نظامی

نظامی

بخش ۳۵ - رسیدن نامهٔ لیلی به مجنون

۱

روزی و چه روز؟ عالم افروز

روشن همه چشمی از چنان روز

۲

صبحش ز بهشت بردمیده

بادش نفس مسیح دیده

۳

آن بخت که کار ازو شود راست

آن روز به دست راست برخاست

۴

دولت ز عتاب سیر گشته

بخت آمده گرچه دیر گشته

۵

مجنون مشقت آزموده

دل کاشته و جگر دروده

۶

آن روز نشسته بود بر کوه

گِردش دد و دام گشته انبوه

۷

از پرهٔ دشت سوی آن سنگ

گردی برخاست توتیا رنگ

۸

وز برقع آن چنان غباری

رخساره نموده شهسواری

۹

شخصی و چه شخص‌‌! پاره‌ای نور

پیش آمد و شد پیاده از دور

۱۰

مجنون چو شناخت کاو حریف است

وز گوهر مردمی شریف است

۱۱

بر موکب آن سباع زد دست

تا جمله شدند بر زمین پست

۱۲

آمد بر آن سوار تازی

بگشاد زبان به دلنواز‌ی

۱۳

کای نجم یمانی این چه سیر است‌؟

من کی و تو کی؟ بگو که خیر است‌؟

۱۴

سیمای تو گرچه دلنواز است

اندیشهٔ وحشیان دراز است

۱۵

ترسم ز رسن‌، که مار دیده‌م

چه مار‌! که اژدها گزیده‌م

۱۶

زاین پیشترم گزاف‌کاری

در سینه چنان نشاند خاری

۱۷

کز ناوک آهنین‌ِ آن خار

روید ز دلم هنوز مسمار

۱۸

گر تو هم از آن متاع داری

به گر نکنی سخن‌گزاری

۱۹

مرد سفری ز لطف رایش

چون سایه فتاد زیر پایش

۲۰

گفت ای شرف‌ِ بلند‌نامان

بر پای‌ِ ددان کشیده دامان

۲۱

آهو به دل تو مهر داده

بر خط تو شیر سر نهاده

۲۲

صاحب خبرم ز هر طریقی

یعنی به رفیقی از رفیقی

۲۳

دارم سخنی نهفته با تو

زان‌گونه که کس نگفته با تو

۲۴

گر رخصت گفتن است گویم

ور نی‌، سوی راه خویش پویم

۲۵

عاشق چو شنید امیدواری

گفتا که بیار تا چه داری‌؟

۲۶

پیغام‌گزار داد پیغام

کای طالع توسنت شده رام

۲۷

دی بر گذر فلان وطن‌گاه

دیدم صنمی نشسته چون ماه

۲۸

ماهی و چه ماه‌! که‌آفتابی

بر ماه‌ِ وی از قصب نقابی

۲۹

سروی نه چو سرو باغ بی‌بر

باغی نه چو باغ خُلد بی‌در

۳۰

شیرین‌سخنی که چون سخن گفت

بر لفظ چو آبش آب می‌خفت

۳۱

آهو چشمی که چشم آهوش

می‌داد به شیر خواب خرگوش

۳۲

زلف سیه‌ش به شکل جیمی

قدش چو الف‌، دهن چو میمی

۳۳

یعنی که چو با حروف جامم

شد جام جهان‌نما‌ی نامم

۳۴

چشمش چو دو نرگس‌ِ پر از خواب

رُسته به کنار چشمهٔ آب

۳۵

ابروی به طاق او به‌هم جفت

جفت آمده و به طاق می‌گفت

۳۶

جادو منشی به دل ربودن

ریحان نفسی به عطر سودن

۳۷

القصه چه گویم آن چنان چست

کز دیده برآمد از نفس رست

۳۸

اما قدری ز مهربانی

پذرفته نشان ناتوانی

۳۹

تیرش صفت کمان گرفته

جزعش ز گهر نشان گرفته

۴۰

نی گشته قضیب خیزرانی‌ش

خیری شده رنگ ارغوانی‌ش

۴۱

خیریش نه زرد بلکه زر بود

نی بود ولیک نیشکر بود

۴۲

در دوست به جان امید بسته

با شوی ز بیم جان نشسته

۴۳

بر گل ز مژه گلاب می‌ریخت

مهتاب بر آفتاب می‌بیخت

۴۴

از بس که نمود نوحه‌سازی

بخشود دلم بران نیازی

۴۵

گفتم چه کسی و گریه‌ت از چیست‌؟

نالیدن زارت از پی کیست‌؟

۴۶

بگشاد شکر به زهر‌خنده

کای بر جگرم نمک فکنده‌!

۴۷

لیلی بودم ولیکن اکنون

مجنون‌ترم از هزار مجنون

۴۸

زان شیفتهٔ سیه ستاره

من شیفته‌تر هزار باره

۴۹

او گرچه نشانه‌گاه درد است

آخر نه چو من زن است، مرد است

۵۰

در شیوهٔ عشق هست چالاک

کز هیچ کسی نیایدش باک

۵۱

چون من به شکنجه در نکاهد

آنجا قدمش رود که خواهد

۵۲

مسکین من بی‌کسم که یک دم

با کس نزنم دمی در این غم

۵۳

ترسم که ز بی‌خودی و خامی

بیگانه شوم ز نیک‌نامی

۵۴

زهری به دهن گرفته نوشم

دوزخ به گیاه خشک پوشم

۵۵

از یک طرفم غم غریبان

وز سوی دگر غم رقیبان

۵۶

من زین دو علاقهٔ قوی‌دست

در کش مکش اوفتاده پیوست

۵۷

نه دل که به شوی بر ستیزم

نه زَهره که از پدر گریزم

۵۸

گه عشق دلم دهد که برخیز

زین زاغ و زغن چو کبک بگریز

۵۹

گه گوید نام و ننگ بنشین

کز کبک قوی‌تر است شاهین

۶۰

زن گرچه بود مبارز افکن

آخر چو زن است هم بود زن

۶۱

زن گیر که خود به خون دلیر است

زن باشد زن اگرچه شیر است

۶۲

زین غم چو نمی‌توان بریدن

تن در دادم به غم کشیدن

۶۳

لیکن جگرم به زیر خون است

کان یار که بی من است چون است

۶۴

بی من ورق که می‌شمارد

ایام چگونه می‌گذارد

۶۵

صاحب سفر کدام راه است

سفره‌اش به کدام خانقاه است

۶۶

هم‌صحبتی که می‌گزیند

یارش که و با که می‌نشیند

۶۷

گر هستی از آن مسافر آگاه

ما را خبری بده در این راه

۶۸

چون من ز وی این سخن شنیدم

خاموش بُدن روا ندیدم

۶۹

آن نقش که بودم از تو معلوم

بر دل زدمش چو مُهر بر موم

۷۰

کان شیفتهٔ ز خود رمیده

هست از همه دوستان بریده

۷۱

باد است ز عشق تو به دستش

گور است و گوزن هم نشستش

۷۲

عشق تو شکسته بودش از درد

مرگ پدرش شکسته‌تر کرد

۷۳

بیند همه روز خار بر خار

زین‌گونه فتاده کار در کار

۷۴

گه قصهٔ محنت تو خواند

وز دیده هزار سیل راند

۷۵

گه مرثیت پدر کند ساز

وز سنگ سیه برآرد آواز

۷۶

وانگه ز قصاید حلالت

کاموخته‌ام ز حسب حالت

۷۷

خواندم دو سه بیت پیش آن ماه

زانسان که برآمد از دلش آه

۷۸

لرزید به جای و سر فرو برد

دور از تو چنانکه گفتم او مرد

۷۹

بعد از نفسی که سر برآورد

آهی دگر از جگر برآورد

۸۰

بگریست به های های و فریاد

کرد از پدرت به نوحه در، یاد

۸۱

وز بی کسی تو در چنین درد

می‌گفت و بر آن دریغ می‌خورد

۸۲

چون کرد بسی خروش و زاری

بنمود به عهدم استواری

۸۳

کای پاک دل حلال‌زاده

بردار که هستم اوفتاده

۸۴

روزی که از این قرارگاهت

تدبیر بود به عزم راهت

۸۵

بر خرگه من گذر کن از راه

وز دور به من نمود خرگاه

۸۶

تا نامه‌ای از حساب کارم

ترتیب کنم به تو سپارم

۸۷

یاریت رساد تا نهانی

این نامه به یار من رسانی

۸۸

این گفت و از آن حظیره برخاست

من نیز شدم به راه خود راست

۸۹

دیروز بدان نشان که فرمود

رفتم به در وثاق او زود

۹۰

دیدمش کبود کرده جامه

پوشیده به من سپرد نامه

۹۱

بر نامه نهاده مهر انده

یعنی کرم‌الکتاب ختمه

۹۲

وان نامه چنان که بود بگشاد

بوسید و سبک به دست او داد

۹۳

مجنون چو سخای نامه را دید

جز نامه هر آنچه بود بدرید

۹۴

بر پای نهاد سر چو پرگار

برگشت به گرد خویش صد بار

۹۵

افتاد چنانکه اوفتد مست

او رفته ز دست و نامه در دست

۹۶

آمد چو به هوش خویشتن باز

داد از دل خود شکیب را ساز

۹۷

چون باز گشاد نامه را بند

بود اول نامه کرده پیوند

۹۸

این نامه به نام پادشاهی

جان زنده کنی خرد پناهی

۹۹

داناترِ جمله کاردانان

دانای زبان بی‌زبانان

۱۰۰

قسام سپیدی و سیاهی

روزی ده جمله مرغ و ماهی

۱۰۱

روشن کن آسمان به انجم

پیرایه ده زمین به مردم

۱۰۲

فرد ازلی به ذوالجلالی

حی ابدی به لایزالی

۱۰۳

جان داد و به جانور جهان داد

زین بیش خزینه چون توان داد

۱۰۴

آراست به نور عقل جان را

وافروخت به هر دو این جهان را

۱۰۵

زین گونه بسی گهر فشانده

وانگاه حدیث عشق رانده

۱۰۶

کاین نامه که هست چون پرندی

از غم‌زده‌ای به دردمندی

۱۰۷

یعنی ز من حصار بسته

نزدیک تو ای قفس شکسته

۱۰۸

ای یار قدیم عهد چونی؟

وای مهدی هفت مهد چونی؟

۱۰۹

ای خازن گنج آشنایی

عشق از تو گرفته روشنایی

۱۱۰

ای خون تو داده کوه را رنگ

ساکن شده چون عقیق در سنگ

۱۱۱

ای چشمهٔ خضر در سیاهی

پروانهٔ شمع صبحگاهی

۱۱۲

ای از تو فتاده در جهان شور

گوری دو سه کرده مونس گور

۱۱۳

ای زخمگه ملامت من

هم قافلهٔ قیامت من

۱۱۴

ای رحم نکرده بر تن خویش

وآتش زده بر به خرمن خویش

۱۱۵

ای دل به وفای من نهاده

در معرض گفتگو فتاده

۱۱۶

من دل به وفای تو سپرده

تو سر ز وفای من نبرده

۱۱۷

چونی و چگونه‌ای چه سازی؟

من با تو تو با که عشق بازی؟

۱۱۸

چون بخت تو در فراقم از تو

جفت توام ار چه طاقم از تو

۱۱۹

وان جفت نهاده گرچه جفت است

سر با سر من شبی نخفته است

۱۲۰

من سوده ولی درم نسوده است

الماس کسش نیازموده است

۱۲۱

گنج گهرم که در به مهر است

چون غنچهٔ باغ سر به مهر است

۱۲۲

شوی ارچه شکوه شوی دارد

بی روی توام چه روی دارد

۱۲۳

در سیر نشان سوسنی هست

ریحان نشود ولیک در دست

۱۲۴

چون زرد خیار کنج گردد

هم کالبد ترنج گردد

۱۲۵

ترشی کند از ترنج خویی

اما نکند ترنج بویی

۱۲۶

می‌خواستمی کز این جهانم

باشد چو تویی هم آشیانم

۱۲۷

چون با تو به هم نمی‌توان زیست

زینسان که منم گناه من چیست

۱۲۸

آن دل که رضای تو نجوید

به گر به قضای بد بموید

۱۲۹

مویی ز تو پیش من جهانی است

خاری ز ره تو گلستانی است

۱۳۰

خضرا دمنی و خضر دامن

در ساز چو آب خضر با من

۱۳۱

من ماه و تو آفتابی از نور

چشمی به تو می‌گشایم از دور

۱۳۲

عذر قدمم به باز ماندن

دانی که خطاست بر تو خواندن

۱۳۳

مرگ پدر تو چون شنیدم

بر مردهٔ تن کفن دریدم

۱۳۴

کردم به تپانچه روی را خرد

پنداشتم آن پدر مرا مرد

۱۳۵

در دیده چو گل کشیده‌ام میل

جامه زده چون بنفشه در نیل

۱۳۶

با تو ز موافقی و یاری

کردم همه شرط سوگواری

۱۳۷

جز آمدنی که نامد از دست

هر شرط که باید آن همه هست

۱۳۸

گر زین که تن از تو هست مهجور

جانم ز تو نیست یک زمان دور

۱۳۹

از رنج دل تو هستم آگاه

هم چاره شکیب شد در این راه

۱۴۰

روزی دو در این رحیل خانه

می‌باید ساخت با زمانه

۱۴۱

عاقل به اگر نظر ببندد

زان گریه که دشمنی بخندد

۱۴۲

دانا به اگر نیاورد یاد

زان غم که مخالفی شود شاد

۱۴۳

دهقان منگر که دانه ریزد

آن بین که ز دانه دانه خیزد

۱۴۴

آن نخل که دارد این زمان خار

فردا رطب تر آورد بار

۱۴۵

وآن غنچه که در خسک نهفته است

پیغام‌ده گل شکفته است

۱۴۶

دلتنگ مباش اگر کست نیست

من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟

۱۴۷

فریاد ز بی کسی نه رای است

کاخر کس بی‌کسان خدای است

۱۴۸

از بی‌پدری مسوز چون برق

چون ابر مشو به گریه در غرق

۱۴۹

گر رفت پدر پسر بماناد

کان گو بشکن گهر بماناد

۱۵۰

مجنون چو بخواند نامهٔ دوست

افتاد برون چو غنچه از پوست

۱۵۱

جز یا رَبَش از دهن نیامد

یک لحظه به خویشتن نیامد

۱۵۲

چون شد به قرار خود تنومند

بشمرد به گریه ساعتی چند

۱۵۳

وان قاصد را بداشت بر جای

گه دستش بوسه داد و گه پای

۱۵۴

گفتا که نه کاغذ و نه خامه

چون راست کنم جواب نامه؟

۱۵۵

قاصد ز میان گشاد درجی

چابک شده چون وکیل خرجی

۱۵۶

واسباب دبیری‌ای که باید

بسپرد بدو چنانکه شاید

۱۵۷

مجنون قلم رونده برداشت

نقشی به هزار نکته بنگاشت

۱۵۸

دیرینه غمی که در دلش بود

در مرسلهٔ سخن برآمود

۱۵۹

چون نامه تمام کرد سربست

بفکند به پیش قاصد از دست

۱۶۰

قاصد ستد و دوید چون باد

زان گونه که برد نامه را داد

۱۶۱

لیلی چو به نامه در نظر کرد

اشکش بدوید و نامه تر کرد

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 431

نظرات

user_image
سایه
۱۳۹۱/۰۸/۱۴ - ۰۹:۱۲:۲۸
بهترنبوداین هاروبه نثرمینوشتین
user_image
امیر
۱۳۹۲/۱۱/۰۹ - ۱۱:۵۰:۴۵
دوستان، کسی معنای "سخا" رو اونجا که میگه "مجنون چو سخای نامه را دید" می‌دونه؟ از دهخدا متوجه معنا در این مصرع خاص نشدم.
user_image
رسته
۱۳۹۲/۱۱/۱۰ - ۰۹:۲۱:۱۶
بیت 93:غلط : مجنون جو سخای نامه را دیددرست: مجنون چو سحاء نامه را دیدتوضیح: سحاء کاغذی بوده است که نامه را در آن می‌پیچیدند، کار پاکت نامۀ امروزی را انجام می‌داده است.
user_image
احسان
۱۳۹۳/۱۱/۰۴ - ۱۲:۴۹:۵۵
واقعا که زبان فارسی شیرینترین زبان دنیاست0بخدا این شعرها رو که میخونم دیوونه میشم0دقیقا مثل چشمه ای که هر چی ازش بنوشی عطشت بیشتر میشه
user_image
شهیاد شرقی
۱۳۹۶/۰۲/۱۶ - ۰۸:۰۶:۳۷
در بیت او گرچه نشانه گاه درد استآخر به چو من زنست مرد استشاید باید چنین باشد:آخر نه چو من زن است. مرد است.مرجع: کتاب سیمای دو زن سعیدی سیرجانی
user_image
امین
۱۴۰۰/۱۲/۲۶ - ۱۱:۰۳:۳۹
درود بر همه دوستداران ادبیات و درود بی‌کران بر حکیم نظامی بزرگ به نظرم مصرع اول بیت آخر باید اصلاح بشه با توجه به وزن مستفعل فاعلات مستف (مفعول مفاعلن فعولن) لیلی "چو" به نامه در نظر کرد. درست تر باشه در پناه حق