اوحدی

اوحدی

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - وله علیه الرحمه

۱

جهان به دست تو دادند، تا ثواب کنی

خطا ز سر بنهی، روی در صواب کنی

۲

فلک چو نامه فرستد ز مشکلی به جهان

به فکر خویشتن آن نامه را جواب کنی

۳

شود به عهد تو بسیار فتنه‌ها بیدار

چو عشق بازی و سیکی خوری و خواب کنی

۴

مهل خراب جهان را به دست ظلم، که زود

تو هم خراب شوی، گر جهان خراب کنی

۵

چو دور دولت تست، ای امیر ملک، بکوش

که نام نیک درین دولت اکتساب کنی

۶

بدانکه: نام شبانی نیاید از تو درست

که گله را همه در عهدهٔ ذئاب کنی

۷

شود چو قصهٔ عود و رباب قصهٔ تو

چو دل بدعد دهی، گوش بر رباب کنی

۸

به قتل دشمن خود گر شتاب نیست ترا

یقین شناس که: بر قتل خود شتاب کنی

۹

روا مدار که: از بهر پهلوی بریان

هزار سینه به سیخ جفا کباب کنی

۱۰

قراضهای زر بیوگان مسکینست

قلادها که تو در گردن کلاب کنی

۱۱

میان دوزخ و خلق تو بس تفاوت چیست؟

چو خلق را همه از خلق خود عذاب کنی

۱۲

ترا از آنچه که چون گل در آتشست کسی؟

که جای خویشتن اندر گل و گلاب کنی

۱۳

نگاه کن: که گر اینها که میکنی با خلق

کنند با تو زمانی، چه اضطراب کنی؟

۱۴

به جانب تو نهان بس خطابهاست ز غیب

ولی تو گوش نداری، که بر خطاب کنی

۱۵

چو پیر گشتی و پیری رسول رفتن تست

چه اعتماد بر این خیمه و طناب کنی؟

۱۶

به پیش آب جهان خانه‌ایست بی‌بنیاد

نه محکمست عمارت، که پیش آب کنی

۱۷

ز سر جوان نتوانی شد، ار چه در پیری

ز مشک سوده سر خویش را خضاب کنی

۱۸

به قول اوحدی ار ذره‌ای برآری سر

ز روشنی رخ خود را چو آفتاب کنی

تصاویر و صوت

نظرات