نظامی

نظامی

بخش ۳۹ - سوگند نامه اسکندر به سوی مادر

۱

مغنی دگر باره بنواز رود

به یادآر از آن خفتگان در سرود

۲

ببین سوز من ساز کن ساز تو

مگر خوش بخفتم بر آواز تو

۳

چو بر گل شبیخون کند زمهریر

به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر

۴

نشاید شدن مرگ را چاره‌ساز

درِ چاره بر کس نکردند باز

۵

تب مرگ چون قصد مردم کند

علاج از شناسنده پی گم کند

۶

چو شب را گزارش درآمد به زیست

بخندید خورشید و شبنم گریست

۷

جهاندار نالنده‌تر شد ز دوش

ز بانگ جرس‌ها برآمد خروش

۸

ارسطو جهاندیدهٔ چاره‌ساز

به بیچارگی ماند از آن چاره باز

۹

که امید بهی در شهنشه ندید

در اندازهٔ کار او ره ندید

۱۰

به شه گفت کای شمع روشن‌روان

به تو چشم روشن همه خسروان

۱۱

چو پروردگان را نظر شد ز کار

نظر دار بر فیض پروردگار

۱۲

از آن پیشتر کامد این سیل تیز

چرا بر نیامد ز ما رستخیز

۱۳

وزان پیش کاین می‌ بریزد به جام

چرا جان ما بر نیامد ز کام؟

۱۴

نخواهم که موییت لرزان شود

ترا موی افتد، مرا جان شود

۱۵

ولیک از چنین شربتی ناگزیر

نباشد کس ایمن ز برنا و پیر

۱۶

نه دل می‌دهد گفتن این می بنوش

که میخوارگان را برآرد ز هوش

۱۷

نه گفتن توان کاین صراحی بریز

که در بزم شه کرد نتوان ستیز

۱۸

دریغا چراغی بدین روشنی

بخواهد نشَستن ز بی‌روغنی

۱۹

مدار از تهی روغنی دل به داغ

که ناگه ز پی برفروزد چراغ

۲۰

جهاندار گفتا ازین درگذر

که آمد مرا زندگانی بسر

۲۱

به فرمان من نیست گردان سپهر

نه من داده‌ام گردش ماه و مهر

۲۲

کفی خاکم و قطره‌ای آب سست

ز نر ماده‌ای آفریده نخست

۲۳

ز پروردگی‌های پروردگار

به آنجا رسیدم سرانجام کار

۲۴

که چندان که شاید شدن پیش و پس

مرا بود بر جملگی دسترس

۲۵

در آن وقت کردم جهان خسروی

که هم جان قوی بود و هم تن قوی

۲۶

چو آمد کنون ناتوانی پدید

به دیگر کده رخت باید کشید

۲۷

مده بیش ازینم شراب غرور

که هست آب حیوان ازین چاه دور

۲۸

ز دوزخ مشو تشنه را چاره‌جوی

سخن در بهشت است و آن چار جوی

۲۹

دعا را به آمرزش آور به کار

مگر رحمتی بخشد آمرزگار

۳۰

چو رخت از بر کوه بُرد آفتاب

سر شاه شاهان درآمد به خواب

۳۱

شب آمد چه شب کاژدهایی سیاه

فرو بست ظلمت پس و پیش راه

۳۲

شبی سخت بی‌مهر و تاریک‌چهر

به تاریکی اندر که دیده‌ست مهر؟

۳۳

ستاره گره بسته بر کارها

فرو دوخته لب به مسمارها

۳۴

فلک دزد و ماه فلک دزدگیر

به‌هم هر دو افتاده در خُم قیر

۳۵

جهان چون سیه دودی انگیخته

به مویی ز دوزخ درآویخته

۳۶

در آن شب بدانگونه بگداخت شاه

که در بیست و هفتم شب خویش ماه

۳۷

چو از مهر مادر به یاد آمدش

پریشانی اندر نهاد آمدش

۳۸

بفرمود کز رومیان یک دبیر

که باشد خردمند و بیدار و پیر

۳۹

به دود سیه درکشد خامه را

نویسد سوی مادرش نامه را

۴۰

در آن نامه سوگندهای گران

فریبنده چون لابه مادران

۴۱

که از بهر من دل نداری نژند

نکوشی به فریاد ناسودمند

۴۲

دبیر زبان‌آور از گفتِ شاه

جهان کرد بر نامه‌خوانان سیاه

۴۳

دو‌شاخه سر کلکِ یک‌شاخ کرد

فلک را به فرهنگ سوراخ کرد

۴۴

چو بر شقهٔ کاغذ آمد عبیر

شد اندام کاغذ چو مشگین حریر

۴۵

ز پرگار معنی که باریک شد

نویسنده را چشم تاریک شد

۴۶

پس از آفرین آفریننده را

که بینایی او داد بیننده را

۴۷

یکی و بدو هر یکی را نیاز

یکایک همه خلق را کارساز

۴۸

چنین بسته بود آن فروزان نگار

از آن پرورش‌ها که آید به کار

۴۹

که این نامه از من که اسکندرم

سوی چار مادر نه یک مادرم

۵۰

که گر قطره شد‌، چشمه بدرود باد

شکسته سبو بر لب رود باد

۵۱

اگر سرخ سیبی درآمد به گرد

ز رونق میفتاد نارنج زرد

۵۲

بر این زردگل گر ستم‌کرد باد

درخت گل سرخ سرسبز باد

۵۳

نه این گویم ای مادر مهربان

که مهر از دل آید فزون از زبان

۵۴

بسوزی یکی گر خبر بشنوی

که چون شد به باد آن گل خسروی

۵۵

مسوز از پی دست‌پرورد خویش

بنه دست بر سوزش درد خویش

۵۶

ازین سوزت ایام دوری دهاد

خدایت درین غم صبوری دهاد

۵۷

به شیری که خوردم ز پستان تو

به خواب خوشم در شبستان تو

۵۸

به سوز دل مادر پیش میر

که باشد جوان مرده و او مانده پیر

۵۹

به فرمان پذیران دنیا و دین

به فرماندهٔ آسمان و زمین

۶۰

به حجت‌نویسان‌ِ دیوان خاک

به جاوید‌مانان‌ِ مینوی پاک

۶۱

به زندانیان زمین زیر خشت

به نزهت‌نشینان‌ِ خاک بهشت

۶۲

به جانی کزو جانور شد نبات

به جان داوری کارد از غم نجات

۶۳

به موجی که خیزد ز دریای جود

به امری کزو سازور شد وجود

۶۴

به آن نام کز نامها برترست

به آن نقش کارایش پیکرست

۶۵

به پرگار هفت آسمان بلند

به فهرست هفت اختر ارجمند

۶۶

به آگاهی مرد یزدان‌شناس

به ترسایی عقل صاحب‌قیاس

۶۷

به هر شمع کز دانش افروختند

به هر کیسه کز فیض بر دوختند

۶۸

به فرقی که دولت براو تافته‌ست

به پایی که راه رضا یافته‌ست

۶۹

به پرهیزگاران پاکیزه‌رای

به باریک بینان‌ِ مشکل گشای

۷۰

به خوشبویی‌ِ خاک افتادگان

به خوش‌خویی‌ِ طبع‌ آزادگان

۷۱

به آزرم سلطان‌ِ درویش‌دوست

به درویش قانع که سلطان خود اوست

۷۲

به سرسبزی صبح آراسته

به مقبولی نزل ناخواسته

۷۳

به شب‌زنده‌داران‌ِ بی‌گاه‌خیز

به خاکی غریبان خونابه ریز

۷۴

به شب‌نالهٔ تلخ‌ِ زندانیان

به قندیل محراب روحانیان

۷۵

به محتاجی طفل تشنه به شیر

به نومیدی دردمندان پیر

۷۶

به ذل غریبان بیمار توش

به اشک یتیمان پیچیده‌گوش

۷۷

به عزلت‌نشینان صحرای درد

به ناخن کبودان سرمای سرد

۷۸

به ناخفتگی‌های غمخوارگان

به درماندگی‌های بیچارگان

۷۹

به رنجی که خسبد بر آسودگی

به عشقی که پاکست از آلودگی

۸۰

به پیروزی عقل کوتاه‌دست

به خرسندی زهد خلوت‌پرست

۸۱

به حرفی که در دفتر مردمی‌ست

به نقشی که محمل‌کش آدمی‌ست

۸۲

به دردی که زخمش پدیدار نیست

به زخمی که با مرهمش کار نیست

۸۳

به صبری که در ناشکیبا بود

به شرمی که در روی زیبا بود

۸۴

به فریاد فریاد آن یک نفس

که نومید باشد ز فریادرس

۸۵

به صدقی که روید ز دین‌پروران

به وحیی که آید به پیغمبران

۸۶

بدان ره کزو نیست کس را گزیر

بدان راهبر کاو بود دستگیر

۸۷

به آن در کزین درگذشتن بدوست

مرا و ترا بازگشتن بدوست

۸۸

به نادیدن روی دمساز تو

به محرومی گوش از آواز تو

۸۹

به آن آرزو کز منت بس مباد

بدین عاجزی کاین چنین کس مباد

۹۰

به دادآفرینی که دارنده اوست

همان جان‌دِه و جان برآرنده اوست

۹۱

که چون این وثیقت رسد سوی تو

نگیرد گره طاق ابروی تو

۹۲

مصیبت نداری نپوشی پلاس

به هنجار منزل شوی ره‌شناس

۹۳

نپیچی به ناله‌، نگردی ز راه

کنی در سرانجام گیتی نگاه

۹۴

اگر ماندنی شد جهان بر کسی

بمان در غم و سوگواری بسی

۹۵

ور ایدونکه بر کس نمانَد جهان

تو نیز آشنا باش با همرهان

۹۶

گرت رغبت آید که انده خوری

کنی سوگواری و ماتم‌گری

۹۷

از آن پیش کانده خوری زینهار

برآرای مهمانی‌یی شاهوار

۹۸

بخوان خلق را جمله مهمان خویش

منادی برانگیز بر خوان خویش

۹۹

که آن‌کس خورَد این خورش‌های پاک

که غایب نباشد ورا زیر خاک

۱۰۰

اگر زان خورش‌ها خورد میهمان

تو نیز انده من بخور در زمان

۱۰۱

وگر کس نیارد نظر سوی خوَرد

تو نیز انده غایبان درنورد

۱۰۲

غم من مخور کان‌ِ من در گذشت

به کار غم خویش کن بازگشت

۱۰۳

چنان دان که پایم دوچندین درنگ

نه هم پای عمرم درآید به سنگ؟

۱۰۴

چو بسیاری عمر ما اندکی‌ست

اگر ده بود سال و گر صد یکی‌ست

۱۰۵

چرا ترسم از رفتن هشت باغ؟

که در با کلیدست و ره با چراغ

۱۰۶

چرا سر نیارم سوی آن سریر؟

که جاوید باشم بر او جایگیر

۱۰۷

چرا خوش نرانم بدان صیدگاه؟

که بی دود ابرست و بی گرد راه

۱۰۸

چو بر من نماند این سرای فریب

ز من باد واماندگان را شکیب

۱۰۹

چو شبدیز من جَست از این تند رود

ز من باد بر دوستداران درود

۱۱۰

رهانید ما را فلک زین حصار

که بادا همه کس چو ما رستگار

۱۱۱

چو نامه بسر برد و عنوان نبشت

فرستاد و خود رفت سوی بهشت

۱۱۲

به صد محنت آورد شب را به روز

همه روز نالید با درد و سوز

۱۱۳

دیگر شب که شب تخت بر پیل زد

زمین چون فلک جامه در نیل زد

۱۱۴

چو خورشید گردنده بر گِردِ روی

در آن شب ز ناخن برآورد موی

۱۱۵

ستاره فروریخت ناخن ز چنگ

هوا شد پر از ناخن سیم‌رنگ

۱۱۶

ز دیده فرو بستن روی شاه

به ناخن خراشیدهٔ روی ماه

۱۱۷

پلاسی ز گیسوی شب ساختند

زمین را به گردن درانداختند

۱۱۸

ز کام ذنب زهری انگیختند

مه چرخ را در گلو ریختند

۱۱۹

دگرگونه شد شاه از آیین خویش

کاجل دید بالای بالین خویش

۱۲۰

بیفشرد خون رگش زیر پی

ز جوشیدن خون بر آورد خوَی

۱۲۱

سیاهی ز دیده بدزدید خال

سپیده دمش را درآمد زوال

۱۲۲

به جان آمد و جانش از کار شد

دم جان سپردن پدیدار شد

۱۲۳

بخندید و در خنده چون شمع مرد

بدان کس که جان داد جان را سپرد

۱۲۴

ز شمع دمنده چنان رفت نور

کز او ماند بیننده را چشم دور

۱۲۵

شتابنده مرغ آن چنان بر پرید

که تا آشیان هیچ مرغش ندید

۱۲۶

ندیدم کسی را ز کارآگهان

که آگه شد از کارهای نهان

۱۲۷

درین کار اگر چارهٔ کس شناخت

چرا چارهٔ کار خود را نساخت

۱۲۸

سکندر چو بربست ازین خانه رخت

زدندش به بالای این خیمه تخت

۱۲۹

چه نیکی که اندر جهان او نکرد

جهانش بیازرد و نیکو نکرد

۱۳۰

سرانجام چون در پس پرده رفت

ز بیداد گیتی دل‌آزرده رفت

۱۳۱

اگر چه ز ره تافتن تفته بود

رهی رفت کان راه نارفته بود

۱۳۲

ره انجام را هر کجا ساز داد

از آن ره به گیتی خبر باز داد

۱۳۳

چرا چون به کوچ عدم راه رفت

خبرهای آن راه با کس نگفت؟

۱۳۴

مگر هرکه درگیرد این راه پیش

فرامش کند راه گفتار خویش

۱۳۵

اگر گفتنی بودی این قصه باز

نهفته نماندی درین پرده راز

۱۳۶

بهار سکندر چو از باد سخت

به خاک اوفتاد از کیانی درخت

۱۳۷

زدند از کمرهای زرکار او

یکی مهد زرین سزاوار او

۱۳۸

پرند درونش ز کافور پر

به دیبای بیرون برآموده در

۱۳۹

از اندودن مشک و ماورد و عود

به جودی شده موج طوفان جود

۱۴۰

رقیبی که عطرش کفن سای کرد

به تابوت زرین درش جای کرد

۱۴۱

چو تن مرد و اندام چون سیم سود

کفن عطر و تابوت سیمین چه سود‌؟

۱۴۲

ز تابوت فرموده بد شهریار

که یک دست او را کنند آشکار

۱۴۳

در آن دست خاکی تهی ریخته

منادی ز هر سو برانگیخته

۱۴۴

که فرمانده هفت کشور زمین

همین یک تن آمد ز شاهان همین

۱۴۵

ز هر گنج دنیا که در بار بست

بجز خاک چیزی ندارد به دست

۱۴۶

شما نیز چون از جهان بگذرید

ازین خاکدان تیره خاکی برید

۱۴۷

سوی مصر بردندش از شهر زور

که بود آن دیار از بداندیش دور

۱۴۸

به اسکندریش وطن ساختند

ز تختش به تخته در انداختند

۱۴۹

ز داغ جهان هیچ‌کس جان نبرد

کس این رقعه با او به پایان نبرد

۱۵۰

برابر در ایوان آن تختگاه

نهادند زیر زمین تخت شاه

۱۵۱

ندارد جهان دوستی با کسی

نیابی درو مهربانی بسی

۱۵۲

به خاکش سپردند و گشتند باز

در دخمه کردند بر وی فراز

۱۵۳

جهان را بدینگونه شد رسم و راه

به آرد بگاه و ندارد نگاه

۱۵۴

به پایان رساندند چندین هزار

نیامد به پایان هنوز این شمار

۱۵۵

نه زین رشته سر می‌توان تافتن

نه سر رشته را می‌توان یافتن

۱۵۶

تجسس گری شرط این کوی نیست

درین پرده جز خامشی روی نیست

۱۵۷

ببین در جهان گر جهان دیده‌ای

کزو چند کس را زیان دیده‌ای

۱۵۸

جهانی که با این‌چنین خواری است

نه در خورد چندین ستمگاری است

۱۵۹

چه بینی درین طارم سرمه گون؟

که می‌آید از میل او سیل خون

۱۶۰

چو خورشید شد آتشین میل او

در انداز سنگی به قندیل او

۱۶۱

درین میل منگر که زرین‌وش است

که آن زر نه‌، از سرخی آتش است

۱۶۲

سر سازگاری ندارد سپهر

کمر بسته بر کین ما ماه و مهر

۱۶۳

مشو جفت این جادوی زرق‌ساز

که پنهان‌کُش‌ست آشکارا نواز

۱۶۴

برون لاف مرهم‌پرستی زند

درون زخم‌های دودستی زند

۱۶۵

ز شغل جهان درکش ای‌دوست دست

که ماهی بدین جوشن از تیغ رست

۱۶۶

چو طوفان انصاف خواهی بود

نترسد ز غرق آنکه ماهی بود

۱۶۷

جهان چون دکان بریشم‌کشی‌ست

ازو نیمی آبی دگر آتشی‌ست

۱۶۸

دهد حلقه‌ای را ازینسو بهی

وزان سو کند حلقه‌ای را تهی

۱۶۹

به گیتی پژوهی چه پاییم دیر؟

که دودی‌ست بالا و گَردی‌ست زیر

۱۷۰

بدان ماند احوال این دود و گرد

که هست آسمان با زمین در نبرد

۱۷۱

اگر آسمان با زمین ساختی

ز ما هر زمانش نپرداختی

۱۷۲

نظامی گره برزن این بند را

مترس و مترسان تنی چند را

۱۷۳

به مهمانی بزم سلطان شدن

نشاید به ره بر پشیمان شدن

۱۷۴

چو سلطان صلا دردهد گوش کن

می تلخ بر یاد او نوش کن

۱۷۵

سکندر کزان جام چون گل شکفت

ستد جام و بر یاد او خورد و خفت

۱۷۶

کسی را که آن می‌ خورَد نوش‌باد

بجز یاد سلطان فراموش باد

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 1324

نظرات

user_image
مهدی خاتونی
۱۳۹۵/۰۷/۰۲ - ۱۷:۳۵:۲۸
عالی بود
user_image
شیخ اجل
۱۳۹۵/۰۸/۲۴ - ۰۹:۴۱:۰۶
درودبا توجه به وزن، به نظر می‌رسه نخستین کلمه بیت 113 «دگر» باشه