
اوحدی
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - وله نورالله قبره
۱
گریان در آخر شب، چون ابر نوبهاری
بر خاک نازنینی کردم گذر به زاری
۲
نزدیک او چو رفتم، خاکش به دیده رفتم
دیگر ز سر گرفتم آیین سوگواری
۳
گفتم که : ای گذشته، ما را به غصه هشته
آه! از کجات پرسم: چونی و در چه کاری؟
۴
حالم تباه کردی، حال تو چیست گویی؟
روزم سیاه کردی، شب چون همی گذاری؟
۵
روحش به راز با من، میگفت باز با من:
کای در وصال و هجران حق تو حق یاری
۶
از آه سینهٔ تو خبر همیشه دارم
از آب دیده اکنون پیش آر، تا چه داری؟
۷
با چشم من چه گویی؟ وز زلف من چه جویی؟
چشمست و آب حسرت، زلفست و خاک خواری
۸
گفتم : به هم رسیدن ما را چگونه باشد؟
گفت : از چگونه بگذر، تا دیده برگماری
۹
گفتم : ز کار غیبی ما را یکی خبر کن
گفت : اوحدی، چه گویم؟ آن بدروی که کاری
۱۰
زان عمر و زان جوانی آگه شود دل تو
روزی کزین عمارت بیرون بری عماری
تصاویر و صوت

نظرات