
عبید زاکانی
بخش ۱۱ - خطاب معشوق با قاصد
۱
چو زلف خویشتن ناگه برآشفت
بتندید و در آن آشفتگی گفت
۲
بدان رنجور بی درمان بگوئید
بدان مجنون بیسامان بگوئید
۳
چو سودا داری ای دیوانه در سر
ز سر سودای ما بگذار و بگذر
۴
نه کار تست این نیرنگ سازی
سر خود گیر تا سر در نبازی
۵
کجا یابی ز وصلم روشنائی
پری با دیو کی کرد آشنائی
۶
گدائی با شهی همدوش کی شد
گیا با سرو هم آغوش کی شد
۷
توئی پروانه من شمع دل افروز
کجا بر شمع شد پروانه دلسوز
۸
دلت گر ماجرای عشق ورزد
درونت گر هوای عشق ورزد
نظرات