اوحدی

اوحدی

قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - وله روح‌الله روحه

۱

بر آستان در او کسی که راهش هست

قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست

۲

به راستی سر ازین دامگاه دامن‌گیر

کسی برد که ز توفیق او پناهش هست

۳

گرت ز گوشهٔ دل خواهش محبت اوست

یقین بدان که از آنگونه نیز خواهش هست

۴

چه باک از آن که پراکنده حالتیم و روان؟

اگر چنانکه به احوال ما نگاهش هست

۵

تو با خدای خود ار می‌کنی معاملتی

دلیر کن، که کریمست و دستگاهش هست

۶

گمان مرد ز گیتی اگر دوام و بقاست

یقین بدان تو که: اندیشهٔ پناهش هست

۷

به گاه عجز ضروریست عرض قصه، تو نیز

به عجز قصهٔ خود عرض کن، که گاهش هست

۸

اگرچه لذت شیرین دهد، به ملک مناز

که رخت خسروپرویز تاج و گاهش هست

۹

چو خواجه را اجل از ملک پنبه خواهد کرد

چه اعتبار به پشمی که در کلاهش هست؟

۱۰

به نان و آب تفاخر مکن، که حیوان نیز

به هر طرف که نگه میکند گیاهش هست

۱۱

اگر ز تیغ تو نفسی سپر نیندازد

حذر کن از نفس او، که تیر آهش هست

۱۲

رونده، گو: قدم اینجا به احتیاط بنه

که زیر هر قدمی چندگونه چاهش هست

۱۳

اگر گناه کند نیک مرد خیراندیش

مترس، گو، زعقوبت، که عذرخواهش هست

۱۴

مقدسا و خدایا، به حق راهروی

که از هدایت خاص تو انتباهش هست

۱۵

که روز بازپسین در گذار و رحمت کن

بر آنکه جاه ندارد، برآنکه جاهش هست

۱۶

به بوی لطف تو می‌آید اوحدی برتو

اگرچه سخت مخوفست و پرگناهش هست

۱۷

گرش به تیر بدوزی ورش به تیغ‌زنی

ره گریز ندارد، که داغ شاهش هست

۱۸

ز کردهای خودش گرچه خوفهاست، ولی

امید رحمت و آمرزش الهش هست

۱۹

در آنزمان که تو بر نامهٔ سیه بخشی

برو ببخش، که بس نامهٔ سیاهش هست

۲۰

ز خرمن عمل نیکش ارچه نیست جوی

ز شرم بی‌عملی گونهٔ چو کاهش هست

۲۱

بر آتش دل وت گر گواه می‌خواهی

ز گرمی نفس خویشتن گواهش هست

تصاویر و صوت

نظرات