نظامی

نظامی

بخش ۴ - تازه کردن داستان و یاد دوستان

۱

به هر مدتی گردش روزگار

ز طرزی دگر خواهد آموزگار

۲

سر‌آهنگ پیشینه کج‌رو کند

نوایی دگر در جهان نو کند

۳

به بازی درآید چو بازیگری

ز پرده برون آورَد پیکری

۴

بدان پیکر از راه افسون‌گر‌ی

کند مدتی خلق را دلبر‌ی

۵

چو پیری در آن پیکر آرد شکست

جوان‌پیکر‌ی دیگر آرد به‌دست

۶

بدینگونه بر نو خطان‌ِ سخن

کند تازه پیرایه‌های کهن

۷

زمان تا زمان خامهٔ نخل‌بند

سر نخل دیگر برآرد بلند

۸

چو گم گردد از گوهری آب و رنگ

دگر گوهری سر برآرد ز سنگ

۹

عروس مرا پیش پیکر شناس

همین تازه‌رویی بس است از قیاس

۱۰

کز این نامه هم گر نرفتی ببوس

سخن گفتن تازه بودی فسوس

۱۱

من آن توسنم کز ریاضت‌گری

رسیدم ز تندی به فرمانبری

۱۲

چه گنج است کان ارمغانیم نیست

دریغا جوانی جوانیم نیست

۱۳

جوان را چو گل نعل بر ابرش است

چو پیری رسد نعل بر آتش است

۱۴

در آن کوره که‌آیینه روشن‌کنند

چو بشکست‌ از آیینه جوشن کنند

۱۵

دل هر کرا کو سخن‌گستر است

سروشی سراینده یاریگر است

۱۶

از این پیشتر کان سخن‌های نغز

برآوردی اندیشه از خون مغز

۱۷

سراینده‌ای داشتم در نهفت

که با من سخن‌های پوشیده گفت

۱۸

کنون آن سراینده خاموش گشت

مرا نیز گفتن فراموش گشت

۱۹

نیوشنده‌ای نیز کان می‌شنید

هم از شقهٔ کار شد ناپدید

۲۰

چو شاه ارسلان رفت و در خاک خفت

سخن چون توان در چنین حال گفت

۲۱

مگر دولت شه کند یاریی

درآرد به من تازه گفتاریی

۲۲

در اندیشهٔ این گذرهای تنگ

هم از تن توان شد هم از روی رنگ

۲۳

چو طوفان اندیشه راهم گرفت

شب آمد در خوابگاهم گرفت

۲۴

شبی از دل‌ِ تنگ تاریک‌تر

رهی از سر موی باریک‌تر

۲۵

در آن شب چگونه توان کرد راه‌؟

درین ره چگونه توان دید چاه‌؟

۲۶

فلک پاسگه را براندوده نیل

سر پاسبان مانده در پای پیل

۲۷

بر این سبزهٔ آهو انگیخته

ز ناف زمین نافه‌ها ریخته

۲۸

نه شمعی که باشد ز پروانه دور

نه پروانه‌ای داشت پروای نور

۲۹

من آن شب نشسته سوادی به چنگ

سیه‌تر ز سودای آن شب به رنگ

۳۰

به غواصی بحر در ساختن

گه اندوختن، گاهی انداختن

۳۱

چو پاسی گذشت از شب دیر باز

دو پاس دگر ماند هر یک دراز

۳۲

شتاب فلک را تک آهسته شد

خروسان شب را زبان بسته شد

۳۳

من از کلهٔ شب در این دیر تنگ

همی‌بافتم حلهٔ هفت رنگ

۳۴

مسیحا صفت زین خُم لاجورد

گه ازرق برآوردم و گاه زرد

۳۵

مرا کاوّل این پرورش کار بود

ولینعمتی در دهش یار بود

۳۶

عماد خویی خواجه ارجمند

که شد قد قاید بدو سربلند

۳۷

جهان را ز گنج سخا کرده پر

ز درج سخن بر سخا بسته در

۳۸

ندیدم کسی در سرای کهن

که دارد جز او هم سخا هم سخن

۳۹

عطارد که بیند در او مشتری

بدین مهر بردارد انگشتری

۴۰

بود مدبری کان جنان را جهان

به نیرنگ خود دارد از من نهان

۴۱

فرو بسته کاری پیاپی غمی

نه کس غمگساری نه کس همدمی

۴۲

ز یک قابله چند زاید سخن‌؟

چه خرما گشاید ز یک نخل‌بن‌؟

۴۳

من آن شب تهی مانده از خواب و خورد

شناور درین برکهٔ لاجورد

۴۴

شبی و چه شب‌؟ چون یکی ژرف‌چاه

فتاده درو رخت خورشید و ماه

۴۵

شبی کز سیاهی بدان پایه بود

کزو نور در تهمت سایه بود

۴۶

من از دولت شه کمندی به‌دست

گرفته بسی آهوی شیر مست

۴۷

درافکنده طرحی به دریای ژرف

به طرح اندرون ماهیان شگرف

۴۸

رصد بسته بر طالع شهریار

سخن کرده با ساعت نیک بار

۴۹

بدان تا کنم شاه را پیشکش

برآمیخته خیل چین با حبش

۵۰

به منزل رسانده ره انجام را

گرو برده هم صبح و هم شام را

۵۱

در آن وحشت‌آباد‌ِ فترت‌پذیر

شده دولت شه مرا دستگیر

۵۲

گُهر‌جوی را تیشه بر کان رسید

جگر‌خوردن دل به پایان رسید

۵۳

چو زرین سراپردهٔ آفتاب

به خر‌پشتهٔ کوه برزد طناب

۵۴

من‌ شب‌نیاسوده برخاستم

به آسودگی بزمی آراستم

۵۵

سریری به آیین سلطانیان

زدم بر سر کوی روحانیان

۵۶

بساطی کشیدم به ترتیب نو

بر او کردم اندیشه را پیش‌رو

۵۷

می‌ و نقل و ریحان مرا هم‌نفس

زبان و ضمیر و سخن بود و بس

۵۸

سرم چون ز می تابِ مستی گرفت

سخن با سخا هم‌نشستی گرفت

۵۹

در آمد به غریدن ابر بلند

فرو‌ریخت گوهر به گوهرپسند

۶۰

دلم آتش و طالعم شیر بود

زبانم در آن شغل شمشیر بود

۶۱

دو جا مرد را بود باید دلیر

یکی نزد آتش یکی نزد شیر

۶۲

مگر آتش و شیر هم‌گوهر‌ند

که از دام و دد هر چه باشد خورند

۶۳

چو بر دست من داد نیک اختری

دف زهره و دفتر مشتری

۶۴

گه از لطف بر ساختم زیوری

گه از گنج حکمت گشادم دری

۶۵

جهانی به گوهر برانباشتم

که چون شاه گوهر‌خری داشتم

۶۶

دگر باره بر کان گشادم کمین

برانداختم مغز گنج از زمین

۶۷

به دعوی دروغی نباید نمود

زر و آتش اینک توان آزمود

۶۸

شرفنامه را تازه کردم نورد

سپیداب را ساختم لاجورد

۶۹

دگر باره این نظم چینی‌طراز

ببین تا کجا می‌کند ترکتاز

۷۰

به اول چه کشتم به آخر چه رست

شکسته چنین کرد باید درست

۷۱

بسی سال‌ها شد که گوهر‌پرست

نیاورد از اینگونه گوهر به‌دست

۷۲

فروشندهٔ گوهر آمد پدید

متاع از فروشنده باید خرید

۷۳

چو فرمود شه باغی آراستن

سمن کشتن و سرو پیراستن

۷۴

به سرسبزی شاه روشن‌ضمیر

به نیروی فرهنگ فرمان‌پذیر

۷۵

یکی سرو پیراستم در چمن

که بر یاد او مَی‌ خورد انجمن

۷۶

سخن زین نمط هر چه دارد نوی

بدین شیوهٔ نو کند پیروی

۷۷

دلی باید اندیشه را تیز و تند

برش بر نیاید ز شمشیر کند

۷۸

سخن گفتن آسان بر آن کس بود

که نظم تهیش از سخن بس‌بود

۷۹

کسی کاو جواهر برآرد ز سنگ

به دشواری آرد سخن را به چنگ

۸۰

غلط کاری این خیالات نغز

برآورد جوش دلم را به مغز

۸۱

ز گرمی سرم را پر از دود کرد

ز خشگی تنم را نمک‌سود کرد

۸۲

به ترتیب این بکر شوهر فریب

مرا صابری باد و شه را شکیب

۸۳

سخن بین کجا بارگه می‌زند

چه می‌گویم او خود چه ره می‌زند

۸۴

ندانم که این جادویی‌های چست

چگونه درین بابلی‌چاه رست

۸۵

که آموخت این زهره را زیر زند‌؟

که سازد نواهای هاروت‌بند

۸۶

بدین سحر کاو آب زردشت برد

بسا زند را کاتش زنده مرد

۸۷

کجا قطره تا در به دریا برَد

خر آرد و زین بصره خرما برد

۸۸

من آن ابرم این طرف شش‌طاق را

که آب از جگر بخشم آفاق را

۸۹

همه چون گیا جرعه‌خواران من

ز من سبز و تشنه به باران من

۹۰

چو سایه که هنجار دارد ز نور

وزو دارد آمیزش خویش دور

۹۱

ز من گرچه شوریده شد خوابشان

هم از فیض جوی منست آبشان

۹۲

همه صرف خواران صرف منند

قباله نویسان حرف منند

۹۳

من ادرار این فیض از آن یافتم

که روی از دگر چشمه‌ها تافتم

۹۴

به خلوت زدودم ز پولاد زنگ

که مینا پذیرد ز یاقوت رنگ

۹۵

چو من کردم آیینه را تابناک

پذیرندهٔ پاک شد جای پاک

۹۶

نخواندی که از صقل چینی حصار‌؟

چگونه ستد رومیان را نگار‌؟

۹۷

چو خواهی که بر گنج یابی کلید

نباید عنان از ریاضت کشید

۹۸

مثل زد در این آنکه فرزانه بود

که برناید از هیچ ویرانه دود

۹۹

بسا خواب کاول بود هولناک

نشاط آورد چون شود روز پاک

۱۰۰

بسا چیز کاو در دل آرد هراس

سرانجام از آن کرد باید سپاس

۱۰۱

جهان پر شد از دعوی انگیختن

برین نطع ترسم ز خون ریختن

۱۰۲

چو باران فراوان بود در تموز

هوا سرد گردد چو بردالعجوز

۱۰۳

چو باران هوا تر نماید ز آب

نسوزاند آن چرک را آفتاب

۱۰۴

چو بر عادت خود درآید خریف

هوا دور باشد ز باد لطیف

۱۰۵

وبا خیزد از تری آب و ابر

که باشد نفس را گذرگه سطبر

۱۰۶

بباید یکی آتش افروختن

برو صندل و عود و گل سوختن

۱۰۷

من آن عود سوزم که در بزم شاه

ندارم جز این یک وثیقت نگاه

۱۰۸

خدای از پی بندگیم آفرید

بجز بندگی ناید از من پدید

۱۰۹

به نیک و به بد مرد آموزگار

نپیچد سر از گردش روزگار

۱۱۰

به هرچه‌ش رسد سازگاری کند

فلک بر ستیزنده خواری کند

۱۱۱

ندارد جهان خوی سازندگان

نسازد نوا با نوازندگان

۱۱۲

چو ابریشمی بسته بیند به ساز

کند دست خود بر بریدن دراز

۱۱۳

دو کرم است کان در بریشم‌کشی

کند دعوی آبی و آتشی

۱۱۴

یکی کارگاه بریشم تند

یکی کاروان بریشم زند

۱۱۵

دو باشد مگس انگبین خانه را

فریبنده چون شمع پروانه را

۱۱۶

کند یک مگس مایهٔ خورد و خفت

به دزدی خورد دیگری در نهفت

۱۱۷

یکی زان مگس که انگبین‌گر بوَد

به از صد مگس که انگبین‌خور بود

۱۱۸

از آن پیش کارد شبیخون شتاب

چو دراج در ده صلای کباب

۱۱۹

ز حرصی چه باید طلب کرد کام؟

که گه سوخته داردت گاه خام

۱۲۰

اگر جوش‌گیری بسوزی ز درد

و گر بر نجوشی شوی خام و سرد

۱۲۱

سپهر اژدهایی است با هفت سر

به زخمی کی اندازد از مه سپر‌؟

۱۲۲

درین تشت غربالی آبگون

تو غربال خاکی فلک تشت خون

۱۲۳

گر او با تو چون تشت شد آبریز

تو با او چو غربال شو خاک‌بیز

۱۲۴

کجا خاکدان باشد و آبگیر

ز غربال و تشتی بود ناگزیر

۱۲۵

فسونگر خم است این خم نیلگون

که صد گونه رنگ آید از وی برون

۱۲۶

اگر جادویی بر خمی شد سوار

خمی بین بر او جادوان صد هزار

۱۲۷

حساب فلک را رها کن ز دست

که پستی بلند و بلندی‌ست پست

۱۲۸

گهی زیر ما گاه بالای ماست

اگر زیر و بالاش خوانی رواست

۱۲۹

درین پرده با آسمان جنگ نیست

که این پرده با کس هماهنگ نیست

۱۳۰

چه بازیچه کاین چرخ بازیچه رنگ

نبازد در این چار دیوار تنگ

۱۳۱

کسی را که گردن برآرد بلند

همش باز در گردن آرد کمند

۱۳۲

چو روباه سرخ ار کلاهش دهد

به خورد‌ِ سگان سپاهش دهد

۱۳۳

درین چار سو چند سازیم جای‌؟

شکم چارسو کرده چون چارپای

۱۳۴

سر آنگاه بر چار بالش نهیم

کزین کنده چاربالش رهیم

۱۳۵

رباطی دو در دارد این دیر خاک

دری در گریوه دری در مغاک

۱۳۶

نیامد کسی زان در اینجا فراز

کزین در برونش نکردند باز

۱۳۷

فسرده کسی کاو درین چاه پست

چو برف اندر افتاد و چون یخ ببست

۱۳۸

خنک برق کاو جان به گرمی سپرد

به یک لحظه زاد و به یک لحظه مرد

۱۳۹

نه افسرده شمعی که چون برفروخت

شبی چند جان کند و آنگاه سوخت

۱۴۰

کسی‌را که کشتی نباشد درست

شناور شدن واجب آید نخست

۱۴۱

نبینی که ماهی به دریای ژرف

نیندیشد از هیچ باران و برف

۱۴۲

شتابنده را اسب صحرا خرام

یرغ داده به زآن که باشد جمام

۱۴۳

جهان آن جهان شد که از مکر و فن

گه آب تو ریزد گهی خون من

۱۴۴

سپهر آن سپهرست کز داغ و درد

گه ازرق کند رنگ ما گاه زرد

۱۴۵

درین ره کسی پرده داند نواخت

که هنجار این ره تواند شناخت

۱۴۶

به رهبر توان راه بردن بسر

سر راه دارم کجا راهبر

۱۴۷

چنان وقت وقت آیدم مرگ پیش

که امید بردارم از عمر خویش

۱۴۸

دگر باره غفلت سپاه آورد

سرم بر سر خوابگاه آورد

۱۴۹

خیالی به خوابی به در می‌برم

به افسانه عمری به سر می‌برم

۱۵۰

به این پر کجا بر توانم پرید‌؟

به پایی چنین در چه دانم رسید‌؟

۱۵۱

بدین چار‌سوی مخالف روان

نیم رسته گر پیرم و گر جوان

۱۵۲

اگر وقع پیران درآرم به کار

جدا مانم از مردم روزگار

۱۵۳

وگر با چنین تن جوانی کنم

به جان کسان زندگانی کنم

۱۵۴

همان به که با هر کهن تازه‌ای

نمایم به‌قدر وی اندازه‌ای

۱۵۵

مگر تارها کردن این بند را

نیازارم این همرهی چند را

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 1205

نظرات

user_image
فرهود
۱۴۰۲/۰۷/۰۳ - ۱۰:۴۴:۴۰
اسب ابرش به انگلیسی تقریبا میشود Dappled horse   یعنی اسبی که نقطه‌های روشن‌تری نسبت به رنگ اصلی بر پوستش آشکار شده که نشان سلامتی کامل اسب است. (البته همیشه این رنگ و حالت، ابرش نیست )