نظامی

نظامی

بخش ۱۶ - پیکار اسکندر با لشگر زنگبار

۱

بیا ساقی آن می‌ که رومی‌وش‌ست

به من ده که طبعم چو زنگی خوَشست

۲

مگر با من این بی‌محابا پلنگ

چو رومی و زنگی نباشد دو رنگ

۳

فریبنده راهی شد این راه دور

که بر چرخ هفتم توان دید نور

۴

درین ره فرشته ز ره می‌رود

که آید یکی دیو و ده می‌رود

۵

به معیار این چارسو رهروی

نسنجد دو جو تا ندزدد جوی

۶

قراضه قراضه رباید نخست

ربایند ازو چون که گردد درست

۷

به جو می‌ستاند ز دهقان پیر

به من می‌فرستند به دیوان میر

۸

ز من رخت این همرهان دور باد

زبانم بر این نکته معذور باد

۹

از این آشنایان بیگانه‌خو‌ی

دورویی نگر یک‌زبانی مجوی

۱۰

دو سوراخ چون روبه‌ِ حیله‌ساز

یکی سوی شهوت یکی سوی آز

۱۱

ولیکن چو کژدم به هنگام هوش

نه سوراخ دیده نه سوراخ گوش

۱۲

گزارش‌گر‌ِ راز‌های نهفت

ز تاریخ دهقان چنین باز گفت

۱۳

که چون شاه چین زین بر ابرَش نهاد

فلک نعل زنگی بر آتش نهاد

۱۴

سپهر از کمینْ مِهر بیرون جهاند

ستاره ز کفْ مهره بیرون فشاند

۱۵

جهان از دلیران لشکر‌شکن

کشیده چو انجم بسی انجمن

۱۶

از آیینه پیل و زنگ شتر

صدف را شبه رست بر جای دُر

۱۷

ز پویه که پی بر زمین می‌فشرد

در اندام گاو استخوان گشت خرد

۱۸

شه روم رسم کیان تازه کرد

ز نوبت جهان را پرآوازه کرد

۱۹

بر آراست لشگر به آیین روم

چو آرایش نقش بر مهر موم

۲۰

ز رومی تنی بود بس مهربان

زبان‌آور‌ی آگه از هر زبان

۲۱

دلیر و سخنگوی و دانش‌پرست

به تیر و به شمشیر گستاخ‌دست

۲۲

کشیده دَمش طوطیان را به دام

سخن‌پرور‌ی طوطیانوش نام

۲۳

به شیرین سخن‌های مردم‌فریب

ربوده نیوشندگان را شکیب

۲۴

ندیم سکندر به بی‌گاه و گاه

محاسب در احکام خورشید و ماه

۲۵

سکندر به حکم پیام‌آور‌ی

بر خویش خواندش به نام‌آور‌ی

۲۶

بفرمود تا هیچ نارد درنگ

شتابان شود سوی سالار زنگ

۲۷

رسانَد بدو بیم شمشیر شاه

مگر بشنود باز گردد ز راه

۲۸

به زنگی زبان رهنمونی کند

که آهن در آتش زبونی کند

۲۹

جوانمرد گل‌چهره چون سرو بن

ز رومی به زنگی رساند این سخن

۳۰

که دارنده تاج و شمشیر و تخت

روان کرد رایت به نیروی بخت

۳۱

جوان‌دولت و تیز و گردنکش‌ست

گه خشم سوزنده چون آتش‌ست

۳۲

چو بر شاخ آهو کشد چرم گور

بدوزد سر مور بر پای مور

۳۳

چنان به که با او مدارا کنی

بنالی و عذر آشکارا کنی

۳۴

نباید که آن آتش آید به تاب

که ننشیند آنگه به دریای آب

۳۵

به مهرش روان باید آراستن

مبارک نشد کین ازو خواستن

۳۶

جهانش گه صلح و جنگ آزمود

ز جنگش زیان دید و از صلح سود

۳۷

شه زنگ چون گوش کرد آن سخن

بپیچید بر خود چو مار کهن

۳۸

دماغش ز گرمی برآمد به جوش

برآورد چون رعد غران خروش

۳۹

بفرمود تا طوطیانوش را

کشند و برند از تنش هوش را

۴۰

ربودنْش آن دیوساران ز جای

چو که‌برگ را مهرهٔ کهربای

۴۱

بریدند در تشت زرّین سرش

به خون غرقه شد نازنین پیکر‌ش

۴۲

چو پرخون شد آن تشت زرین‌، چه کرد‌؟

بخوردش چو آبی و آبی نخورد

۴۳

کسانی که بودند با او به راه

شدند آب در دیده نزدیک شاه

۴۴

نمودند کان رومی خوب‌چهر

چه بد دید از آن زنگی‌ِ سرد مهر

۴۵

شه از بهر آن سرو شمشاد رنگ

چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ

۴۶

به خون ریختن شد دل‌انگیخته

ز خون چنان بی‌گنه ریخته

۴۷

شد از رومیان رنگ یکبارگی

که دیدند از آنگونه خونخوارگی

۴۸

سیاهان ازان کار‌، دندان سفید

ز خنده لب رومیان ناامید

۴۹

شب آن به که پوشیده‌دندان بود

که آن لحظه میرد که خندان بود

۵۰

سکندر به آهستگی یک دو روز

گذشت از سر خشم اندیشه‌سوز

۵۱

شباهنگ چون برزد از کوه دود

بر آهنگ‌ِ شب مرغ دَستان نمود

۵۲

برآویخت هندوی چرخ از کمر

به هارونی شب جَرس‌های زر

۵۳

جلاجل‌زنان گفت هارون‌شاه

که شه تاجور باد و دشمن تباه

۵۴

طلایه برون شد به ره‌داشتن

یتاقی به نوبت نگه‌داشتن

۵۵

دگر روز کاورد گردون شتاب

برون زد سر از کنج کوه آفتاب

۵۶

بغرید کوس از در شهریار

جهان شد ز بانگ جرس بی‌قرار

۵۷

تبیره‌زن از خارش چرم خام

لبیشه درافکند شب را به کام

۵۸

در آمد به شورش دَم گاو‌دُم

به خمبک زدن خام رویینه خم

۵۹

ترازوی پولاد سنجان به میل

ز کفه به کفه همی‌راند سیل

۶۰

سنان‌ِ سَر‌خشت‌، خفتان‌شکاف

برون رفت از فُلکهٔ پشت و ناف

۶۱

ز قاروره و یاسج و بید‌برگ

قواره قواره شده دِرع و ترگ

۶۲

ز هرینِ حمله ز هرایِ تیغ

شده آب خون در دل تند میغ

۶۳

چو لشگر به لشگر درآورد روی

مبارز برون آمد از هر دو سوی

۶۴

بسی یک به دیگر درآویختند

بسی خون به ناورد‌گه ریختند

۶۵

سبق برد بر لشگر روم زنگ

چو بر گور‌ِ پی بر‌کشیده پلنگ

۶۶

خرابی درآورد زنگی به روم

ز هر بوم افغان برآورد بوم

۶۷

که رومی بترسید از آن پیش خورد

که با طوطیا‌نوش زنگی چه کرد

۶۸

درافکند خون دلاور به جام

بخورد از سر خامی آن خون خام

۶۹

چو زنگی نمود آنچنان بازی‌یی

ز رومی نیامد عنان‌تازی‌یی

۷۰

بدانست سالار لشگر‌شناس

که در رومی از زنگی آمد هراس

۷۱

چو لشگر هراسان شود در ستیز

سگالش نسازد مگر بر گریز

۷۲

وزیر خردمند را خواند پیش

خبر دادش از راز پنهان خویش

۷۳

که بددل شدند این سپاه دلیر

ز شمشیر ناخورده گشتند سیر

۷۴

به لشگر توان کردن این کارزار

به تنها چه برخیزد از یک سوار

۷۵

ز خون خوردن طوطیانوش گرد

همه لشگر از بیم خواهند مرد

۷۶

کند هر یک آیین ترس آشکار

نیابد ز ترسندگان هیچ کار

۷۷

چو بد‌دل شد این لشگر جنگجو‌ی

بیار آب و دست از دلیری بشوی

۷۸

همان زنگیان چیره‌دستی کنند

چو پیلان آشفته مستی کنند

۷۹

چه دستان توان آوریدن به دست

کزان زنگیان را درآید شکست

۸۰

برانداز رایی که یاری دهد

ازین وحشتم رستگاری دهد

۸۱

جهاندیده دستور فریاد رس

گشاد از سر کاردانی نفس

۸۲

که شاها خرد رهنمون تو باد

ظفر یار و دشمن زبون تو باد

۸۳

جهان‌داور آفرینش‌پناه

پناه تو باد ای جهانگیر شاه

۸۴

به‌هر‌جا که روی آری از کوه و دشت

بهی بادت از چرخ پیروز گشت

۸۵

سیاهان که ماران مردم زنند

نه مردم‌، همانا که اهریمنند

۸۶

اگر رومی اندیشد از جنگ زنگ

عجب نیست کاین ماهی است آن نهنگ

۸۷

ز مردم کشی ترس باشد بسی

ز مردم‌خور‌ی چون نترسد کسی‌؟

۸۸

گر آزرم خواهیم از این سگدلان

نخوانندمان عاقلان عاقلان

۸۹

وگر جای خالی کنیم از نبرد

ز گیتی برآرند یکباره گرد

۹۰

بلی گر ز ما داشتندی هراس

میانجی بر ایشان نهادی سپاس

۹۱

میانجی که باشد‌؟ که بس بیهشند

وگر راست خواهی‌، میانجی‌کُشند

۹۲

یکی چاره باید برانداختن

به تزویر مردم‌خور‌ی ساختن

۹۳

گرفتن تنی چند زنگی ز راه

گرفتار کردن در این بارگاه

۹۴

نشستن تو را خامش و خشمناک

درانداختن زنگیان را به خاک

۹۵

یکی را سر از تن بریدن به درد

به مطبخ فرستادن از بهر خورد

۹۶

به زنگی زبان گفتن این را بشوی

بپز تا خورد خسرو نامجوی

۹۷

بفرمای تا مطبخی در نهفت

نهد جفته و آن را کند خاک جفت

۹۸

بجوشد سر گوسپندی سیاه

تهی ز استخوان آورد نزد شاه

۹۹

شه آن چرم ناپختهٔ نیم خام

بِدَرَد بخاید به حرصی تمام

۱۰۰

بگوید که ‌«مغزش بیارید نیز

کزین نغزتر کس نخورده‌ست چیز

۱۰۱

اگر هیچ دانستمی در نخست

که زنگی‌خوری داردم تندرست

۱۰۲

اسیران رومی نپروردمی

همه زنگی‌ِ خوش‌نمک خوردمی‌»

۱۰۳

چو آن آدمی‌خواره یابد خبر

که هست آدمی‌خواره‌ای زو بتر

۱۰۴

بدین ترس بگذارد آن کین ِگرم

که آهن به آهن توان کرد نرم

۱۰۵

گر این چاره‌ساز‌ی به دست آوریم

بر آن چیره‌دستان شکست آوریم

۱۰۶

به گرگی ز گرگان توانیم رست

که بر جهل جز جهل نارد شکست

۱۰۷

بفرمود شه تا دلیران روم

نمایند چالش در آن مرز و بوم

۱۰۸

کمین بر گذرگاه زنگ آورند

تنی چند زنگی به چنگ آورند

۱۰۹

شدند آن دلیران فرمان‌پذیر

گرفتند از آن زنگیی چند اسیر

۱۱۰

به نوبتگه شاه بردندشان

به سرهنگ نوبت سپردندشان

۱۱۱

درآوردشان نوبتی‌دار شاه

قفایی ز خون سرخ و رویی سیاه

۱۱۲

شه از خشمناکی چو غرنده شیر

که آرد گوزن گران را به زیر

۱۱۳

یکی را بفرمود تا زان گروه

ببُرند سر چون یکی پاره کوه

۱۱۴

به مطبخ سپردند کاین را بگیر

بساز آنچه شه را بود ناگزیر

۱۱۵

دگرگونه با مطبخی رفته راز

که چون ساز می‌باید آن ترکتاز

۱۱۶

دگر زنگیان پیش خسرو به‌پای

فرومانده عاجز در آن رسم و رای

۱۱۷

چو فرمود خسرو که خوان آورند

بساط خورش در میان آورند

۱۱۸

بیاورد خوان زیرک هوشمند

بر او لفچه‌های سر گوسپند

۱۱۹

شه از هم درید آن خورش را به‌زور

چو شیری که او بردرد چرم گور

۱۲۰

بیایستگی خورد و جنباند سر

که خوردی ندیدم بدین‌سان دگر‌!

۱۲۱

چو زنگی به خوردن چنین دلکش‌ست

کبابی دگر خوردنم ناخوش‌ست

۱۲۲

همه ساق زنگی خورم در شراب

کزان خوش‌نمک‌تر نیابم کباب

۱۲۳

به‌رغم سیاهان شه پیل‌بند

مزور همی‌خورد از آن گوسفند

۱۲۴

چو ترسنده اژدها کردشان

چو ماران به صحرا رها کردشان

۱۲۵

شدند آن سیاهان بر شاه زنگ

خبر باز دادند از آن روز تنگ

۱۲۶

که این اژدها‌خوی‌ِ مردم‌خیال

نهنگی است کاورده بر ما زوال

۱۲۷

چنان می‌خورد زنگی خام را

که زنگی خورد مغز بادام را‌!

۱۲۸

سر لفجنان را که آرد به بند

خورد چون سر و لفجه گوسفند

۱۲۹

دل زنگیان را درآمد هراس

که از پرنیان سر برون زد پلاس

۱۳۰

فرو پژمرید آتش انگیزشان

ز گرمی نشست آتش تیزشان

۱۳۱

چو روز دگر مرغ بگشود بال

تهی شد دماغ سپهر از خیال

۱۳۲

به غول سیه بانگ برزد خروس

در آمد به غریدن آواز کوس

۱۳۳

شغب‌های شیپور از آهنگ تیز

چو صور اسرافیل در رستخیز

۱۳۴

ز نعره برآوردن گاو دم

شده ز آسمان زهرهٔ گاو گم

۱۳۵

دهل‌های گرگینه چرم از خروش

درآورده مغز جهان را به جوش

۱۳۶

ز شوریدگی تنبک زخم ریز

دماغ فلک سفته از زخم تیز

۱۳۷

دل ترکتازان در آن دار و گیر

برآورده از نای ترکی نفیر

۱۳۸

زمین لرزه مقرعه در دماغ

زده آتشین مقرعه چون چراغ

۱۳۹

روارو زنان تیر پولاد سای

در اندام شیران پولاد خای

۱۴۰

پلارک چنان تاف از روی تیغ

که در شب ستاره ز تاریک میغ

۱۴۱

دو لشگر دگر باره برخاستند

دگرگونه صف‌ها برآراستند

۱۴۲

دو ابر از دو سو در خروش آمدند

دو دریای آتش به جوش آمدند

۱۴۳

برآمیخته لشگر روم و زنگ

سپید و سیه چون گراز دو رنگ

۱۴۴

سم باد پایان پولاد نعل

به خون دلیران زمین کرده لعل

۱۴۵

ترنگ کمان‌های بازو شکن

بسی خلق را برده از خویشتن

۱۴۶

درفشیدن تیغ آیینه تاب

درفشان‌تر از چشمهٔ آفتاب

۱۴۷

زده لشگر روم رایت بلند

زمین در کمان آسمان در کمند

۱۴۸

به قلب اندر اسکندر فیلقوس

جناحی بر آراسته چون عروس

۱۴۹

ز پیش سپه زنگی قیرگون

جناحی برآورده چون بیستون

۱۵۰

صف زنده پیلان به یک‌جا گروه

چو گِردِ گریوه کمرهای کوه

۱۵۱

مژه چون سنان چشم‌ها چون عقیق

ز خرطوم تا دم در آهن غریق

۱۵۲

دگرگونه بر هر یکی تخت عاج

برو زنگی‌یی بر سر از مشک تاج

۱۵۳

چو آواز بر پیل سرکش زدی

زدی آتش ار خود بر آتش زدی

۱۵۴

ز پس پیل کامد به چالش برون

شد از پای پیلان زمین نیلگون

۱۵۵

پیاده‌روان گرد پیل بلند

به هر گوشه‌ای کرده صد پیل بند

۱۵۶

چو آیین پیکار شد ساخته

منش‌ها شد از مهر پرداخته

۱۵۷

ستمگر سیاهی زراجه بنام

ز لشگر گه زنگ بگشاد گام

۱۵۸

در‌آمد چو پیل استخوانی به‌دست

کزو پیل را استخوان می‌شکست

۱۵۹

سیه‌مار‌ی افسون گرگی در او

سرآماسی از سر بزرگی در او

۱۶۰

دهانش فراخ و سیه چون لوید

کزو چشم بیننده گشتی سپید

۱۶۱

خمی از خماهن برانگیخته

به خم‌ها سکاهن برو ریخته

۱۶۲

بر و سینه‌ای همچو پولاد ترس

حدیث تنومندی آن خود مپرس

۱۶۳

علم دیده‌ای پرچمی بر سرش؟

نمی‌گشت یک موی از آن پیکرش

۱۶۴

گر آنجا بود طاسکی سرنگون

دو دیده برو همچو دو طاس خون

۱۶۵

بسی خویشتن را به زنگی ستود

که سوزان‌تر از آتشم زیر دود

۱۶۶

زراجه منم پیل پولاد خای

که بر پشت پیلان کشم پیل پای

۱۶۷

چو در پیل پای قدح می‌کنم

به یک پیل پا پیل را پی کنم

۱۶۸

چو در معرکه برکشم تیغ تیز

به کوهه کنم کوه را ریزریز

۱۶۹

گرم شیر پیش آید و گر هُزبر

بر او سیل بارم چو غرنده ابر

۱۷۰

فرس بفکند جوش من نیل را

رخ من پیاده نهد پیل را

۱۷۱

سلاح از تنم رسته چو شیر نر

ز پولاد دارم سلاحی دگر

۱۷۲

چو الماس و آهن رگ تن مرا

چه حاجت به الماس و آهن مرا‌؟

۱۷۳

چو گردن برآرم به گردن‌کشی

نه زابی هراسم نه از آتشی

۱۷۴

درم پهلوی پهلوانان به تیغ

خورم گرده گردنان بی دریغ

۱۷۵

به مردم‌کشی اژدها پیکرم

نه مردم‌کشم‌، بلکه مردم‌خورم‌!

۱۷۶

مرا در جهان از کسی شرم نیست

ستیزه بسی هست و آزرم نیست

۱۷۷

ستیزنده را دارد آزرم سست

خر از زیر پالان برآید درست

۱۷۸

چو من زنگی آنگه که خندان بود

سیه شیری الماس دندان بود

۱۷۹

بگفت این و برزد به ابرو شکنج

چو ماری که پیچد ز سودای گنج

۱۸۰

ز رومی سواری توانا و چست

بر آن آتش افکند خود را نخست

۱۸۱

به آتش کشی باز مالید گوش

چو پروانه‌ای کایدش خون به‌جوش

۱۸۲

درآمد برو زنگی چنگ سود

به یک ضربت از تن سرش را ربود

۱۸۳

دگر کینه‌خواهی درآمد به جنگ

فلک هم درآورد پایش به سنگ

۱۸۴

چنین تا به مقدار هفتاد مرد

به تیغ آمد از رومیان در نبرد

۱۸۵

دگر هیچکس را نیامد نیاز

که با آن زبانی شود رزم‌ساز

۱۸۶

دل از جای شد لشگر روم را

چو از کورهٔ آتشین موم را

۱۸۷

چو کرد آن زبانی سپه را زبون

نیامد بناورد او کس برون

۱۸۸

سر گردنان شاه گردون گرای

ز پرگار موکب تهی کرد جای

۱۸۹

بر آراست بر جنگ زنگی بسیچ

به زنگی‌کشی نیزه را داد پیچ

۱۹۰

زده بر میان گوهر آگین کمر

در آورده پولاد هندی به سر

۱۹۱

به تن بر یکی آسمان‌گون زره

چو مرغول زنگی گره به گره

۱۹۲

یمانی یکی تیغ زهر آبجوش

حمایل فروهشته از طرف دوش

۱۹۳

کمندی چو ابروی طمغاچیان

به خم چون کمان گوشه چاچیان

۱۹۴

لحیفی برافکنده بر پشت بور

درآمد به زین آن تن پیل زور

۱۹۵

عنان تکاور به دولت سپرد

نمود آن قوی دست را دستبرد

۱۹۶

به کبک دری چون درآید عقاب‌؟

چگونه جهد بر زمین آفتاب‌؟

۱۹۷

از آن تیزتر خسرو پیلتن

به تندی درآمد به آن اهرمن

۱۹۸

بزد بانگ بر وی که‌ای زاغ پیر‌!

عقاب جوان آمد‌، آرام گیر‌!

۱۹۹

اگر بر نتابی عنان را ز راه

کنم بر تو عالم چو رویت سیاه

۲۰۰

سیه‌روی از آنی که از تیغ تیز

درین حربگه کرد خواهی گریز

۲۰۱

مرو تا به‌خون سرخ‌رویت کنم

مسلسل‌تر از جعد مویت کنم

۲۰۲

فتد زنگ بر تیغ آیینه رنگ

من آیینه‌ام کز من افتاد زنگ

۲۰۳

سپیده برد روی از چشم درد

برد تیغ من سرخی از روی زرد

۲۰۴

چه لافی که من دیو مردم‌خور‌م‌؟

مرا خور که از دیو مردم برم

۲۰۵

ندانی تو پیگار شمشیر سخت

بیاموزمت من به بازوی بخت

۲۰۶

گر آیی ز جایی نگهدار جای

و گرنه سرت بسپرم زیر پای

۲۰۷

من آن روم‌سالار تازی‌هشم

که چون دشنه صبح زنگی‌کشم

۲۰۸

چو هندی زنم بر سر زنده پیل

زند پیلبان جامه در خم نیل

۲۰۹

چو ز آهن کنم حلقه در گوش سنگ

به زنگه رود گوش سالار زنگ

۲۱۰

چو گفت این سخن در رکاب ایستاد

برآورد باز و عنان برگشاد

۲۱۱

برو حمله‌ای برد چون شیر مست

یکی گرزهٔ شیر پیکر به دست

۲۱۲

ز سختی که زد بر سرش گرز را

برافتاد تب لرزه البرز را

۲۱۳

به یک زخم آن گرز پولاد لخت

ستد جان از آن آبنوسی درخت

۲۱۴

سرو گردن و سینه و پای و دست

ز پا تا به خرد درهم شکست

۲۱۵

چو کار زراجه ز راحت برید

یکی محنت دیگر آمد پدید

۲۱۶

سیاهی به کردار نخل بلند

هراسان ازو دیدهٔ نخل بند

۲۱۷

به خسرو درآمد چو تند اژدها

بر او کرد زخمی چو آتش رها

۲۱۸

نشد کارگر تیغ بر درع شاه

بغرید زنگی چو ابر سیاه

۲۱۹

چو دارای روم آن سیه را بدید

نهنگ سیاه از میان برکشید

۲۲۰

چنان ضربتی زد بر آن نخل بن

که شیر جوان بر گوزن کهن

۲۲۱

سر زنگی نخل بالا فتاد

چو زنگی که از نخل خرما فتاد

۲۲۲

دگر زنگیی رفت سوی مصاف

زبان برگشاده به مشتی گزاف

۲۲۳

که ابری سیاه آمد از کوه زنگ

نبارد مگر اژدها و نهنگ

۲۲۴

سیه کولهٔ گرد بازو منم

گران کوه را هم ترازو منم

۲۲۵

ز تن برکنم گردن پیل را

به دم درکشم چشمهٔ نیل را

۲۲۶

بر آن کس که جانش به آهن گزم

بسی جامها در سکاهن رزم

۲۲۷

جهان جوی چون دید کان یافه گوی

ز خون ناف خود را کند نافه بوی

۲۲۸

سر تیغ بر گردن افراختش

در آن یافه گفتن سر انداختش

۲۲۹

از آن سهمگن‌تر سیاهی قوی

عنان راند بر چالش خسروی

۲۳۰

چنان زد برو تیغ زنگار خورد

که زنگی ز گردش درآمد به گَرد

۲۳۱

سیاهی دگر زین بر ادهم نهاد

به زخمی دگر دیده بر هم نهاد

۲۳۲

دگر تا شب از نامداران زنگ

نیامد کسی را تمنای جنگ

۲۳۳

جهاندار با فتح دمساز گشت

شبانگه به آرامگه بازگشت

۲۳۴

چو گلنارگون کسوت آفتاب

کبودی گرفت از خم نیل آب

۲۳۵

نگهبان این مار پیکر درفش

زر اندود بر پرنیان بنفش

۲۳۶

رقیبان لشگر به آیین پاس

نگهبان‌تر از مرد انجم شناس

۲۳۷

یزکداری از دیده نگذاشتند

یتاقی که رسمی است می‌داشتند

۲۳۸

سحرگه که آمد به نیک اختری

گل سرخ بر طاق نیلوفری

۲۳۹

سکندر برون آمد از خوابگاه

برآراست بر حرب دشمن سپاه

۲۴۰

روان کرد رخش عنانتاب را

برانگیخت چون آتش آن آب را

۲۴۱

به قلب اندرون پای خود را فشرد

بهر پهلوی پهلوی را سپرد

۲۴۲

چپ و راست را بست از آهن حصار

فرو برد چون کوه بیخ استوار

۲۴۳

همان لشگر زنگ و خیل حبش

به هر گوشه‌ای گشته شمشیرکش

۲۴۴

حبش بر یمین بربری بر یسار

به قلب اندرون زنگی دیوسار

۲۴۵

چو نوبت زن شاه زد کوس جنگ

جرس دار زنگی بجنباند زنگ

۲۴۶

در آمد به غریدن ابر سیاه

ز ماهی تف تیغ برشد به ماه

۲۴۷

چنان آمد از هر دو لشگر غریو

کزان هول دیوانه شد مغز دیو

۲۴۸

گره بر گلوها فروبست گرد

ز بی خونی اندامها گشت زرد

۲۴۹

ز گرز گران سنگ و شمشیر تیز

میانجی همی جست راه گریز

۲۵۰

ز بس شورش رق روئینه طاس

به گردون گردان در آمد هراس

۲۵۱

ز خر مهرهٔ مغز پرداخته

زمین مغز کوه از سر انداخته

۲۵۲

ز رویین دز کوس تندر خروش

به دزهای رویین درافتاد جوش

۲۵۳

ز نای دمیده بر آهنگ دور

گمان بود کامد سرافیل و صور

۲۵۴

ز بس کوفتن بر زمین گرز و تیغ

ز هر غار بر شد غباری به میغ

۲۵۵

ز منقار پولاد پران خدنگ

گره بسته خون در دل خاره سنگ

۲۵۶

کمان کج ابرو به مژگان تیر

ز پستان جوشن برآورده شیر

۲۵۷

کمند گره دادهٔ پیچ پیچ

به جز گرد گردن نمی‌گشت هیچ

۲۵۸

چو هندوی بازیگر گرم خیز

معلق زنان هندوی تیغ تیز

۲۵۹

ز موزونی ضربهای سنان

به رقص آمده اسب زیر عنان

۲۶۰

به زنبورهٔ تیر زنبور نیش

شده آهن و سنگ را روی ریش

۲۶۱

زمین خسته از خون انجیدگان

هوا بسته از آه رنجیدگان

۲۶۲

برآراسته قلب شاه از نبرد

چو کوهی که انباشد از لاجورد

۲۶۳

همان تیغزن زنگی سخت کوش

برآورده چون زنگ زنگی خروش

۲۶۴

کفیده دل و بر لب آورده کف

دهن باز کرده چو پشت کشف

۲۶۵

چو از هر دو سو گشت قلب استوار

ز هر دو سپه رفت بیرون سوار

۲۶۶

نمودند بسیار مردانگی

هم از زیرکی هم ز دیوانگی

۲۶۷

برآورد زنگی ز رومی هلاک

که این نازنین بود و آن هولناک

۲۶۸

شه از نازنین لشگر اندیشه کرد

که از نازنینان نیاید نبرد

۲۶۹

به دل گفت آن به که شیری کنم

درین ترسناکان دلیری کنم

۲۷۰

چو لشگر زبون شد در این تاختن

به خود باید این رزم را ساختن

۲۷۱

برون شد دگر باره چون آفتاب

که آرد به خونریزی شب شتاب

۲۷۲

تنی چند را زان سپاه درشت

به یک زخم یک زخم چون سگ بکشت

۲۷۳

کسی کان چنان دید بنیاد او

تهی کرد پهلو ز پولاد او

۲۷۴

سپهدار رومی چو بی جنگ ماند

تکاور سوی لشگر زنگ راند

۲۷۵

پلنگر که او بود سالار زنگ

بدانست کامد ز دریا نهنگ

۲۷۶

به یاران خود گفت کاین صید خام

کجا جان برد چون در آید به دام

۲۷۷

سلیحی ملک وار ترتیب کرد

به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد

۲۷۸

به پوشید خفتانی از کرگدن

مکوکب به زر زاستین تا بدن

۲۷۹

یکی خود پولاد آیینه فام

نهاد از بر فرق چون سیم خام

۲۸۰

درفشان یکی تیغ چون چشم گور

پلارک درو رفته چون پای مور

۲۸۱

برآهیخت و آمد بر تند شیر

نشاید شدن سوی شیران دلیر

۲۸۲

بغرید کای شیر صید آزمای

هماوردت آمد مشو باز جای

۲۸۳

مرو تا نبرد دلیران کنیم

درین رزمگه جنگ شیران کنیم

۲۸۴

ببینیم کز ما بلندی کراست

درین کار فیروزمندی کراست

۲۸۵

ز جوشیدن زنگی خامکار

بجوشید خون در دل شهریار

۲۸۶

چو بدخواه کین در خروش آورد

ستیزنده را خون به جوش آورد

۲۸۷

سکندر بدو گفت چندین ملاف

مران بیهده پیش مردان گزاف

۲۸۸

ز مردانگی لاف چندین مزن

هراسان شو از سایهٔ خویشتن

۲۸۹

بترس ار چه شیری ز شیرافکنان

دلیری مکن با دلیر افکنان

۲۹۰

تنی را که نتوانی از جای برد

به پرخاش او پی چه خواهی فشرد ؟

۲۹۱

به پهلوی شیر آنگهی دست کش

که داری به شیر افکنی دستخوش

۲۹۲

به تاراج خود ترکتازی کنی

که گنجشک باشی و بازی کنی

۲۹۳

بیا تا بگردیم میدان خوشست

ببینیم کز ما که سختی کشست

۲۹۴

گرفته مزن در حریف افکنی

گرفته شوی گر گرفته زنی

۲۹۵

بر آشفت زنگی ز گفتار شاه

به چالش درآمد چو دود سیاه

۲۹۶

فروهشت بر ترک شه تیغ را

ز برق آتشی کی رسد میغ را

۲۹۷

برآشفته شد شاه از آن زشت روی

چو تیغ از تنش سر برآورد موی

۲۹۸

به تندی یکی تیغ زد بر تنش

نشد کارگر زخم بر جوشنش

۲۹۹

بسی جمله بر یکدیگر ساختند

یکی زخم کاری نینداختند

۳۰۰

بدینگونه تا شب درآمد بسر

نشد زخم کس در میان کارگر

۳۰۱

چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه

بدو گفت خورشید شد سوی کوه

۳۰۲

شب آمد شبیخون رها کردنیست

به میعاد فردا وفا کردنیست

۳۰۳

سیه کار شب چون شود شحنه سود

برون آید آتش ز گردنده دود

۳۰۴

کنم با تو کاری در این کارزار

که اندر گریزی به سوراخ مار

۳۰۵

به شرطی که چون صبح راند سپاه

تو را نیز چون صبح بینم پگاه

۳۰۶

بگفت این و از حربگه بازگشت

برین داستان شاه دمساز گشت

۳۰۷

به مهلت ز شب عذر خواه آمدند

ز میدان سوی خوابگاه آمدند

۳۰۸

چو روز دگر چشمهٔ آفتاب

برانگیخت آتش ز دریای آب

۳۰۹

دو لشگر به هم برکشیدند کوس

چو شطرنجی از عاج و از آبنوس

۳۱۰

تذروان رومی و زاغان زنگ

شده سینهٔ باز یعنی دو رنگ

۳۱۱

سیاهان چو شب رومیان چون چراغ

کم و بیش چون زاغ و چون چشم زاغ

۳۱۲

برآمد یکی ابر زنگار گون

فرو ریخت از دیده دریای خون

۳۱۳

در آن سیل کز پای شد تا به فرق

یکی تشنه مانده یکی گشته غرق

۳۱۴

جهان خسرو آهنگ پیکار کرد

به بدخواه بر چشم بد کار کرد

۳۱۵

برآراست بازار ناورد را

برانگیخت ز آب روان گرد را

۳۱۶

کژ اکندی از گور چشمه حریر

بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر

۳۱۷

یکی درع رخشندهٔ چشمه دار

که در چشم نامد یکی چشمه وار

۳۱۸

سنان کش یکی نیزهٔ سی ارش

به آب جگر یافته پرورش

۳۱۹

حمایل یکی تیغ هندی چو آب

به گوهرتر از چشمهٔ آفتاب

۳۲۰

کلاهی ز پولاد چین بر سرش

که گوهر به رشک آمد از گوهرش

۳۲۱

برآویخته ناچخی زهردار

به وقت زدن تلخ چون زهر مار

۳۲۲

نشست از بر بارهٔ کوه فش

به دیدن همایون به رفتار خوش

۳۲۳

روان کرد مرکب به میعادگاه

پذیره که دشمن کی آید ز راه

۳۲۴

نیامد پلنگر که پژمرده بود

به اندیشه لنگر فرو برده بود

۳۲۵

دگر زنگیی را چو عفریت مست

فرستاد تا گوهر آرد به دست

۳۲۶

به یک ناچخ شه که بر وی رسید

ز زنگی رگ زندگانی برید

۳۲۷

دگر دیوی آمد چو یکپاره کوه

کزو چشم بینندگان شد ستوه

۳۲۸

همان خورد کان ناسزای دگر

چنین چند را خاک خارید سر

۳۲۹

سیه روی‌تر زان یکی دیوسار

به پیچش درآمد چو پیچنده مار

۳۳۰

بر او نیز شه ناچخی راند زود

به زخمی برآورد ازو نیز دود

۳۳۱

سیاهی دگر زان ستمگاره‌تر

به حرب آمد از شیر خونخواره‌تر

۳۳۲

همان شربت یار پیشینه خوَرد

زمانه همان کار پیشینه کرد

۳۳۳

نیامد دگر کس به میدان دلیر

که ترسیده بودند از آن تند شیر

۳۳۴

عنان داد خسرو سوی خیل زنگ

برون خواست بدخواه خود را به جنگ

۳۳۵

پلنگر چو دید آن چنان دستبرد

شد اندامش از زخم ناخورده خرد

۳۳۶

اگر خواست ورنه جنیبت جهاند

سوی حربگه کام و ناکام راند

۳۳۷

عنان بر شه افکند چالش کنان

به صد خاریش بخت مالش کنان

۳۳۸

بسی زخمها زد به نیروی سخت

نشد کارگر بر خداوند بخت

۳۳۹

شه شیر زهره بر آن پیل زور

بجوشید چون شیر بر صید گور

۳۴۰

پناهنده را یاد کرد از نخست

نیت کرد بر کامگاری درست

۳۴۱

طریدی بناورد زنگی نمود

که بر نقطه پرگار تنگی نمود

۳۴۲

به چالشگری سوی او راند رخش

برابر سیه خنده زد چون درخش

۳۴۳

چنان زد بر او ناچخ نه گره

که هم کالبد سفته شد هم زره

۳۴۴

به یک باد شد کشتی خصم خرد

فرو ماند لنگر پلنگر به مرد

۳۴۵

بفرمود شاه از سر بارگی

که لشگر بجنبد به یکبارگی

۳۴۶

سپاه از دو سو جنبش انگیختند

شب و روز را درهم آمیختند

۳۴۷

ز بیم چکاچک که آمد ز تیر

کفن گشت در زیر جوشن حریر

۳۴۸

ترنگا ترنگ درفشنده تیغ

به مه درقها را برآورده میغ

۳۴۹

تنوره ز تفتیدن آفتاب

به سوزندگی چون تنوری بتاب

۳۵۰

ز جوشیدن سر به سرسام تیز

جهان کرده از روشنایی گریز

۳۵۱

ز بس زنگی کشته بر خاک راه

زمین گشته در آسمان رو سیاه

۳۵۲

عقیق از شبه آتش افروخته

شبه گشته در آسمان سیه سوخته

۳۵۳

سبک شد شبه گشت گوهر گران

چنین است خود رسم گوهر گران

۳۵۴

اسیر سمنبر بشد مشک بید

غراب سیه صید باز سپید

۳۵۵

سراسیمگی در منش تاخته

ز رخت خرد خانه پرداخته

۳۵۶

ز دلدادن چاوشان دلیر

دلاور شده گور بر جنگ شیر

۳۵۷

ز گفتن که هوی و دگر باره‌ هان

برآورده سر های و هوی از جهان

۳۵۸

ستیز دو لشگر چو از حد گذشت

زمانه یکی را ورق در نوشت

۳۵۹

قوی دست را فتح شد رهنمون

به زنهار خواهی درآمد زبون

۳۶۰

در آن تاختن لشگر رومیان

به زنگی کشی بسته هر سو میان

۳۶۱

سکندر به شمشیر بگشاد دست

به بازار زنگی در آمد شکست

۳۶۲

چو زنگی درآمد به زنگانه رود

ز شهرود رومی برآمد سرود

۳۶۳

سر رایت شاه بر شد به ماه

ز غوغای زنگی تهی گشت راه

۳۶۴

فرو ریخت باران رحمت ز میغ

فرو  گشت زنگار زنگی ز تیغ

۳۶۵

ستاده ملک زیر زرین درفش

ز سیفور بر تن قبای بنفش

۳۶۶

ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ

به گردن در افسار یا پالهنگ

۳۶۷

کسی را که زیر علم تاختند

به فرمان خسرو سر انداختند

۳۶۸

در آن وادی از زنگیان کس نماند

وگر ماند جز بخش کرکس نماند

۳۶۹

گروهی که بر پیل کردند زور

فتادند چون پیله در پای مور

۳۷۰

که ریبنده کو بار مردم کشد

گهی شم کشد گه بریشم کشد

۳۷۱

چو خصمان گرفتار خواری شدند

حبش در میان زینهاری شدند

۳۷۲

شه آن وحشیان را که بود از حبش

نفرمود کشتن در آن کشمکش

۳۷۳

ببخشود بر سختی کارشان

به شمشیر خود داد زنهارشان

۳۷۴

بفرمود تا داغشان برکشند

حبش زین سبب داغ بر آتشند

۳۷۵

فروزنده‌شان کرد از آن گرم داغ

کز آتش فروزنده گردد چراغ

۳۷۶

ز بس غارت آورردن از بهر شاه

غنیمت نگنجید در عرضگاه

۳۷۷

چو شاه آن متاع گران سنج دید

چو دریا یکی دشت پر گنج دید

۳۷۸

به جز گوهرین جام و زرین عمود

به خروار عنبر به انبار عود

۳۷۹

هم از زر کانی هم از لعل و در

بسی چرم و قنطارها کرده پر

۳۸۰

ز کافور چون سیم صحرا ستوه

ز سیم چو کافور صد پاره کوه

۳۸۱

همان زنده پیلان گنجینه کش

همان تازی اسبان طاووس وش

۳۸۲

همان برده بومی و بربری

سبق برده بر ماه و بر مشتری

۳۸۳

ز برگستوانهای گوهر نگار

همان چرم زرافهٔ آبدار

۳۸۴

همه روی صحرا پر از خواسته

به گنجینه و گوهر آراسته

۳۸۵

شه از فتح زنگی و تاراج گنج

برآسود ایمن شد از درد و رنج

۳۸۶

به عبرت در آن کشتگان بنگریست

بخندید پیدا و پنهان گریست

۳۸۷

که چندین خلایق در این داروگیر

چرا کشت باید به شمشیر و تیر ؟

۳۸۸

خطا گر بر ایشان نهم نارواست

ور از خود خطا بینم اینهم خطاست

۳۸۹

فلک را سر انداختن شد سرشت

نشاید کشیدن سر از سرنوشت

۳۹۰

چو دود از پی لاجوردی نقاب

سر از گنبد لاجوردی متاب

۳۹۱

فلکها که چون لاجوردی خزند

همه جامه لاجوردی رزند

۳۹۲

درین پردهٔ کج سرودی مگوی

در این خاک شوریده آبی مجوی

۳۹۳

که داند که این خاک انگیخته

به خون چه دلهاست آمیخته ؟

۳۹۴

همه راه اگر نیست بیننده کور

ادیم گوزنست و کیمخت گور

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 969

نظرات

user_image
سید روح اله بنی فاطمی
۱۳۹۵/۰۳/۱۵ - ۰۲:۱۷:۱۷
با سلام و عرض ادب و احترام ، در بیتِ شغبهای شیپور از آهنگ تیزچو صور اسرافیل در رستخیزاسرافیل ، ورزن شعر را دچار مشکل می کنه و باید « سرافیل » نوشته شود . با سپاس . انشاءالله به محض این که از پایان نامه ام دفاع کردم در خدمتتون خواهم بود .
user_image
محمد طهماسبی دهنو (هانا دایی)
۱۳۹۸/۱۰/۰۲ - ۱۰:۲۵:۳۷
گر این چاره سازی به دست آوریمبر آن چیره دستان شکست آوریماشتباهی نوشتید شکستن