
نظامی
بخش ۱۴ - رفتن پدر مجنون به خواستاری لیلی
چون راه دیار دوست بستند
بر جوی بریده پل شکستند
مجنون ز مشقت جدایی
کردی همه شب غزلسرایی
هردم ز دیار خویش پویان
بر نجد شدی سرود گویان
یاری دو سه از پس اوفتاده
چون او همه عور و سرگشاده
سودا زدهٔ زمانه گشته
در رسوایی فسانه گشته
خویشان همه در شکایت او
غمگین پدر از حکایت او
پندش دادند و پند نشنید
گفتند فسانه چند نشنید
پند ار چه هزار سودمند است
چون عشق آمد چه جای پند است؟
مسکین پدرش بمانده در بند
رنجور دل از برای فرزند
در پردهٔ آن خیالبازی
بیچاره شده ز چارهسازی
پرسید ز محرمان خانه
گفتند یکایک این فسانه
کاو دل به فلان عروس دادهست
کز پرده چنین به در فتادهست
چون قصه شنید قصد آن کرد
کز چهرهٔ گل فشانَد آن گرد
آن دُر که جهان بدو فروزد
بر تاج مراد خود بدوزد
وآن زینت قوم را به صد زین
خواهد ز برای قرهالعین
پیران قبیله نیز یکسر
بستند برآن مراد محضر
کان دُر نسفته را درآن سفت
با گوهر طاق خود کند جفت
یکرویه شد آن گروه را رای
کهآهنگ سفر کنند از آنجای
از راه نکاح اگر توانند
آن شیفته را به مه رسانند
چون سید عامری چنان دید
از گریه گذشت و باز خندید
با انجمنی بزرگ برخاست
کرد از همه روی برگ ره راست
آراسته با چنان گروهی
میرفت به بهترین شکوهی
چون اهل قبیلهٔ دلآرام
آگاه شدند خاص تا عام
رفتند برون به میزبانی
از راه وفا و مهربانی
در منزل مهر پی فشردند
وآن نُزل که بود پیش بردند
با سید عامری به یک بار
گفتند چه حاجت است پیشآر
مقصود بگو، که پاس داریم
در دادن آن سپاس داریم
گفتا که مرادم آشنایی است
آنهم ز پی دو روشنایی است
وانگه پدر عروس را گفت
کهآراسته باد جفت با جفت
خواهم به طریق مهر و پیوند
فرزند ترا ز بهر فرزند
کاین تشنهجگر که ریگزاده است
بر چشمه تو نظر نهاده است
هر چشمه که آب لطف دارد
چون تشنه خورد به جان گوارد
زینسان که من این مراد جویم
خجلت نبَرَم برآنچه گویم
معروفترین این زمانه
دانی که منم دراین میانه
هم حشمت و هم خزینه دارم
هم آلت مهر و کینه دارم
من دُر خرم و تو دُر فروشی
بفروش متاع اگر بهوشی
چندان که بها کنی پدیدار
هستم به زیادتی خریدار
هر نقد که آن بود بهایی
بفروش چو آمدش روایی
چون گفته شد این حدیث فرخ
دادش پدر عروس پاسخ
کاین گفته نه برقرار خویش است
میگو تو فلک به کار خویش است
گرچه سخن آبدار بینم
با آتشِ تیز کی نشینم؟
گر دوستییی دراین شمار است
دشمن کامیش صدهزار است
فرزند تو گرچه هست پدرام
فرخ نبوَد، چو هست خودکام
دیوانگییی همینماید
دیوانه حریف ما نشاید
اول به دعا عنایتی کن
وانگه ز وفا حکایتی کن
تا او نشود درست گوهر
این قصه نگفتنی است دیگر
گوهر به خلل خرید نتوان
در رشته خلل کشید نتوان
دانی که عرب چه عیب جویند؟!
این کار کنم مرا چه گویند؟!
با من بکن این سخن فراموش
ختم است براین و گشت خاموش
چون عامریان سخن شنیدند
جز باز شدن دری ندیدند
نومید شده ز پیش رفتند
آزرده به جای خویش رفتند
هر یک چو غریبِ غمرسیده
از راه زبان ستمرسیده
مشغول بدانکه گنج بازند
وان شیفته را علاج سازند
وانگه به نصیحتش نشاندند
بر آتش خار میفشاندند
کاینجا به از آن عروس دلبر
هستند بتان روحپرور
یاقوتلبانِ دُر بناگوش
هم غالیهپاش و هم قصبپوش
هر یک به قیاس چون نگاری
آراستهتر ز نو بهاری
در پیش صد آشنا که هستی
بیگانه چرا همیپرستی؟
بگذار کزاین خجسته نامان
خواهیم ترا بتی خرامان
یاری که دل ترا نوازد
چون شکر و شیر با تو سازد
تصاویر و صوت

نظرات
مرتضی
عباس
ایرانی
انجنیرمتین
امیر
ابراهیم
فاطمه بارنامه
پاسخ منفی میشنودچون هنوز سرشار از من است وعشق یعنی فنا شدن در معشوق.خودرابرای او خواستن نه او را برای خود
علی.ب
محمدرضا
Rhysand
عطیه ناصرالمعمار