نظامی

نظامی

بخش ۴۳ - سگالش خاقان در پاسخ اسکندر

۱

بیا ساقی آن بادهٔ چون گلاب

بر افشان به من تا درآیم ز خواب

۲

گلابی که آب جگر‌ها بدوست

دوای همه درد‌سر‌ها بدوست

۳

رقیب منا خیز و در پیش کن

تو شو نیز و اندیشهٔ خویش کن

۴

ز تشویش خاطر جدا کن مرا

به اندیشهٔ خود رها کن مرا

۵

ندارم سر گفتگوی کسی

مرا گفتگو هست با خود بسی

۶

گر آید خریداری از دور‌دست

که با کان گوهر شود هم‌نشست

۷

تماشای گنج نظامی کند

به بزم سخن شادکامی کند

۸

بگو خواجهٔ خانه در خانه نیست

وگر هست محتاج بیگانه نیست

۹

خطا گفتم ای پی‌خجسته رقیب

که شد دشمنی با غریبان غریب

۱۰

در ما به روی کسی در مبند

که در بستن‌ِ در بود ناپسند

۱۱

چو ما را سخن نام دریا نهاد

در ما چو دریا بباید گشاد

۱۲

در خانه بگشای و آبی بزن

چو مه خیمه‌ای در خرابی بزن

۱۳

رها کن که آیند جویندگان

ببینند در شاه گویندگان

۱۴

که فردا چو رخ در نقاب آورم

ز گیله به گیلان شتاب آورم

۱۵

بسا کس که آید خریدار من

نیابد رهی سوی دیدار من

۱۶

مگر نقشی از کلک صورتگر‌ی

نگارنده بینند بر دفتری

۱۷

سخن بین کزو دور چون مانده‌ام

کجا بودم‌، ادهم کجا رانده‌ام‌!

۱۸

گزارندهٔ گنج آراسته

جواهر چنین داد از آن خواسته

۱۹

که چون وارث ملک افراسیاب

سر از چین برآورد چون آفتاب

۲۰

خبر یافت کامد بدان مرز و بوم

دمنده چنان اژدها‌یی ز روم

۲۱

همان نامهٔ شاه بر خوانده بود

در آن کار حیران فرو مانده بود

۲۲

به اندیشهٔ پاک و رای درست

سر رشتهٔ کار خود باز جست

۲۳

نخستین چنان دید رایش صواب

که میثاق شه را نویسد جواب

۲۴

بفرمود تا کاغذ و کلک و ساز

نویسندهٔ چینی آرد فراز

۲۵

جوابی نویسد سزاوار شاه

سخن را در او پایه دارد نگاه

۲۶

ز ناف قلم دست چابک دبیر

پراکند مشک سیه بر حریر

۲۷

سخن‌های پروردهٔ دل‌فریب

که در مغز مردم نماید شکیب

۲۸

خطابی که امیدواری دهد

عتابی که بر صلح یاری دهد

۲۹

فسونی که بندد ره جنگ را

فریبی که نرمی دهد سنگ را

۳۰

زبان بندهایی چو پیکان تیز

دری در تواضع دری در ستیز

۳۱

طراز سر نامه بود از نخست

به نامی کزو نام‌ها شد درست

۳۲

خداوند بی یار و یار همه

به خود زنده و زنده‌دار همه

۳۳

جهان آفرین ایزد کارساز

توانا کن ناتوانا نواز

۳۴

علم برکش روشنان سپهر

قلم در کش دیو تاریک‌چهر

۳۵

روش‌بخش پرگار جنبش‌پذیر

سکونت‌ده‌ِ نقطهٔ جای‌گیر

۳۶

پدید آور هر چه آمد پدید

رسانندهٔ هر چه خواهد رسید

۳۷

ز گویا و خاموش و هشیار و مست

کسی را بر اسرار او نیست دست

۳۸

به جز بندگی ناید از هیچکس

خداوندی مطلق اوراست بس

۳۹

بس از آفرین‌ِ جهان‌آفرین

کزو شد پدید آسمان و زمین

۴۰

سخن رانده در پوزش شهریار

که باد آفرین بر تو از کردگار

۴۱

ز هر شاه کامد جهان‌را پدید

به‌دست تو داد آفرینش کلید

۴۲

ز دریا به دریا تو گردی نشست

بر ایران و توران تو را بود دست

۴۳

ز پرگار مغرب چو پرداختی

علم بر خط مشرق انداختی

۴۴

گرفتی جهان جمله بالا و زیر

هنوزت نشد دل ز پیگار سیر

۴۵

عنان بازکش که‌اژدها بر ره است

فسانه دراز است و شب کوته است

۴۶

سکندر تویی‌، شاه ایران و روم

منم کار فرمای این مرز و بوم

۴۷

تو را هست چون من بسی سفته‌گوش

یکی دیگرم من‌، به تندی مکوش‌!

۴۸

من و تو ز خاکیم و خاک از زمی

همان به که خاکی بود آدمی

۴۹

همه سروری تا به خاک است و بس

کسی نیست در خاک بهتر ز کس

۵۰

چو قطره به دریا درانداختند

دگر قطره زو باز نشناختند

۵۱

حضور تو در صوب این سنگلاخ

دیار مرا نعمتی شد فراخ

۵۲

به‌هر نعمتی مرد ایزد‌شناس

فزون‌تر کند نزد ایزد سپاس

۵۳

چو ایزد به من نعمتی بر فزود

سپاس ایزد‌م چون نباید نمود‌؟

۵۴

کنم تا زی‌ام شکر ایزد بسیچ

کزین به ندارد خردمند هیچ

۵۵

شنیدم ز چندین خداوند راز

که هر جا که آری تو لشگر فراز

۵۶

فرستی تنی چند از اهل روم

به بازارگانی بدان مرز و بوم

۵۷

بدان تا خرند آنچه یابند خورد

طعامی که پیش آید از گرم و سرد

۵۸

بسوزند و ریزند یک‌سر به چاه

ندارند تعظیم نعمت نگاه

۵۹

ذخیره چو زان شهر گردد تهی

تو چون اژدها سر بدانجا نهی

۶۰

ستانی ز بی برگی آن بوم را

چو آتش که عاجز کند موم را

۶۱

من از بهر آن آمدم پیشباز

که گردانم از شهر خود این نیاز

۶۲

اگرچه به زرق و فسون ساختن

نشاید ز چین توشه پرداختن

۶۳

ولیک آشتی به ز پرخاش و جنگ

که این داغ و درد آرد آن آب و رنگ

۶۴

مکن کِشتهٔ چینیان را خراب

که افتد تو را نیز کشتی در آب

۶۵

قوی‌دل مشو گرچه دستت قوی‌ست

که حکم خدا برتر از خسرو‌ی‌ست

۶۶

خردمند را نیست کز راه تیز

کند با خداوند قوّت ستیز

۶۷

به کار آمده عالمی چون خرد

به حکم تو هر کاری از نیک و بد

۶۸

کسی کاو کسی را نیاید به کار

شمارنده زو برنگیرد شمار

۶۹

به اصل از جهان پادشاهی تراست

که فرمان و فر الهی تراست

۷۰

همه چیز را اصل باید نخست

که باشد خلل در بناهای سست

۷۱

زر از نقره کردن عقیق از بلور

رسانیدن میوه باشد به زور

۷۲

کند هر کسی سیب را خانه‌رس

ولی خوش نباشد به دندان کس

۷۳

تو را ایزد از بهر عدل آفرید

ستم ناید از شاه عادل پدید

۷۴

ستمکارگان را مکن یاوری

که پرسند روزیت ازین داوری

۷۵

نکو رای چون رای را بد کند

خرابی در آبادی خود کند

۷۶

چو گردد جهان گاه گاه از نورد

به گرمای گرم و به سرمای سرد

۷۷

در آن گرم و سردی سلامت مجوی

که گرداند از عادت خویش روی

۷۸

چنان به که هر فصلی از فصل سال

به خاصیت خود نماید خصال

۷۹

ربیع از ربیعی نماید سرشت

تموز از تموز آورد سرنبشت

۸۰

هر آنچ او بگردد ز تدبیر کار

بگردد بر او گردش روزگار

۸۱

سکندر به انصاف نام‌آور‌ست

وگرنی ز ما هر یک اسکندر‌ست

۸۲

مپندار کز من نیاید نبرد

بر‌آرم به یک جنبش از کوه گرد

۸۳

چو بر پشت پیلان نهم تخت عاج

ز هندوستان آورندم خراج

۸۴

هژبر ژیان را درآرم به زیر

زنم طاق خرپشته بر پشت شیر

۸۵

ولیکن به شاهی و نام‌آوری

نی‌ام با تو در جستن داوری

۸۶

گر از بهر آن کردی این ترکتاز

که چون بندگان پیشت آرم نماز

۸۷

به درگاه تو سر نهم بر زمین

نه من جملهٔ کشور خدایان چین

۸۸

به‌هر آرزو کاوری در قیاس

به فرمان‌پذیری پذیرم سپاس

۸۹

در این داوری هیچ بیغاره نیست

ز مهمان‌پرستی مرا چاره نیست

۹۰

جوابی چنین خوب و خاطر نواز

به قاصد سپردند تا برد باز

۹۱

چو بر خواند پاسخ شه شیر زور

شکیبنده‌تر شد به نخجیر گور

۹۲

سپهدار چین از شبیخون شاه

نبود ایمن از شام تا صبح‌گاه

۹۳

به روزی که از روزها آفتاب

بهی جلوه‌تر بود بر خاک و آب

۹۴

سپهدار چین از سر هوش و رای

سگالش‌گری کرد با رهنما‌ی

۹۵

جهاندیده‌ای بود دستور او

جهان روشن از رای پر نور او

۹۶

حسابی که خاقان برانداختی

به فرمان او کار او ساختی

۹۷

دران کار از آن کاردان رای جست

که در کارها داشت رای درست

۹۸

که چون دارم این داوری را بسیچ‌؟

چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ‌؟

۹۹

چو مهره برآمایم از مهر و کین

بدین چین که آمد به ابروی چین

۱۰۰

اگر حرب سازم‌، مخالف قوی‌ست

به تارک برش تاج کیخسروی‌ست

۱۰۱

وگر در ستیزش مدارا کنم

زبونی به خلق آشکارا کنم

۱۰۲

ندانم که مقصود این شهریار

چه بود از گذر کردن این دیار

۱۰۳

به خاقان چین گفت فرخ‌وزیر

که هست از نصیحت تو را ناگزیر

۱۰۴

براندیشم از تندی رای تو

که تندی شود کارفرمای تو

۱۰۵

به گنج و به لشگر غرور آیدت

زبون گشتن از کار دور آیدت

۱۰۶

جهانداری آمد چنین زورمند

در دوستی را بر او در مبند

۱۰۷

به هر جا که آمد ولایت گرفت

نشاید در این کار ماندن شگفت

۱۰۸

چه پنداشتی‌، کار بازی‌ست این‌؟

همه نکته کار سازی‌ست این

۱۰۹

بدین‌گونه کاری خدایی بود

خصومت خدای آزمایی بود

۱۱۰

نشاید زدن تیغ با آفتاب

نه البرز را کرد شاید خراب

۱۱۱

پذیره شو ارنی سپهر بلند

به دولت‌گزایان درآرد گزند

۱۱۲

نه اقبال را شاید انداختن

نه با مقبلان دشمنی ساختن

۱۱۳

میاویز در مقبل نیکبخت

که افکندن مقبلان‌ست سخت

۱۱۴

چو مقبل کمر بست‌، پیش آر کفش

تپانچه نشاید زدن با درفش

۱۱۵

به یک ماه کم و بیش با او بساز

که بیگانه این‌جا نماند دراز

۱۱۶

مزن سنگ بر آبگینه نخست

که چون بشکند‌، دیر گردد درست

۱۱۷

درستی بود زخم‌ها را ز خون

ولی زخم‌گه موی نارد برون

۱۱۸

در آن کوش کاین اژدهای سیاه

به آزرم یابد درین بوم راه

۱۱۹

به چینی بر آن روز نفرین رسید

که این اژدها بر در چین رسید

۱۲۰

مپندار کز گنبد لاجورد

رسد جامه‌ای بی کبودی به مرد

۱۲۱

نوای جهان خارج آهنگی است

خلل در بریشم نه‌، در چنگی است

۱۲۲

درین پرده گر سازگاری کنی

هماهنگ را به که یاری کنی

۱۲۳

طرفدار چین چون در آن داوری

به کوشش ندید از فلک یاوری

۱۲۴

از آن کارها که‌اختیار آمدش

پرستش‌گری در شمار آمدش

۱۲۵

بر آن عزم شد کاورد سر به راه

به رسم رسولان شود نزد شاه

۱۲۶

ببیند جهانداری شاه را

همان سرفرازان درگاه را

۱۲۷

سحرگه که زورق‌کش‌‌ِ آفتاب

ز ساحل برافکند زورق بر آب

۱۲۸

سپهدار چین شهریار ختن

رسولی بر‌آراست از خویشتن

۱۲۹

به لشگرگه شاه عالم شتافت

بدانگونه کان راز کس درنیافت

۱۳۰

چو آمد به درگاه شاهنشهی

از آن آمدن یافت شاه آگهی

۱۳۱

که خاقان رسولی فرستاده چست

به دیدن مبارک به گفتن درست

۱۳۲

بفرمود خسرو که بارش دهند

به جای رسولان قرارش دهند

۱۳۳

درآمد پیام آور سرفراز

پرستش‌کنان برد شه را نماز

۱۳۴

بفرمود شه تا نشیند ز پای

سخن‌های فرموده آرد بجای

۱۳۵

به فرمان شاه آن سخن‌گوی مرد

نشست و نشاننده را سجده کرد

۱۳۶

زمانی شد و دیده برهم نزد

به نیک و بد خویشتن دم نزد

۱۳۷

ز پرگار آن حلقه مدهوش ماند

در آن حلقه چون نقطه خاموش ماند

۱۳۸

اشارت چنان آمد از شهریار

که پیغامی ار نیک داری بیار

۱۳۹

مه روی پوشیده در زیر میغ

به گوهر زبانی در آمد چو تیغ

۱۴۰

کز آمد شد شاه ایران و روم

برومند بادا همه مرز و بوم

۱۴۱

ز چین تا دگر باره اقصای چین

به فرمان او باد یکسر زمین

۱۴۲

جهان بی دربار‌گاه‌ش مباد

سریر جهان بی‌پناه‌ش مباد

۱۴۳

نهفته سخن‌هاست در بار من

کز آن در هراس است گفتار من

۱۴۴

فرستندهٔ من چنان دید رای

که خالی کند شه ز بیگانه جای

۱۴۵

نباشد کس از خاصگان پیش او

جز او کافرین باد بر کیش او

۱۴۶

اگر یک تن آنجا بود در نهفت

نباید تو را راز پوشیده گفت

۱۴۷

شه از خلوتی آنچنان خواستن

شکوهید در خلوت آراستن

۱۴۸

بفرمود کز زر یکی پای‌بند

نهادند بر پای سرو بلند

۱۴۹

همان ساعدش را به زرین کمر

کشیدند در زیر نخجیر زر

۱۵۰

سرای آنگه از خلق پرداختند

همان خاصگان سوی در تاختند

۱۵۱

ملک ماند خالی در آن جای خویش

نهاده یکی تیغ الماس پیش

۱۵۲

فرستاده را گفت خالی‌ست جای

نهفته سخن را گره بر گشای

۱۵۳

به فرمان شه مرد پوشیده‌راز

ز راز نهفته گره کرد باز

۱۵۴

چو برقع ز روی سخن برفکند

سرآغاز آن از دعا درفکند

۱۵۵

که تا سبزه روینده باشد به باغ

گل سرخ تابد چو روشن چراغ

۱۵۶

رخت باد چون گل برافروخته

جهان از تو سرسبزی آموخته

۱۵۷

نگین فلک زیر نام تو باد

همه کار دولت به کام تو باد

۱۵۸

برآنم که گر بنده را شهریار

شناسد نیایش نباید به کار

۱۵۹

گر از راز پوشیده آگاه نیست

به از راستی پیش او راه نیست

۱۶۰

من آن قاصد خود فرستاده‌ام

کزان پیش کافکندی‌، افتاده‌ام

۱۶۱

منم شاه خاقان سپهدار چین

که در خدمت شاه بوسم زمین

۱۶۲

سکندر ز گستاخی کار او

پسندیده نشمرد بازار او

۱۶۳

به تندی بر او بانگ برزد درشت

که پیدا بود روی دیبا ز پشت

۱۶۴

شناسم من از باز گنجشک را

همان از جگر نافهٔ مشک را

۱۶۵

ولیکن نگهدارم آزرم و آب

ز پوشیدگان برندارم نقاب

۱۶۶

چه گستاخ‌رویی بر آن داشتت‌؟

که در پرده پوشیده نگذاشتت‌؟

۱۶۷

چه بی‌هیبتی دیدی از شاه روم‌؟

که پولاد را نرم دانی چو موم‌؟

۱۶۸

نترسیدی از زور بازوی من‌؟

که خاک افکنی در ترازوی من‌؟

۱۶۹

گوزن جوان گرچه باشد دلیر

عنان به که برتابد از راه شیر

۱۷۰

جوابش چنین داد خاقان چین

که‌ای درخور صد هزار آفرین

۱۷۱

بدین بارگه زان گرفتم پناه

که بی زینهاری ندیدم ز شاه

۱۷۲

چو من ناگرفته درآیم ز در

نبُرد مرا هیچ بدخواه سر

۱۷۳

سیه شیر چندان بود کینه‌ساز

که از دور دندان نماید گراز

۱۷۴

چو دندان کنان گردن آرد به زیر

ز گردن کند خون او تند شیر

۱۷۵

ز من چو دل شاه رنجور نیست

جوانمردی شیر ازو دور نیست

۱۷۶

مرا بیم شمشیر چندان بود

که شمشیر من تیز دندان بود

۱۷۷

چو من با سکندر ندارم ستیز

کجا دارم اندیشهٔ تیغ تیز‌؟

۱۷۸

دگر کان خیانت نکردم نخست

که بر من گرفتاری آید درست

۱۷۹

تو آورده‌ای سوی من تاختن

مرا با تو کفر‌ست کین ساختن

۱۸۰

خصومت‌گری برگرفتم ز راه

بدین اعتماد آمدم نزد شاه

۱۸۱

چو من مهربانی نمایم بسی

نبرد سر مهربانان کسی

۱۸۲

وگر نیز کردم گناهی بزرگ

غریبی بود عذرخواهی بزرگ

۱۸۳

نوازنده‌تر زان شد انصاف شاه

که رحمت کند خاصه بر بی‌گناه

۱۸۴

پناهنده را سر نیارد به بند

ز زنهاریان دور دارد گزند

۱۸۵

اگر من بدین بارگاه آمدم

به دستوری عدل شاه آمدم

۱۸۶

که شاه جهان دادگر داورست

خدایش به‌هر کار از آن یاورست

۱۸۷

از آن چرب گفتار شیرین زبان

گره بر گشاد از دل مرزبان

۱۸۸

بدو گفت نیک آمدی‌، شاد باش

چو بخت از گرفتاری آزاد باش

۱۸۹

حساب تو زین آمدن بر چه بود‌؟

چو گستاخی آمد بباید نمود

۱۹۰

پناهنده گفت ای پناه جهان

ندارم ز تو حاجت خود نهان

۱۹۱

بدان آمدم سوی درگاه تو

که بینم رضای تو و راه تو

۱۹۲

کزین آمدن شاه را کام چیست

در این جنبش آغاز و انجام چیست

۱۹۳

گرم دسترس باشد از روزگار

کنم بر غرض شاه را کامگار

۱۹۴

گر آن کام نگشاید از دست من

همان تیر دور افتد از شست من

۱۹۵

زمین را ببوسم به خواهش‌گری

مگر دور گردد شه از داوری

۱۹۶

چو من جان ندارم ز خسرو دریغ

چه باید زدن چنگ در تیر و تیغ‌؟

۱۹۷

گهر چون به آسانی آید به چنگ

به سختی چه باید تراشید سنگ‌؟

۱۹۸

مرادی که در صلح گردد تمام

چه باید سوی جنگ دادن لگام‌؟

۱۹۹

اگر تخت چین خواهی و تاج تور

ز فرمان‌بری نیست این بنده دور

۲۰۰

وگر بگذری از محابای من

نبخشی به من جای آبای من

۲۰۱

پذیرندهٔ مهر نامت شوم

درم ناخریده غلامت شوم

۲۰۲

زیانی ندارد که در ملک شاه

زیاده شود بندهٔ نیکخواه

۲۰۳

به چین در قبا بستهٔ کین مباش

قبای تو را گو یکی چین مباش

۲۰۴

ز جعد غلامان کشور بها

بهل بر چو من بندهٔ چینی رها

۲۰۵

گرفتار چین کی بود روی ماه‌؟

ز چین دور بِه طاق‌ِ ابروی شاه

۲۰۶

شهنشاه گفت ای پسندیده رای

سخن‌ها که پرسیدی آرم به جای

۲۰۷

سپه زان کشیدم به اقصای چین

که آرم به کف ملک توران زمین

۲۰۸

بداندیش را سر درآرم به خاک

کنم گیتی از کیش بیگانه پاک

۲۰۹

به فرمان‌پذیر‌ی به هر کشوری

نشانم جداگانه فرمانبری

۲۱۰

چو تو بی‌شبیخون شمشیر من

نهادی به تسلیم سر زیر من

۲۱۱

سرت را سریر بلندی دهم

ز تاج خودت بهره‌مند دهم

۲۱۲

نه تاج از تو خواهم نه کشور نه تخت

نگیرم در این کارها بر تو سخت

۲۱۳

ولیکن به شرطی که از ملک خویش

کشی هفت ساله مرا دخل بیش

۲۱۴

چو آری به من عبرهٔ هفت سال

دگر عبره‌ها بر تو باشد حلال

۲۱۵

نیوشنده فرهنگ را ساز داد

جوابی پسندیده‌تر باز داد

۲۱۶

که چون خواهد از من خداوند تاج

به عمری چنین هفت ساله خراج

۲۱۷

چنان به که پاداش مالم دهد

خط عمر تا هفت سالم دهد

۲۱۸

جهان‌جوی را پاسخ نغز او

پسند آمد و گرم شد مغز او

۲۱۹

بدو گفت شش ساله دخل دیار

به پامزد تو دادم ای هوشیار

۲۲۰

چو دیدم تو را زیرک و هوشمند

به یک‌ساله دخل از تو کردم پسند

۲۲۱

چو سالار ترکان ز سالار دهر

بدان خرمی گشت پیروز بهر

۲۲۲

به نوک مژه خاک درگاه رفت

پس از رفتن خاک با شاه گفت

۲۲۳

که شه گرچه گفتار خود را بجای

بیارد که نیروش باد از خدای

۲۲۴

مرا با چنین زینهاری نخست

خطی باید از دست خسرو درست

۲۲۵

که چون من کشم دخل یک‌ساله پیش

شهم برنینگیزد از جای خویش

۲۲۶

به تعویذ بازو کنم خط شاه

ز بهر سر خویش دارم نگاه

۲۲۷

دهم خط به خون نیز من شاه را

که جز بر وفا نسپرم راه را

۲۲۸

برین عهدشان رفت پیمان بسی

که در بی‌وفایی نکوشد کسی

۲۲۹

نجویند کین‌، تازه دارند مهر

مگر کز روش بازمانَد سپهر

۲۳۰

بفرمود شه تا رقیبان بار

کنند آن فرو بسته را رستگار

۲۳۱

ز بند زرش پایه‌ برتر نهند

به تارک برش تاج گوهر نهند

۲۳۲

چو شد کار خاقان ز قیصر بساز

به لشگرگه خویش برگشت باز

۲۳۳

چو سلطان شب چتر بر سر گرفت

سواد جهان رنگ عنبر گرفت

۲۳۴

ستاره چنان گنجی از زر فشاند

که مهد زمین گاو بر گنج راند

۲۳۵

سکندر منش کرد بر باده تیز

ز می‌ کرد یاقوت را جرعه‌ریز

۲۳۶

نشست از گه شام تا صبحدم

روان کرد بر یاد جم جام جم

۲۳۷

خسک ریخته بر گذر خواب را

فراموش کرده تک و تاب را

۲۳۸

دل از کار دشمن شده بی‌هراس

نه بازار لشگر نه آوای پاس

۲۳۹

صبوحی ملوکانه تا صبح راند

همی‌داشت شب زنده تا شب نماند

۲۴۰

چو یاقوت ناسفته را چرخ سفت

جهان گشت با تاج یاقوت جفت

۲۴۱

درآمد ز در دیدبانی پگاه

که غافل چرا گشت یکباره شاه‌؟!

۲۴۲

رسید اینک از دور خاقان چین

بدانسان که لرزد به زیرش زمین

۲۴۳

جهان در جهان لشگر آراسته

ز بوق و دهل بانگ برخاسته

۲۴۴

ز بس پای پیلان که آزرده راه

شده گرد بر روی خورشید و ماه

۲۴۵

سپاهی که گر باز جوید بسی

نبیند به یک‌جای چندان کسی

۲۴۶

همه آلت جنگ برداشته

چو دریایی از آهن انباشته

۲۴۷

نشسته ملک بر یکی زنده پیل

ز ما تا بدو نیست بیش از دو میل

۲۴۸

چو زین شعبده یافت شاه آگهی

فرود آمد از تخت شاهنشهی

۲۴۹

نشست از بر بارهٔ ره‌نورد

برآراست لشگر به رسم نبرد

۲۵۰

به پرخاش خاقان کمر بست چست

که نشمرد پیمان او را درست

۲۵۱

بفرمود تا کوس رویین زدند

به ابرو در از چینیان چین زنند

۲۵۲

برآراست لشگر چو کوه بلند

به شمشیر و گرز و کمان و کمند

۲۵۳

سر آهنگ تا ساقه از تیر و تیغ

برآورد کوهی ز دریا به میغ

۲۵۴

چو خاقان خبر یافت از کار او

که آمد سکندر به پیکار او

۲۵۵

برون آمد از موکب قلب‌گاه

به آواز گفتا کدام است شاه

۲۵۶

بگویید کارد عنان سوی من

ندارد نهان روی از روی من

۲۵۷

سکندر چو آواز چینی شنید

قبای کژآگن به چین درکشید

۲۵۸

برون راند پیل‌افکن خویش را

رخ افکند پیل بداندیش را

۲۵۹

به نفرین ترکان زبان برگشاد

که بی‌فتنه ترکی ز مادر نزاد

۲۶۰

ز چینی به جز چین ابرو مخواه

ندارند پیمان مردم نگاه

۲۶۱

سخن راست گفتند پیشینیان

که عهد و وفا نیست در چینیان

۲۶۲

همه تنگ‌چشمی پسندیده‌اند

فراخی به چشم کسان دیده‌اند

۲۶۳

وگر نه پس از آنچنان آشتی

ره خشمناکی چه برداشتی‌؟

۲۶۴

در آن دوستی جستن اول چه بود‌؟

وزین دشمنی کردن آخر چه سود‌؟

۲۶۵

مرا دل یکی بود و پیمان یکی

درستی فراوان و قول اندکی

۲۶۶

خبر نی که مهر شما کین بوَد

دل ترک چین پر خم و چین بود

۲۶۷

اگر ترک چینی وفا داشتی

جهان زیر چین قبا داشتی

۲۶۸

مرا بسته عهد کردی چو دیو

به بدعهدی اکنون برآری غریو

۲۶۹

اگر کوه پولاد شد پیکرت

وگر خیل یأجوج شد لشگرت

۲۷۰

نجنبد ز یاجوج پولاد خای

سکندر چو سدّ‌ِ سکندر ز جای

۲۷۱

تذروی که بر وی سرآید زمان

به نخجیر شاهین‌ش آید گمان

۲۷۲

ملخ چون پَر‌ِ سرخ را ساز داد

به گنجشک خطی به خون باز داد

۲۷۳

اگر سر گرایی‌، ربایم کلاه

وگر پوزش آری‌، پذیرم گناه

۲۷۴

مرا زیت و زنبوره در کیش هست

چو زنبور هم نوش و هم نیش هست

۲۷۵

سپهدار چین گفت کای شهریار

نپیچیده‌ام گردن از زینهار

۲۷۶

همان نیک‌خواهم که بودم نخست

به سوگند محکم به پیمان درست

۲۷۷

چو گشتم پذیرای فرمان تو

نبندم کمر جز به پیمان تو

۲۷۸

از این جنبش آن بود مقصود من

که خوشبو کنی مجمر از عود من

۲۷۹

بدانی که من با چنین دستگاه

که بر چرخ انجم کشیدم سپاه

۲۸۰

نباشم چنین عاجز و روز‌کور

که برگردم از جنگ بی دست زور

۲۸۱

بدین ساز و لشگر که بینی چو کوه

ز جوشنده دریا نیایم ستوه

۲۸۲

ولیکن تو را بخت یاری‌گرست

زمینت رهی‌، آسمان چاکر‌ست

۲۸۳

ستیزندگی با خداوند بخت

ستیزنده را سر برد بر درخت

۲۸۴

تو را آسمان می‌کند یاوری

مرا نیست با آسمان داوری

۲۸۵

چو گفت این فرود آمد از پشت پیل

سوی مصر شه رفت چون رود نیل

۲۸۶

چو شد دید کان خسرو عذر ساز

پیاده به نزدیک او شد فراز

۲۸۷

به هرا یکی مرکبش درکشید

ز سر تا کفل زیر زر ناپدید

۲۸۸

چو بر بارگی کامرانیش داد

به هم پهلوی پهلوانیش داد

۲۸۹

جز آتش دگر داد بسیار چیز

رها کرد آن دخل یکساله نیز

۲۹۰

چو شد شاه را خان خانان رهی

خصومت شد از خاندان‌ها تهی

۲۹۱

دو لشگر یکی شد در آن پهن جای

دو لشگر شکن را یکی گشت رای

۲۹۲

سلاح از تن و خوی ز رخ ریختند

به داد و ستد درهم آمیختند

۲۹۳

سپهدار چین هر دم از چین دیار

فرستاد نزلی بر شهریار

۲۹۴

که درگه‌نشینان شه را تمام

کفایت شد آن نزل در صبح و شام

۲۹۵

به هم بود رود و می و جامشان

همان نزد یکدیگر آرامشان

۲۹۶

چو از می‌ به نخچیر پرداختند

به یک جای نخچیر می‌ساختند

۲۹۷

نخوردند بی یکدگر باده‌ای

به آزادی از خود هر آزاده‌ای

تصاویر و صوت

خمسهٔ نظامی به تصحیح حسن وحید دستگردی » تصویر 1114

نظرات

user_image
سجاد برزگر هفشجانی
۱۳۹۲/۱۰/۱۹ - ۱۶:۳۵:۵۱
مصرع دوم بیت بهر جا که آمد ولایت گرفت * نشاید در این کار ماتدن شگفت در مواهب الهی معین الدین معلم یزدی ، تصحیح سعید نفیسی به صورت زیر ثبت گردیده استبهرجا که آمد ولایت گرفت * جهان را بزیر حمایت گرفت
user_image
سجاد برزگر هفشجانی
۱۳۹۲/۱۰/۱۹ - ۱۶:۳۷:۰۷
مصرع دوم بیتبهر جا که آمد ولایت گرفت * نشاید در این کار ماندن شگفتدر مواهب الهی معین الدین معلم یزدی ، تصحیح سعید نفیسی، ص 244 به صورت زیر ثبت گردیده استبهرجا که آمد ولایت گرفت * جهان را بزیر حمایت گرفت
user_image
عباس
۱۳۹۹/۰۲/۱۱ - ۰۲:۵۷:۵۲
سلام،به نظرم این بیت زمین را ببوسم به خواهشگریمگر دور گردد شه از داوریدرست باشه، که به اشتباه "داروی" نوشته شده!