتد ز اوج

برآید چنان بانگ هایل ز موج

۲۶۹

جهان مرزبان کارفرمای دهر

در آورد لشگر به نزدیک شهر

۲۷۰

فرود آمد آسایش آغاز کرد

وزان مرحله برگ ره ساز کرد

۲۷۱

مقیمان بقعه چو آگه شدند

به کالا خریدن سوی شه شدند

۲۷۲

متاعی که در خورد آن شهر بود

خریدند اگر نوش اگر زهر بود

۲۷۳

ز هر نقد کان بود پیرایه‌شان

یکی بیست می‌کرد سرمایه‌شان

۲۷۴

شه از خاصه خویشتن بی بها

به هر مشتری کرد چیزی رها

۲۷۵

جداگانه از بهر سالارشان

بسی نقد بنهاد در بارشان

۲۷۶

چو دانست سالار آن انجمن

ره و رسم آن شاه لشگر شکن

۲۷۷

فرستاد نزلی به ترتیب خویش

خورش‌ها در آن نزل از اندازه بیش

۲۷۸

هم از جنس ماهی هم از گوسفند

دگر خوردنی‌ها جز این نیز چند

۲۷۹

خود آمد به خدمت بسی عذر خواست

که ناید ز ما نزل راه تو راست

۲۸۰

بیابانیان را نباشد نوا

بجز گرمی‌یی کان بود در هوا

۲۸۱

بر او کرد شه عرض آیین خویش

خبر دادش از دانش و دین خویش

۲۸۲

ز شه دین پذیرفت و با دین سپاس

کزان گمرهی گشت یزدان شناس

۲۸۳

ز درگاه خود شاه نیک اخترش

گسی کرد با خلعتی در خورش

۲۸۴

چو سیفور شب قرمزی در نبَشت

درافتاد ناگاه ازین بام تشت

۲۸۵

فروخفت شه با رقیبان راه

ز رنج ره آسود تا صبحگاه

۲۸۶

چو ریحان صبح از جهان بردمید

سر آهنگ فریاد دریا شنید

۲۸۷

مگر تشت دوشینه که‌افتاده بود

به وقت سحرگه صدا داده بود

۲۸۸

شه از هول آن بانگ زَهره شکاف

بغرید چون کوس خود در مصاف

۲۸۹

بفرمود تا لشگر آشوفتند

به یک‌باره نوبت فرو کوفتند

۲۹۰

خروشیدن طبل و فریاد کوس

جرس باز کرد از گلوی خروس

۲۹۱

به آواز طبلی که برداشتند

دگر بانگ را باد پنداشتند

۲۹۲

بدین‌گونه تا سر برآورد چاشت

تبیره جهان را در آشوب داشت

۲۹۳

همه شهر از آواز آن طبل تیز

برآشفته گشتند چون رستخیز

۲۹۴

دویدند بر طبل کامد نفیر

چو بر طبل دجال برنا و پیر

۲۹۵

شگفت آمد آواز آن سازشان

که می‌بود غالب بر آوازشان

۲۹۶

چو نیمی شد از روز گیتی فروز

روان گشت از آنجا شه نیمروز

۲۹۷

همه مرد و زن در زمین‌بوس شاه

به حاجت نمودن گرفتند راه

۲۹۸

کز این طبل‌های شناعت نمای

چه باشد که طبلی بمانی بجای‌؟

۲۹۹

مگر چون خروشان شود ساز او

شود بانگ دریا به آواز او

۳۰۰

جهاندار در وقت آن دست‌بوس

ببخشیدشان چند خروار کوس

۳۰۱

در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد

که در جنبش آید دهل بامداد

۳۰۲

شه آن رسم را نیز بر جای داشت

که هر صبحدم با دهل پای داشت

۳۰۳

به ماهی کم و بیشتر زان زمین

درآمد به آبادی ملک چین

۳۰۴

به لشگرگه خویش ره باز یافت

فلک را دگر باره دمساز یافت

۳۰۵

بیاسود یک ماه از آن خستگی

همی‌کرد عیشی به آهستگی

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 1300

نظرات