
عبید زاکانی
بخش ۲۴ - در صفت وصال
۱
چنین زیبا نگاری دلستانی
به رعنائی و خوبی داستانی
۲
چنان بر عاشق خود مهربان بود
که گوئی عاشق جان و جهان بود
۳
نبودی با منش جز مهربانی
ندیدیم جز از او شیرین زبانی
۴
مدامم خرمی دمساز بودی
به رویش چشم جانم باز بودی
۵
به دل گفتم که ای مدهوش بیمار
غمش را در میان جان نگهدار
۶
کزین خوشتر کسی دلبر نیابد
به خوبی کس از این بهتر نیابد
۷
بهم خوش بود ما را روزگاری
به وصلش داشتم خوش کار و باری
۸
سعادت یار و بختم همنشین بود
زمان در حکم و اقبالم قرین بود
۹
ز طالع خرم و دلشاد بودم
ز بند هر غمی آزاد بودم
۱۰
جهان محکوم و دولت یاورم بود
فلک مامور و اختر چاکرم بود
۱۱
کنون زان عیش جز خون در دلم نیست
در آن شادی به جز غم حاصلم نیست
۱۲
تنی خسته دلی غمناک دارم
به دستی باد و دستی خاک دارم
تصاویر و صوت

نظرات